eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 شرح‌ حال‌ بزرگان •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨ 🌹حضرت فاطمه زهرا (س) فرمودند: ↞خداوند را به این خاطر واجب گردانیده تا شما را از خود پرستی و غرور دور کند. ↞امر به معروف را جهت عموم مردم واجب قرار داده است. ↞و مصون و محفوظ ماندن از خشم و غضب خدا، در به پدر و مادر است. 📚احتجاج ج1 ص97 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صاحب قبر بی‌نشون سلام مادر❤️ برا زیارتت کجا بیام مادر؟! 👌 🎤 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات آیه گرافی🍁
از این پروف نوشته ها میخوای🙈☝️ بهترین چنل پروفای ست♥️🤤 دخترونه👸🏻 https://eitaa.com/joinchat/912130104Cb214a76d3c پسرونه🤴🏻https://eitaa.com/joinchat/912130104Cb214a76d3c فقط کسایی که:👇🏿 خاصن عضو شن 🦄☝️ ⭕️دنبال ست میگردی؟ 😌 هرکدوم میخوای روش کلیک کن تا برداریش💋 ❣پروفایل ست عاشقانه❣ ❣ پروفایل ❣ ❣پروفایل غمگین وعکس نوشته و.. 👇🏾💋🙈 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/912130104Cb214a76d3c ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍓من که عاشق شدم🙈💋😘
10.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جرعه‌ای نور از کلام وحی 💫📗 تلاوت آیه مربوط به فضائل اهل بیت علیهم السلام توسط استاد شحّات محمد انور که با اشک ریختن رهبر انقلاب همراه بود. این تلاوت در سال ۱۳۶۹ در بیت رهبری اجرا شده است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_353 _نیل؟ سکوتش از شرم بود.. از خج
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... آه کشید _میدونم... نگران نباش! _مراقب خودت و بهار باش.. فردا ظهر اونجام! پرده ی اتاق را کشید و چراغ مطالعه را خاموش کرد. _باشه.. شب بخیر! _شبت بخیر! *** عفت کنار پنجره، روی صندلی همیشگی اش نشسته بود و نگاه های زیرزیرکی و پر از نگرانی اش را روی پارسا نشانه گرفته بود. فقط خدا میدانست که در دلش چه غوغای بزرگیست ولی سی و چند سال مادر پارسا بودن یادش داده بود که قایق نگرانی اش را هرگز در طوفان وارد دریایِ بزرگ و بی انتهای تنهاییِ پسرش نکند، چرا که جز غرق شدن و واژگون شدنش نتیجه ی دیگری نداشت! اشاره ای به ماریا داد تا نزدیکش شود.. ماریا به سرعت خودش را مقابلش رساند و سرش را خم کرد. _بله خانوم؟ _اگه ایمان زنگ زد بدونِ اینکه معطل کنی یا به پارسا بفهمونی گوشی رو سریع به من برسون. این بچه اینجوری زبون باز نمیکنه! _میخواین تلفن و بدم خودتون زنگ بزنین؟ نگاه نگرانش را از پارسا گرفت. _نه... فعال بذار همینجوری بگذره.. بفهمه ما زنگ زدیم از اینجا هم فراری میشه! ماریا برگشت و نیم نگاهی به پارسا انداخت. _ولی خانوم یه چیزی بگم؟ آگا اصال عصبانی نیستن.. یه جوری ان.. انگار تو یه عالم دیگه ان..! _همینش منو میترسونه ماریا... تا به حال اینجوری ندیده بودمش.. نمیدونم از اینکه زمین و به زمان ندوخته خوشحال باشم یا واسه این حالش غصه بخورم! هنوز صحبت هایشان تمام نشده بود که پارسا مانند برق از جایش کنده شد. _برو ببین کجا میره... شده اخراجت هم کرد اینبار کوتاه نیا.. بدو! ماریا چشم زیر لبی گفت و خودش را با قدم های ریز و سریع به پارسا رساند. همین که خواست لب بگشاید با تهدید پارسا ساکت و صامت در جایش باقی ماند. _برای بارِ آخرِ که دارم هشدار میدم.. منو به حال خودم بذارین.. برو به مامان هم بگو.. من خوبم.. خیلی هم خوبم.. نیازی به بپا ندارم فهمیدی؟ اینبار اگه دورو برم ببینمت میفرستمت همون جایی که بودی.. خانومم نمیتونه کاری واست بکنه! سرش را برگرداند و چنگی به بارانی سرمه ای رنگش زد. مقابلِ در توقف کرد. از آینه نگاهی به خودش انداخت و با انگشتانش موهای بلند و حالت دارش را مرتب کرد. . . بی تردید زنگ را فشرد و منتظر ماند. هلن از پشت آیفون چهره اش را تشخیص داد. سردرگم نیل را صدا زد. همین که چشمِ نیل به تصویرش افتاد دستش را روی قلبش گذاشت. _بهار کجاست؟ _تو اتاقشه... داره پیانو تمرین میکنه! _برو باال به هیچ وجه هم بیرون نیاین! _میخوای در و باز نکنیم؟ پوزخندی زد. _نمیشناسیش... تا حرفشو نزنه نمیره.. آبرو برامون نمیذاره.. همه چی فقط بدتر میشه! برو باال هر سر و صدایی هم شد بیرون نیا! خاتون از صدای زنگِ پی در پی از اتاقش بیرون آمد. چادر گل گلیِ نماز روی سرش بود. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
خـدایا بوی ناب بهشت می‌دهد همه‌ی نامهای قشنگت🌼🍃 هوای دلم سبک می‌شود با زمزمه‌ی نامهای زیبایت... شروع میکنیم یکشنبه ۱۴ دی ماه را با توکل بر نام مهربانترین مهربانان🌼🍃
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
🌸ســـلام 🌾صبحتون بخیر 🌸امروزتان سرشاراز آرامش 🌾مهر و محبت 🌸نشان لبخند خدا 🌾در زندگی ست 🌸ان شا الله 🌾نگاهش 🌸توجه و لبخندش 🌾و برکت بی پایانش 🌸همیشه شامل حالتون بشه
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_354 آه کشید _میدونم... نگران نباش!
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _چی شده مادر؟ کیه داره در و از پاشنه در میاره؟ با نگرانی به پارسای کالفه نگاه کرد. _خاتون جون میشه خواهش کنم اجازه بدین چند دقیقه با پارسا تنهایی صحبت کنم؟ خاتون با تردید نگاهش کرد _باشه مادر... من تو اتاقم! نفسی تازه کرد و دکمه را فشرد.. گوشه ی سالن کنارِ راه پله ای که به اتاق باال ختم میشد ایستاد و سعی کرد نفس های به شماره افتاده اش را کنترل کند. پارسا پرده ی توری رنگِ ورودی را کنار زد و داخل شد. دیدنِ نیل در گوشه ی خانه، آنگونه رنگ پریده و ترسیده دلش را لرزاند. لبخند کمرنگ و نامحسوسی روی لب آورد و به طرفش رفت. _سالم! نیل قدمی به طرفش برداشت.. نه لرزان و نامطمئن! قدمی استوار! _اینجا چی کار داری؟ پوزخندی زد و با چشم دنبال بهار گشت. _گفته بودم میام دنبالش... نگفته بودم؟ در دل هزار بار خدا را صدا زد... نه.... امروز روز شکستن نبود!! _منم بهت گفتم حق نداری ببینیش ... نگفتم؟؟ پوزخندی دیگر.. _موفق نمیشی... نه تو... نه شوهرت... نه هیچ کسِ دیگه.. اجازه نمیدم دخترم و ازم دور کنین! من پدرشم... زنده ام و اونقدر وجود دارم که خودم براش پدری کنم! آخ سام آخ... گفته بود که تا یک ساعت میرسد... لعنت به ترافیکِ تهران! _پارسا خواهش میکنم برو بیرون... نمیخوام بعد از یه مدت که بهار رنگِ آرامش و دیده دوباره حالش خراب بشه... این مسئله رو حل میکنیم ولی ما سه تا... وقتی که بهار نباشه.. انقدر شعور داری مگه نه؟ اخم کرد و دستش را میان دو ابرویش کشید. _فقط میخوام ببینمش... حقِ اینم ندارم؟ نمیتوانست به حرف هایش اعتماد کند... مگر او پارسا نبود؟ پارسای غیر قابل اعتماد!! _اجازه بده سام بیاد.. بذار حرفامونو بزنیم.. باشه.. تو هر وقت خواستی بهار و ببین ولی.... صدایش بی اختیار باال رفت. _من برای دیدن بچم نیازی به اجازه ی اون سیبیل کلفت ندارم فهمیدی؟ هر وقت که بخوام... هر جایی که بخوام میبینمش! با ترس نگاهی به راه پله انداخت _یواش تر... میخوای بهار بشنوه؟ دستانش را از هم باز کرد. _من ترسی ندارم... مثل تو ترسو نیستم.. حاضرم با تمامِ گناه و خطام رو به رو بشم.. حاضرم دخترم تف بندازه تو صورتم ولی دروغگو و دودره باز نباشم! قدمی به جلو برداشت. _من دودره بازم؟ من دروغگو ام؟ پدرِ مهربان و دلسوز؟ وقتی بچت داشت تو تب میسوخت... وقتی دکترا گفتن مریضه ... وقتی از ترس هر شب سرمو نزدیک ترین جا بهش میذاشتم تا صدای نفس کشیدنش و بشنوم کجا بودی؟ حاال شدی قهرمان؟ شدی سوپرمن؟ داری برای یه زن که تنهایی بچت و بزرگ کرده صدا کلفت میکنی بیغیرت؟ نفسی کالفه کشید. _ چرا داری شلوغش میکنی؟ فقط میخوام ببینمش.. دلم براش تنگ شده.. چرا انقدر ظالمی تو؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺