eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️#پوستر_مفهومی «با خشم سخن نگوییم» #شماره_یک 🔻🔻🔻 📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ باد آورده را باد میبره✨ در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد . مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند. هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند،‌ گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد. اينكار را هم كردند. ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به سمت ساحل شرقي مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود در آمد. ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند. خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد. از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند. @DastaneRastan_ir •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺🍃چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند مشکلی گر سر راه تو ببندد تو بخند 🌺🍃غصه ها فانی و باقی همه زنجیر به هم گر دلت از ستم و غصه برنجد تو بخند 🌿🌻🌿🌻
🌺🍃هرگز تسلیم نشوید وقتی مشکلی رخ می دهد، وقتی جاده سربالایی است، وقتی پول کم و بدهی زیاد است، وقتی دلت می خواهد لبخند بزنی اما مجبوری که آه بکشی، وقتی تحتِ شرایطِ فشار و خفقان هستی نفس بکش اما تسلیم نشو! زندگی سرشار از فراز و نشیب است ما می دانیم و لمسش می کنیم بارها شکست می خوریم و وقتی که باید تلاش کنیم، دست از کار و تلاش برمی داریم. اگر پیشرفت کُند است، هرگز تسلیم نشوید. موفقیت شاید در یک قدمیِ شما باشد در مقابلِ شدیدترین ضربات به نبرد ادامه بدهید. در بدترین شرایط است که نباید تسلیم شوید... 🌿🌻🌿🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜️روغن خراطین حجم دهنده طبیعی اندام های آقایان و خانما⚜️ 📣تاثیر فوق العاده در افزایش حجم اندام ها 📣ارائه رضایت مشتریان به شما عزیزان 🔝ارسال رایگان و پرداخت درب منزل 🌝 رفع خط پیشانی و چین و چروک صورت 💁‍♀️خانم ها 👈 ارسال عدد 4 به 10004322 💁‍♂️آقایان 👈 ارسال عدد 6 به 10004322
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 خدا بزرگ ترین معجزه گر دنیاست او که یک کرم زشت را به پروانه ای زیبا تبدیل می کند ❤️🍃 و این چنین یک طاووس را می آفریند که ملحدترین انسانها که دم از بیخدایی می‌زنند با دیدن پرهای زیبا و منحصر به فرد او به فکر فرو می‌روند به او ایمان داشته باش و ترسهایت را دور بریز در آغوشش آرام بگیر او سرپرست کسی می‌شود که دستش را به سوی او دراز کرده است. خدایا افکارم را هدایت کن. که جز تو و زیبایی هایی که آفریدی و امید و عشق به چیز دیگری فکر نکنم.
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_64 کرد و لحظاتی به جعبه ی زیبای چوبی که با ربان تز
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان رضا اجازه نداد صدیقه خانم بیشتر از این پیش رود وگفت:»بس کن دیگه صدیقه اومدی تو خونه ی من دادو هوار راه انداختی که چی؟! منو تهدید میکنی؟! حیف که اینجا مهمونی و امشب جشنِ دخترمِ واِال یک لحظه ام درنگ نمیکردم و جوابت رو جوری میدادم که یادت بمونه با منی که بزرگِ این خاندانم چطور صحبت کنی « صدیقه خانم اخم هایش را درهم کشیدوحرفش را خورد، گیسو اصال نمیدانست، عمه صدیقه اش از چه حرف میزد ،چه قولی به پدربزرگش داده بود که مجبور بود سکوت کند؟؟!از طرفی هم مطمئن بود یک سرِ این ماجرا به او مربوط است،از حاج رضا عصبانی بود که نگذاشت صدیقه خانم حرفش را تمام کند و گیسو از ماجرا سردرآورد...اما اگر او گیسو بود که ته و توی قضایا را بیرون میکشید.. تنها روی میز گردِ شیشه ای وسط آشپزخانه نشسته و صبحانه میخورد کسی درخانه نبود، پدرش و سبحان که طبقِ معمولِ هرروز سرکارشان بودند، معصومه خانم هم به بازار رفته بود تا خرید کند ،همیشه به تنهایی این کار را انجام میداد ،خریدِ کسِ دیگری را قبول نداشت...وسواسی بود و حساس... گیسو صبحانه اش را تمام کرد سفره را جمع کردو ظروف راشست ،دستش را خشک کردو به سمتِ اتاقِ خود قدم برداشت هنوز پایش را روی پله ی اول نگذاشته بود که با صدای پیاپیِ آیفون ایستاد و پوفی کردوبه آن سمت رفت..صفحه روشن شد و کوروش درآن نمایان شد،از همین پشتِ آیفون هم میتوانست متوجه عصبانیتش شود ، خود را به بیخیالی زد خواست برگرددو به اتاقش برود ،اما هنوز چند قدم برنداشته بود که پشیمان شد و چادرش را برداشت ،قفلِ در را زد ،از ساختمان عمارت بیرون زدو به باغ رفت، به کوروش اعتماد نداشت نمیتوانست با او در چهاردیواری تنها باشد،امروز هرطور شده باید این دندان لق را میکند و دور می انداخت ،باید سنگهایش را با این ادمِ زبان نفهم وا میکرد ،میدانست که کوروش فقط بخاطر گیسو به اینجا آمده پس خودش پیش قدم شد با او حرف بزند و پایش را از زندگی خود بِبُرد... به محض خارج شدن از ساختمان کوروش را دید که با توپِ پُر و قدمهای بلند به سمتِ گیسو می آمد نزدیک شد... صدایش را پَسِ سرش انداخت و هوار کشید و گفت: _حرفهام رو جدی نگرفتی نه؟! خیال کردی دارم باهات شوخی میکنم و سر به سرت میذارم آره؟! فکر کردی انقدر بچه ام که بلوف بزنم ؟! از کله خرابیِ من باخبر نیستی؟! نه؟؟؟ گیسو دسته به سینه ایستاد، ابروهایش را تابه تا کرد و با پوزخند پاسخش را داد: _چته اَخوی...بزار از گِردِ راه برسی بعد گَردو خاک بپا کن... عصبانیت کوروش صدچندان شده بود دستانش را مُشت کردو با فریادگفت: _منو مسخره میکنی بچه؟! خیال کردی چون عاشقتم بهت اجازه میدم منو بازیچه ی خودت کنی؟! لفظِ بچه را که بکار برد ،آتش به جانِ گیسو انداخت و خشمش شعله کشید گیسو هم به تقلید از کوروش دست به کمر ایستادوصدایش را باالبردو گفت: _من هرکاری که دلم بخواد میکنم ،هرچیم دلم بخواد به زبون میارم، عددی نیستی که بخوام ازت بترسم...جوجه تر از این حرفهایی... خودش هم از لحنِ کوچه بازاری اش تعجب کرده بود ... کوروش بدونِ اینکه ذره ای صدایش را پایین بیاورد با جوش و خروش گفت: _که من جوجه ام آره ؟؟ میخوای بهت نشون بدم این جوجه چطور میتونه زبونِ درازتو از حلقت بکشه بیرون؟ کاری میکنم که روزی هزار بار به غلط کردن بیفتی دختر جون... گیسو پوزخندِ مسخره واری زدو گفت: _شب بود سیبیالتونو ندیدم شرمنده... کوروش که کارد میخورد خونش در نمی آمد چند قدمِ باقی مانده را هم پُر کرد و سینه به سینه ی گیسو ایستاد، گیسو هینی کردو عقب کشید ، کوروش دستِ راستش را باال گرفت تابرصورتِ این دخترِ زبان نفهم بکوبد... اما در لحظه ی آخر پشیمان شد و دستی که در هوا مانده بود را مُشت کرد دستش را رها کرد،سرش را پایین انداخت و چندبار به راست و چپ تکان داد... گیسو که هنوز شُکه بود با دهانی باز به کوروش زُل زده بود بی هیچ حرکتِ اضافه ای... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 Eitaa.com/Reyhaneh_show/854 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
هدایت شده از گسترده چمران
⚫️باردیگر ایران عزادار شد⚫️ بازیگر خوب کشورمون دار فانی را وداع گفت◼️ روحشون شاد◼️◾️▪️▪️▪️ http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
هدایت شده از داستان راستان🇵🇸
یکی ازشاگردان آیت الله مجتهدی تعریف میکند که یک روز استاد را برای ناهار به منزل بردم، بعد از یک بار غذا کشیدن از من خواست دوباره برایشان غذا بکشم، خیلی تعجب کردم ، بعد از غذا از ایشان پرسیدم استاد ببخشید ، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟ البته برای من باعث افتخار و خوشحالیست... استاد فرمودند سوال رو از من کردی برو جوابشو از خانومت بگیر😳 رفتم از همسرم پرسیدم .... ادامه عجیب داستان واقعی😓😭↘️ http://eitaa.com/joinchat/192544789Ca024ccbaef