✨﷽✨
💟⇦•دو چیز است که ثواب آن و دو چیز هم که عقوبت آن سریع به انسان میرسد !
🔹پیامبر خدا فرمودند:
✳️⇦•دو چیز است که ثواب آن زود به انسان می رسد. دوچیز هم هست که عقوبت آن سریع به انسان می رسد.
✴️⇦•آن دوچیز که ثواب آن زود می رسد:
🔸اول صِلَةُ الرَّحِم است.
🔸دوم اِعانَةُ المَظلوم، بیچاره ای مظلوم شده،
شما به او کمک می کنید.
خداوند سریع به او ثواب میدهد.
✳️⇦•و دو چیز هم هست که عقوبت آن سریع و به عجله و زود به انسان میرسد، یعنی به آخرت نمی کشد.
اول: قَطعُ الرَّحِم، با خواهرت قهر کنی، به دیدنش نروی و ... در همین دنیا سی سال از عمرت کم میشود.
بترسید از قطع رحم!
دوم: الظُّلم، به کسی ظلم بکنید.
📚بررسی گناهان کبیره در مواعظ و کلام آیت الله مجتهدی تهرانی ،ص163 و 16
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
☘️تعجب است از كسى كه به خاطر ترس از بيمارى، از خوردن غذا پرهيز مى كند ، چگونه از ترسِ آتش دوزخ ، از گناهان پرهيز نمى كند؟!
🌺 #امام_باقر_علیه_السلام 🌺
👈 #ميزان_الحكمه ج 4 ص 264
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
👌 این صدقه دادن های اول صبح...
🌷 امام صادق (علیه السلام) فرمودند :
«که هیچ چیز نزد خدا از صرف نمودن مال برای امام علیه السلام محبوب تر نیست و بدرستی که خداوند در عوض یک درهم که مؤمن از مال خود بمصرف امام برساند به اندازه کوه احد در بهشت به او عطا می فرماید.» (مکیال المکارم/ج۲/ص۳۵۱)
این صدقه دادن های اول صبحت به نیت سلامتی امام زمانت (اگر چه مبلغ اندکی باشد) خیلی اوضاع و احوال زندگی ات را سر و سامان می دهد، مولا علیه السلام بدهکار تو و من نمی مانند و هزار هزار برابر برایمان جبران می کنند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوره ماعون(۱ الی۷)
أَرَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ (١)
آیا كسی كه روز جزا را پیوسته انكار میكند دیدی؟
فَذَٰلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ (٢)
او همان كسی است كه یتیم را با خشونت میراند،
وَلَا يَحُضُّ عَلَىٰ طَعَامِ الْمِسْكِينِ (٣)
و (دیگران را) به اطعام مسكین تشویق نمیكند!
فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ (٤)
پس وای بر نمازگزارانی كه...
الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ (٥)
در نماز خود سهلانگاری میكنند،
الَّذِينَ هُمْ يُرَآءُونَ (٦)
همان كسانی كه ریا میكنند،
وَيَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ (٧)
و دیگران را از کمک به یکدیگر منع مینمایند!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨
🌼حتما بخونید....
✍ آب دهان شیرین است تا انسان از خوردن و آشامیدن لذت ببرد.
آب چشم شور است برای محفوظ نگه داشتن پیه چشم زیرا اگر شور نبود پیه چشم آب می شدوفایده دیگرآن ضد عفونی کردن چشم است.
اما آب گوش و رطوبتش تلخ است برای جلوگیری ورود حشرات ریزکه به خاطر تلخی نمیتوانند وارد گوش و از آنجا وارد مغز شوند.
آب بینی هم خنک است به خاطر سالم ماندن مغز سر انسان تا طیلان و جاری نشود زیرا اگر آب بینی گرم بود باعث جاری شدن مغز به داخل بینی میگردید.
اللّه اکبر
خدا بزرگتر است از آنچه در تصور ماست.
هنگام به دنیا آمدن در گوشمان اذان می خوانند ولی نمازی نمی خوانند!
هنگام مرگ برایمان فقط نماز میخوانند...
بدون اذان ...
اذان هنگام تولد برای نمازی است که هنگام مرگ می خوانند...
چقدر کوتاهست این زندگی...
به فاصله یک اذان تا نماز .
به خیلی چیزا باید فکر کرد و عمیق شد...
قدر با هم بودن را بدانیم ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈ای انسان مپندار...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_311 _گفتم که.. خوابم نبرد! نیش خن
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_312
صدای خنده ی نسیم و زینت خانم باال گرفت. دستش را جلوی دهانش قرار داد و با خنده گفت:
_وا.. آقا سامیار.. از کی تا حاال واسه قلعه شنی درست کردن نیاز به مدرک عمران بود و ما
نمیدونستیم؟ به حق چیزای نشنیده!
نیل با چشم غره ای به سام سرش را با تاسف تکان داد!
_حسودی میکنه زندایی. طاقت نداره دخترش با یکی دیگه بازی کنه!
نسیم با آرنج به پهلوی نیل کوبید. سرش را به گوشش نزدیک کرد.
_خدا نصیب کنه همچین شوهری. نه دست از سر بهار برمیداره. نه دو دیقه تو رو تنها میذاره دو
کلوم اختالط کنیم!
بهار با دو به سمتشان دوید. دست پدرش را گرفت و کنار قلعه ی تمام شده ی نزدیک دریا
کشانیدش.
_خیلی به هم وابسته ان.. سام یه روز واسه کار رفته بود کرج بهار داشت دیوونه میشد. به نظرم
این همه وابستگی هم خوب نیست.
بردیا که با تمام شدن قلعه بهار و سام را با آب بازیشان تنها گذاشته و پیش بقیه برگشته بود
آخرین کلمات جمله ی نیل را شنید. شلوارش را تکاند و روی حصیر نشست!
_چقدر این شوهرت کولی و بچه ندیدست! نذاشت دو دیقه با خواهر زادمون تنها باشیما!
لبخند عمیقی روی لبان نیل جا گرفت. سرش را برگرداند تا چیزی به نسیم بگوید ولی انگار نسیم
اصال در باغ نبود.. به رو به رو خیره شده بود و لبخند مالیمی روی لبش بود. سرش را به سمت
مسیر نگاهش چرخاند. بردیا رو به آسمان دستهایش را تکیه گاه بدنش کرده بود و چشمانش را
بسته بود. جرقه ای در ذهنش روشن شد و وجودش را آتش زد. با خود اندیشید: "یعنی ممکنه
نسیم به بردیا عالقه داشته باشه؟؟" سرش را نزدیک نسیم برد تا کسی صدایشان را نشنود.
_شنیدم خواستگار دکترتم رد کردی... جریانی هست ما نمیدونیم؟
نسیم هل شده چشم از بردیا برداشت و سرش را پایین انداخت.
_چه جریانی؟ شرایطمون جور نبود!
لبخندی شیطانی چهره اش را قاب کرد. روی چهره ی بردیا فوکوس کرد و با صدای بلند گفت:
_سری آخری که اومده بودی تهران یکی از دوستای سام دیدتت.. ازم راجع بهت سوال پرسید.
فکر کنم خیلی خوشش اومد ازت!
سر بردیا به شدت چرخید. نگاه با اخمش را ابتدا به نیل و بعد به نسیم دوخت.
شک اش به یقین تبدیل شد.. نمیدانست عمر این احساس چند بهار است اما او جنس این نگاه را
به خوبی میشناخت. لبخندش آرام شد و رو به چهره ی مضطرب برادرش گفت:
_زیاد ازش خوشم نیومد.. واسه همون از طرف تو گفتم نامزد داری!
نفس آسوده ی بردیا مانند نسیم خنکی از دلش عبور کرد.. گونه های نسیم گلگون شد. دلش برای
دیدن دامادی برادرش ضعف رفت.. آن هم با دختری که نزدیک تر از خواهر بود برایش!
چشمش به کنار آب افتاد. بهار روی دستان سام بود. نفسش حبس شد ...سراسیمه از جایش بلند
شد.. بردیا هم به دنبالش دوید. سام روی زمین نشسته بود و بهار تقریبا به حالته نیمه هشیار در
آغوشش نفس نفس میزد. تمام اعضای بدن نیل سست شد. سام را کنار زد و دستش را روی
قفسه سینه ی بهار گذاشت. چشمانش نیمه باز بود و به سختی نفس میکشید. بردیا فریاد زد:
_چی شد؟
سام بهار را در آغوش گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد.
_نمیدونم.. داشتیم بازی میکردیم تو آب یهو نفس کم آورد.. نیل دزدگیرو بزن!
با صدای بلند و هراسانش قبل از تکان خوردن نیل نسیم ریموت ماشین را زد. نفهمیدند خود را
چگونه در ماشین پرتاب کردند. ژاله با دست به صورتش میکوبید. زینت نام امام ها را زیر صدا
میزد و بهار مانند ماهیِ دور مانده از آب میان دستان نیل نفس نفس زنان از حال میرفت!
سام با آخرین نیرو پایش را روی پدال گاز فشار میداد. فاصله ی دریا با شهر بیست و پنج کیلومتر
بود و او این مسافت تمام نشدنی را با آخرین سرعت میپیمود. چهره ی معصوم بهار روی پای نیل
به کبودی متمایل شده بود. بردیا هر ثانیه با استرس به عقب برمیگشت و با دیدن اشکهای بی
پایان نیل و حال زار بهار با حالی خراب دستش را به بغل صندلی میکوبید.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈ای انسان مپندار...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•