eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✨ دو چیز انسان را نابود میڪند: مشغول بودن به گذشته مشغول شدن به دیگران هرکس درگذشته بماندآینده را ازدست می‌دهد! وهرڪس نگهبان رفتار دیگران باشد آسایش وراحتی خودرا از دست می دهد ! 💟: •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_149 _بریم بخوابیم؟ دستمو دوربازوش
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _عجله کن نیل.. ساعت هشت شد.. دوستت زنگ زده بود گفت خالش میگه تا نیم ساعت اونجا باشی! _خیل خوب برم خداحافظی کنم بیام! درو بستم و با دو سمت اتاق رفتم.. طاق باز خوابیده بود و دستاش رو روی سینش قالب کرده بود..نزدیکش رفتم و بوسه ی نرمی روی موهای نامرتبش نشوندم.. چشماش تکون خفیفی خورد.. میدونستم خوابش سبکه!سرم رو نزدیک گوشش بردم. _من دارم میرم آقا دامادِ تنبل.. نمیخواد منو برسونی ولی اومدنی دیر نکن! چشمش رو باز کرد.. اونقدر سریع که جا خوردم.. لعنت به این خاکستری غبارآلود که از دیشب جای تیله های سیاه و دوست داشتنیم رو گرفته بود..تو جاش نیم خیز شد و مدتی خیره بهم زل زد..! _ باید صحبت کنیم! یه چیزی هست که باید بهت بگم! چشمم به ساعت روی دیوار افتاد.. 09:8 دقیقه بود!! _ از امشب تا آخر دنیا در خدمت خودت و حرفات هستم.. ولی اآلن باید برم.. خیلی دیرم شد. دستم رو تو دستش گرفت.. هنوز سرد بود! _متوجه نیستی نیل.. نمیدونی... _آره نمیدونم... متوجه نیستم راس میگی.. چون تو این روزِ مهم پدر و مادرم کنارمن! ولی پارسا با همه وجودم بهت قول میدم که جای خالیشون رو تو زندگیت پر کنم! نمیگم دلت چون پدر و مادر کسایی نیستن که جاشون از دل آدم خالی شه یا بخواد پر شه.. فقط میتونم قول بدم تا آخرین روز عمرم کنارت باشم و نذارم نبودشون رو حس کنی! مردمک چشمش لرزید... چشمش مثل آتش فنشانی در حال فوران داغ و جوشنده بود. چشمم دوباره به ساعت افتاد... بوسه ای سرسری روی پیشونیش نشوندم و از رو تخت پایین پریدم.. پشت سرم راه افتاده بود.. موقع رفتن دستش رو به چهار چوبِ در تکیه زد و نالید: _نیل.. بذار یکم صحبت کنیم! پش رو با دو تا انگشتم کشیدم و چشمکی زدم. _شب که اومدیم صحبت میکنیم.. چشمش رو بست و از الی دندوناش با لرزش خفیفی گفت: _مراقب خودت باش! سرمو تکونی دادم و زنگ رو فشردم. با باز شدن درِ خونه پارسا هم از دیدم محو شد.. نسیم دستم رو گرفت. _بازم که ماتت برد بیا تو دیگه. سعی کردم افکار مزاحم رو از خودم دور کنم.. قدمی برنداشته بودم که صدای محیب و بلند شکستن چیزی به گوشم رسید.. دوباره تو جام ایستادم و به در چوبی چشم دوختم.. نسیم کالفه دستم رو کشید و منو داخل خونه برد اما ..همه حواسم ، فکرم ،قلبم ، روحم و وجودم یه جایی پشت اون درِ چوبی ، پیش اون صدای عجیب و بلند شکستن جا مونده بود! همراهِ نسیم و مامان راهیِ آرایشگاه شدیم و خدا رو شکر به موقع هم رسیدیم. صدای خنده های از ته دل نسیم و سپیده رو میشنیدم.. صدای قربون صدقه های مامان.. صدای تعریف و پچ پچ های کادر آرایشگریِ باالی سرم و صنم خانوم.. اما حواس من پیش هیچ کدوم از اینها نبود.. حواس من مثل نو عروس های دیگه پیش دامادم و پسندیده شدن یا نشدنم هم نبود.. تمام هوش و حواس من پی چشمهای مردَم بود.. مردی که به طرز غریبی از دیشب همشکلِ مردِ من نبود... ! اون نگاه بی روح.. اون غم بزرگ.. اون شراره های آتش داخل چشمش و اون دستای سردی که بیرحمانه دور کمرم تنگ و تنگ تر میشد! من خرابی اوضاع رو از خیس شدن شونه هام و لرزش خفیف عضالتش پشت کمرم نفهمیده بودم.. من از همون نگاه اول.. همونزدمِ در آسانسور.. تو مدت زمانی کمتر از نیم ثانیه با نگاه غریبانش غریبی کرده بودم! با حس کشیده شدن موهام کمی از دنیای درونم فاصله گرفتم و به موقعیت فعلیم برگشتم.صنم خانوم از داخل آینه بهم لبخند زد. _دردت اومد؟ سرمو تکون نامحسوسی دادم. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
✨﷽✨ ✨ 💕جوری رویا پردازی کن که انگار تا ابد زندگی میکنی و جوری زندگی کن که انگار امروز میمیری •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ احکام مربوط به نماز آیات☝️ امروز تهران وحومه زلزله شد ونماز آیات واجب است ... (فراموش نکنید) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ღـگشا⬆️⬆️
⌛️ جمعه، آخرین فرصت 💠 آزمون آنلاین تاریخ قدس 💠 (در چند دقیقه-برای تمام سنین) 💠💠جشنواره قدس، قلب من💠💠 با صدها جایزه ارزنده مثل: 🎁کمک هزینه عتبات و مشهد مقدس 🎁 دوچرخه 🚲 🎁 تبلت 📱 🎁تلسکوپ 🔭 🎁میکروسکوپ 🔬 🎁 کارت هدیه 💳 🎁 محصولات فرهنگی 📌 متن کوتاه مسابقه رو بخون و به ۱۰ سوال تستی بصورت آنلاین جواب بده. 📎 لینک آزمون آنلاین تاریخ قدس https://survey.porsline.ir/s/QM70UXL 📚 لینک متن مطالعاتی https://eitaa.com/qodsghalbeman/62 🍃 🌺🌺🌺🌺🌺 https://eitaa.com/joinchat/703266867C98df702f7c
❤️ اول هر روز قصہ‌ے عشق من و .... زلف تــو ديدن دارد نــرگس مست ڪجا ... همدمے خــار ڪجا؟!! 🌸 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💟امام زمان(علیه السلام) می فرمایند: امّا اموال شما، پس آن ها را نمى پذیریم، مگر به خاطر این که پاک شوید. پس هر که مى خواهد، بپردازد و هر که نمى خواهد، نپردازد. آن چه خدا به ما عطا کرده، از آن چه به شما عطا نموده بهتر است. 📙کمال الدین، ج2، ص484، ح4 ؛ الغیبة، طوسى، ص290، ح247. 📝 : حضرت(علیه السلام) در این کلام مبارک، به این نکته اشاره مى کند که ثمره ى پرداخت حقوق مالى واجب، به خود انسان برمى گردد و امام(علیه السلام) این اموال را مى گیرد تا نفسِ پرداخت کنندگان پاک شود، نه این که امام به آن ها محتاج باشد. 📖 قرآن کریم نیز در آیه ى زکات به این نکته اشاره کرده است: (خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَکّیهِمْ بِها وَصَلِّ عَلَیْهِمْ إِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ)[1]؛ از اموال آنان، صدقه (زکات) اخذ کن تا آنان را پاک گردانى و تزکیه کنى؛ و بر آنان درود بفرست و دعا کن، که دعاى تو مایه ى آرامش آنان خواهد بود. 📔پی نوشت: [1]. سوره ى توبه، آیه ى 103 . منبع: شرح چهل حدیث از حضرت مهدى(علیه السلام)، على اصغر رضوانى،با تلخیص •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨🌼✨ مي گويند ؛ خداوند داستان ابليس را تعريف کرد ، تا بداني که نمي شود به عبادتت ، به تقربت و به جايگاهت اطمينان کني! خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو هماني که هستي بماني ، نداده است شايد به همين دليل است که سفارش شده وقتي حال خوبي داري و مي خواهي دعا کني ، يادت نرود عافيت و عاقبت بخيري بطلبی پس به خوب بودنت مغرور نشو که شيطان روزي مقرّب درگاه الهي بود. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️ 💚 💝 کاش می‌شد یکبار از ته دل بگوییم ↫برای بدبختی و بیچارگی ما، نه ↫برای درمان دردهای ما، نه!!! ↫برای خوب شدن حال واوضاع ما، نه! فقط برای دل تنگی ما بیا ... دلمان برایت تنگ شده مهدی جان! اما اوضاع دل‌هایمان خرابتر از این حرف هاست ... 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 وقتی فرزندتان کاراشتباهی انجام میدهد، به اوبگویید؛ ✅بخاطرراستگویی اش، 🙏درمجازات اوتخفیف قائل میشوید به اویاددهیدکه ✅ راستگویی درهرحال، بهتر ازدروغگویی است، حتی اگرعواقبی درپی داشته باشد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ 🔴 زود قضاوت نکنیم! ✍خانم معلمی تعریف می‌کرد: در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم. به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان. روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم پدر و مادرها هم دعوت بودند. موقع اجرای سرود ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد. بچه‌ها هم سرود را می‌خواندند و ریز می‌خندیدند، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم پنبه شود. با خود گفتم چرا این بچه این کار رو می‌کنه، چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمی‌فهمید به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم. خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد! فضا پر از خنده حاضران شده بود. مدیر هم رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟ اخراجش می‌کنم. مادر این دختر‌ هم که نزدیک من بود بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود. همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی؟! چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟! دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست، برای مادرم این‌کار را می‌کردم!! گفتم آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند؟! خواستم بکشمش پایین که گفت: خانم معلّم صبر کنید بذارید مادرم متوجه نشه، خودم توضیح می‌دم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است، چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم. تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان کرولال‌هاست همین که این حرف‌ها را زد انگار مرا برق گرفت، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!! آفرین دخترم! فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،، نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!! از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد!!! با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____________________ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•