فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهـــربان باشیم😍
#حتما_ببینید👌
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهـــربان باشیم😍
#حتما_ببینید👌
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺فراری بسیار زیبا و دلنشین از استاد کامل یوسف بهتیمی سوره مبارکه کهف
خواندن سوره مبارکه کهف در جمعه سنت است و باعث نورانی شدن بین دو جمعه برای مومن می شود.
#تلاوت_زیبا
جرعهای نور از کلام وحی 💫📗
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍خداوند متعال به داوود وحی فرمود
«ای داود به بندگان گناهکارم بشارت بده و بندگان صدیقم را بترسان ، داود عرض کرد خداوندا چگونه به گنهکاران بشارت دهم و بندگان صالحت را بترسانم؟
خداوند فرمود : به گنهکاران این مژده را بده که من توبه آنها را می پذیرم و از گناهان آنان می گذرم و صدیقین را از این جهت بترسان که آنها به اعمال خویش مغرور نشوند ، زیرا اگر من از بندگانم به طور دقیق حساب بکشم، همه آنها هلاک شده هستند.»
📚 حدیث قدسی، باب ۸، ص ۱۴۴،ح۱۴۲٫
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔆إنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا
تَسْلِيمًا 🔆
❤پیامبر اڪرم (ص) ؛
هرڪس هر روز از روے محبت، بر من
سہ #صلوات فرستد، بر خداست ڪہ
گناهان او را همان روز یا همان شب
بیامرزد.
📚 بحار ج۹۴ ص۶۹
اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــدٍ وآلِ مُحَمَّد
وَعَجِّل فرجهم🌸
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
همینه آرزوم.....❤️
بقےعرا حرم میسازیم بامولایمون صاحب الزمان✌️
#استوری📲
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ღೋ ═════╗
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_297 _خورشید داره غروب میکنه ها ما
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_298
اش هیچ گاه شخص سوم را به خود راه نداده بود. به خوبی میدانست که او هم در کنار تمام
دالیلش برای کار کردن به بزرگترین و پر رنگ ترین دلیل که آن هم "فرار" بود پناه میبرد تا این
زندگی به ظاهر آرام و خالی از پیوند را سر پا نگه دارد!
چراغ سفید و پر نور میز نور را خاموش کرد و گردنش را به چپ و راست تکان داد.
_خسته نباشین بچه ها.. کارتون عالی بود. برای این فعالیتتون حتما تشویقی در نظر میگیرم!
سعید از پشت میز بلند شد و به سمت میز گالره رفت. آرنجش را روی میز گذاشت و به سمت او
متمایل شد. گالره هنوز درگیر آخرین ریزه کاری بود!
_خسته نشدی خانومی؟ بابا مردم از گشنگی.. دِ آخه اآلن رستورانا هم میبندن!!
گالره پشت چشمی برایش نازک کرد و رو به نیل با استرس گفت:
_نیلی جون توروخدا بیا ببین خوبه؟ احساس میکنم هنوزم یه جاش مشکل داره!
سعید با کف دست به پیشونیش کوبید.
نیل با لبخند نزدیکشان رفت و کنار گالره ایستاد. سعید با ضرب به میز کوبید و آواز را سر داد.
_نامزدمو بدین برم... میخوام به قربونش برم..حاال.. نامزده میخوامش..
سرش رو با تاسف تکونی داد و با چشمانی ریز به صفحه ی لب تاپ خیره شد. لبخند عمیقی روی
صورتش نقش بست. انگشتش را روی طرح اسلیمی گوشه ی صفحه نزدیک کرد.
_همه چی سرجاشه.. فقط این قسمت رو عوض کن. تو این فضا خیلی خشک شده. البته کار
زیادی نداره. فعال تعطیل کن بریم فردا که برگشتیم قبل از اسکن درستش میکنی!
گالره با رضایت سرش رو تکان داد.
_دیدی سعید؟ منم گفتم اینجاش یه جوریه. واقعا که معرکه ای نیل!
لبخندی زد و با غرور به سمت میز کارش رفت. صدای پاشنه های کفشش این روزها بیشتر از
همیشه صالبت و استحکام به همراه داشت!
کیفش را روی ساعدش گذاشت و پشت سر سعید و گالره از دفتر خارج شد. سر راه به مناسبت
این موفقیت جعبه ای شیرینی تهیه کرد. از همان شیرینی فروشی سر کوچه ی منزل قبلی.. همانیکه وقتی بهار را آبستن بود شب و روزش را با طعم شیرینی هایش میگذراند.. همانی که مزه اش
با شیرینی های تمام شیرینی فروشی های شهر فرق میکرد. همانی که تنها بهانه ی این
روزهایش بود.. همانی که وقتی از مغازه اش بیرون میامد نگاهی حسرت بار به انتهای کوچه می
انداخت و چشمانش پر و خالی میشد.. همان آخرین نقطه ی اشتراکِ بین دیروز و امروزش!
به محض گشوده شدن در طول حیاط را با دو طی کرد و کفش های پاشنه دارش را با عجله از پا
بیرون کشید. با صدایی بلند گفت:
_من اوومدم!
صدایی از هیچ کس برنمیخواست. در خانه را باز کرد و داخل شد. خاتون اولین کسی بود که به
گرمی سالمش را پاسخگو شد . سامیار از پشت روزنامه و زیر چشمی سالم آرومی گفت و دوباره
مشغول خواندن شد. چشمانش بهار را جست و جو میکرد. جعبه شیرینی را روی اُپن گذاشت و
شال نخی اش را از سرش برداشت.
_بهارِ مامان کو پس؟
سام به چشمانش خیره شد. خاتون نفس عمیقی کشید.
_خوابیده مادر.. خیلی منتظرت شد ولی بعد شام دیگه چشماش داشت میرفت بچم!
خواست لب باز کند و چیزی بگوید که صدای بهار را شنید.
_نخیرم هیچم نخوابیدم!
ابروهای سام با تعجب باال رفت! نیل متعجب تر از او سمت صدا راه افتاد. چشمش به بهار افتاد
که وسط پله ها با لباس خواب صورتی رنگش ، خرس پشمی اش را در آغوشش فشرده و دست
به چانه و اخمو نشسته بود!
گردنش را کج کرد.
_مامانم؟ اینجا چرا؟
بدون اینکه نگاهی به نیل بیندازد شانه هایش را باال انداخت.
_چون مامان بدقولی هستی. قول داده بودی تابستونا زودتر بیای خونه.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺