eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜ثواب پیاده روی اربعین از نگاه امام صادق علیه السلام) 🔸 می فرماید: کسى که با به زیارت امام حسین(ع) برود، به هر قدمى که برمی دارد یک برایش نوشته و یک از او محو مى‏ فرماید و یک درجه مرتبه‏ اش را بالا مى‏ برد، 🔸 وقتى به زیارت رفت، حق تعالى دو را موکل او مى‏‌فرماید که آنچه از دهان او خارج می‌شود را نوشته و آنچه و بد است را ننویسند. 🔸و وقتى برگشت با او وداع کرده و به وى مى‏‌گویند: اى ولىّ خدا! گناهانت آمرزیده شد و تو از افراد حزب خدا و حزب رسول او و حزب اهل‌بیت رسولش هستی، به خدا قسم! هرگز تو آتش را به چشم نخواهی دید و آتش نیز هرگز تو را نخواهد دید و تو را طعمه خود نخواهد کرد. 📗 ابن قولویه، کامل الزیارات ص۱۳۴ حوزه 📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴 #صبحانه_دادن_به_همسر 💠 از خوابتون بزنید و نگذارید مرد بدون #صبحانه و بدرقه و لبخند برود. 💠 این برای مردان خیلی مهم است که همسرشان آنها را ببیند! با این کارها، او تا شب #پر_انرژی خواهد بود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_21 گیتی جوابی نداشت که به خواهر زبان درازش بدهد. م
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _فقط به شرط اینکه دیگه بحث کوروش رو پیش نکشن!!؟ _ _تو شرایطی نیستی که بخوای شرط بزاری ،آدم برای اینکه از پدرش عذر خواهی کنه شرط نمیذاره گیسو خانم. از اخم های درهم سبحان حساب بردو دیگر چیزی نگفت. از عمارت خارج شدو به سمت آالچیق چوبی وسط باغ رفت. پاتوقِ صبحِ جمعه های پدرش بود. آنجا می نشست ودرسکوت کتاب میخواند. قبلش تند میزد همیشه از اخم و غضب پدرش حساب میبرد ،چه وقتی که دختر بچه ی هفت هشت ساله بود چه االن که یک دختر بالغِ بیست و دوساله شده.... نزدیک االچیق شد، سالم آرامی کرد تا پدرش متوجه حضور گیسو شود. حاج رضا سربلند کردو به ته تغاریش نگاه کرد ،این دختر را از جانش هم بیشتر دوست داشت اما خودسری ها و زبان درازی های چند وقت این دختر بدجوری آزرده خاطرش کرده بود. اوهم آرام پاسخ سالمش را داد. گیسو مِن مِنی کردو گفت: _اقا جون؟؟؟ می...میخواستم..ازتون عذرخواهی کنم...بِ ...بِخاطر ِ دیشب. نفسی از سرآسودگی کشید. نمیدانست چرا در این مواقع به لکنت می افتاد و نمیتوانست درست حرف بزند. حاج رضا سربلند کردو بعداز نگاهی تقریباً طوالنی به دخترش به حرف آمد و گفت: _ _و اگه عذرخواهیت رو قبول نکنم؟!! گیسو با تعجب سر بلند کردو به پدرش زُل زد،چیزی نداشت که بگوید. حاج رضا که سکوت گیسو را دید، به حرف آمد: _خیال کردی متوجه حرکاتت نیستم ؟؟فکر میکنی نفهمیدم چند وقته از این رو به اون رو شدی؟ یعنی انقدر پدرت روساده فرض کردی که از کارات سر در نمیاره؟؟!! درسته از ریزِ کارات باخبر نیستم نمیدونم کجا میری ،باکی میری اما اینو خوب میدونم که ، کم کم داری راهتو از راه خانواده ات ،جدا میکنی...چند وقتی میشه که نماز خوندنت رو نمیبینم ،اصال میخونی؟؟! یا برای خدا هم بهانه و دلیل میاری ؟ به معنی واقعی کلمه الل شده بود یعنی تمامِ این مدت حاج رضا از کارهای گیسو باخبر بودِ، نه از همه ی کارهایش نه...خودش گفت که از ریزِ حرکات و کارهایش باخبر نیست و فقط کلیّات را میداند ،همین هم برایش کُلی بود ،همینکه حاج رضا نمیدانست دخترش دور از چشم فامیل و خانواده چگونه بیرون از خانه لباس میپوشدو رفتار میکند ،نمیدانست که دخترِ کوچکش از درِ خانه که بیرون میزند،دیگر چادر سر نمیکند. شرمنده بود و سرافکنده ،چه خیاالتی در سر میپروراند ،خیال میکرد پدرش مردی است که عقایدش را به زور به خورد فرزندانش میدهد. گرچه باز هم این باور به قوت خودش باقی بود...باز هم از افراط گری های پدرش متنفر بود. درست است که پدرش گیسو را زیر نظر داشت و با اینکه از کارهایش باخبر... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 Eitaa.com/Reyhaneh_show/854 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
✍امام صادق(علیه السلام) : آنکه با پای پیاده به زیارت حسین(ع) رود خداوند به هر قدمی که بردارد حسنه‌ای برایش نوشته و گناهی از او محو می‌کند... 📚کامل الزیارات,ص۱۳۲ 📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_22 _فقط به شرط اینکه دیگه بحث کوروش رو پیش نکشن!!؟
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان بود چیزی به رویش نیاوَرد ،اما این دلیل نمیشد که گیسو تغییر عقیده بدهد. همچنان حاج رضا را مردی مستبد و زورگو میدید..باید چیزی میگفت و قائله را ختم میکرد دلش نمیخواست با پدرش دربیفتد چون میدانست کسی که مغلوب میشود خودِاوست ،نه حاج رضا... به سختی زبان باز کرد و گفت : _ _ خُب اینکه شما نمازخوندنمو ندیدین دلیل نمیشه که فکر کنید من نماز رو کنار گذاشتم...یعنی همیشه باید جلوی چشم شما نماز بخونم ؟؟!! نماز برای خداست نه بنده ی خدا... حاج رضا در حیرت بود از سرسختیِ بیش از حدِ این دختر...گیسو او را این روزها به گذشته میبرد ،به روزهایی که هیچ دل خوشی از آنها نداشت...چشمانش رابست و نفس عمیقی کشید ،زورگو بود ،تحمل زبان درازی های گیسو را نداشت ، دوست داشت دختری که تربیت کرده از دید خودش به دین نگاه کند ، خوب میدانست که این خودخواهیِ محض است ،اما باز دست نمیکشید از این افکارمستبدانه... باالخره سکوت خود راشکست و گفت: _هیچ خوشم نمیاد رو در روی من بایستی و درس دینداری و اخالق به پدرت بدی!به کسی که خودش همه ی اینها رو بهت یاد داده.. انگشت اشاره اش را به سمت گیسو گرفت و تکان داد و گفت: _ _اینبار میگذرم ،اما این اخرین باریه که همچین چیزی رو ازت میبینم دختر.... خشم سراپای گیسو را در برگرفت ،چرا برای چند لحظه فکر کرده بود که پدرش آدم دیگریست و او اشتباه کرده است؟؟ شخصی که روبه رویش نشسته همان آدم سخت گیرٍ گذشته است.. بلند شدو به پدرش پشت کردو از االچیق خارج شد با دو خود را به عمارت رساند و به اتاقش رفت،در دل خود را لعنت کرد که چرا به حرف سبحان گوش کرده.... **************** مادرش از صبح به این طرف و آن طرف میرفت و دستپاچه بود.گیسو اصال از این حرکات مادرش سر در نمیآورد. نمیدانست آشفتگی مادرش چه دلیلی میتواند داشته باشد آخر طاقت نیاورد و به سمت مادرش رفت : _مامان! چی شده ؟چراانقدرپریشونی؟! هی این طرف و اون طرف میری یه جابند نمیشی!! مادرش به سمت گیسو برگشت و گفت : _ _شب مهموم داریم دختر،بخاطر همینه که انقدرمضطربم. گیسو با تعجب گفت: _مامان!!؟ بخاطرِ یه مهمونیه ساده انقدر هول و وَال داری؟ ازت بعیده ها؟! مگه کیا قرارِ بیان که اینجوری استرس گرفتی. مادرش نشست تا نفسی تازه کند، با هِن هِن گفت: _چند وقتی میشه که بابات بایکی شریک شده، خیلی از خودش و خانواده اش تعریف میکنه،خیلی هم قبولشون داره، صبح بهم گفت که برای شام وعده گرفته و دعوتشون کرده،اونجوری که بابات ازشون تعریف میکنه معلومه که آدمهای درست و حسابی هستند دلم میخواد همه چیز عالی پیش بره،آبروی.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 Eitaa.com/Reyhaneh_show/854 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت89 با یک برگه در دست راستم و یک کیسه خو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین همان ظهر ماشین گرفتیم و راه افتادیم سمت تهران.. زهرا گفته بود که مامان نرگس صبح اول وقت خودش رفته بوده تهران خانه ی خواهرش و ماهم مستقیم به آنجا میریم.. چقدر دلم برای ملیحه تنگ شده بود. به مادرم زنگ زدم و گفتم خودش را به آنجا برساند تا همگی دور هم جمع باشیم. اربعین هم تمام شده بود و حسین و برادرش هم طبق قولشان قرار است با شهادت امام رضا تهران باشند... ..... یک هفته تهران بودیم و روزها میرفتیم خانه ی ریحانه روضه ی آخر ماه صفر ... مادرم و مادر حسین با فهمیدن باردار بودنم دورم را میگرفتند و نمیگذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم! با حرفهایشان خجالت میکشم و سرخ و سفید میشدم اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشتم! قند در دلم آب میشد که بچه ای از جنس حسین در شکم دارم و میخوام به دنیا بیارم و تربیت کنم.. شب آخر بود و صبح قرار بود حسین و برادرش بیایند.. نگذاشتند بیایم فرودگاه و طبق آخرین تماسی که زهرا با شوهرش داشت گفته بود خودمان میاییم خانه.. استرس گرفته بودم برای آمدنش.. نمیدانم چرا دلم شور میزد؟ رو به زهرا گفتم: _میگم چرا حسین گوشیشو جواب نمیده؟ چرا تلفنی نیومد بامن صحبت کنه؟ سابقه نداشت اینجور باشه نکنه ... _زبونتو گاز بگیر دختر. فکرای الکی رو از خودت دور کن..هیچ اتفاقی نیوفتاده. صبح میان دیگه.. شب تا صبح نخوابیدم و در فکر جواب برای چراهایم بودم... صبح بعد از نماز خواندن از شدت نگرانی بین درب حیاط و داخل پذیرایی در رفت و آمد بودم. ملیحه و زهرا که حال مرا میدیدند مدام سعی در آرام کردنم داشتند اما انگار چیزی درونم نمیگذاشت خیالم راحت باشد. حدود ساعت 8 بود که زنگ درب حیاط به صدا درآمد.. با عجله پریدم جلوی درب تا حسین را ببینم اما.. _پس حسین کو؟ آقا رضا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت صدایم را بالا بردم و فریاد زدم: _گفتم حسین کووووو؟! با صدایم اهالی خانه بیرون پریدند.. همه دورم را گرفتند. زهرا رفت نزدیک شوهرش و گفت: _خب آقاسید پس داداش حسین کجاست؟ _نیست.. _یعنی چی؟ _یعنی گم شده! و دیگر صدایی نشنیدم و جایی را ندیدم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/5 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️🏻☝️🏻☝️🏻 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/5 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
YEKNET.IR - Amir Kermanshahi shabe 4 muharram1398 (5).mp3
5.26M
🔳 #زمینه #اربعین 🌴کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست 🌴کربلایی شدن فقط سفر با تن نیست 🎤 #امیرکرمانشاهی 📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•