🌸🍃🌸🍃🌸🍃
روزی "دیوجانس" (یکی از انسانهای زاهد روزگار) از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بیتحمل رنج و مشقت، به استراحت نمیپردازی و از زندگیات لذت نمیبری؟ و اسکندر بیجواب ماند
توجه داشته باشیم آرزوهایمان ، ما را از هدفمان دور نکند . چه بسا فرصت ها بخاطر آرزوهایمان از دست می روند.
💥امام على عليه السّلام فرمودند:
《ماضِي يَومِكَ فائِتٌ و آتيهِ مُتَّهَمٌ و وَقتُكَ مُغتَنَمٌ فَبادِر فيهِ فُرصَةَ الإمكانِ؛》ديروزت از دست رفت و به فردايت يقين نيست و امروزت غنيمت است ؛ پس اين فرصت به دست آمده را درياب.
📚غررالحكم و دررالكلم ، ح 984
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_392 کنارِ هم روی پتوی نرمِ کنارِ ش
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_393
زندگی میکنیم؟ پنهون کردنِ یه بچه از پدرش! میدونی میتونست با یه شکایت پدرِ هر دوتون و در
بیاره؟؟ ولی گذشت.. هم از گناهتون و هم از بهار! چند تا مرد و میشناسی که این برخورد و داشته
باشن؟
چشمانش ثابت و دهانش نیمه باز بود! چیزی برای گفتن نداشت.. حیران بود و سردرگم.. سردرگم
تر از همیشه! احساس میکرد یک جایی خیلی دور از زمین و جاذبه اش! یک جایی میانِ کهکشانِ
شیری، خودش را گم کرده! جایی که همه چیز بی وزن و پوچ بود! منطق اش.. معیارهایش...
وجدانش... احساسش و حتی خودش در خالء معلق بودند!
از خانه که خارج شد سرش به اندازه ی وزنه ای سنگین بود! همه چیز خارج از پیش بینی و برنامه
ریزی اش پیش میرفت! مردِ روزهای سخت اش دیگر نبود... نه در کنارش ونه مثل همیشه پشتِ
سرش...تنها چیزهایی که از زندگیِ این لحظه اش داشت میانِ خالء بی پایانش معلق بودند!
شناسنامه ای خالی از اسم در کیفش... وجدانِ سرگردان و احساسِ سردرگم اش.. حرف های
سنگین تر از وزنه ی صدکیلویی ای که از زبانِ خاتون روی سرش فرو آمده بود... مردِ سخن های
نیش دارِ خاتون که در همان روزِ بارانی کنارِ ریل قطار جا مانده بود .....و در نهایت کودکی که بیخبر
از همه جا و همه چیز، گوشه گیر تر از همیشه! به انتظار آمدنِ آخرین امید زندگی اش بهانه گیری
میکرد! کجای این زندگی از آنِ او بود؟ کجایش حقیقی تر بود؟ کدامش حق بود؟ نمیدانست! مثل
تمام سردرگمی هایش برای این سوال ها هم جوابی نداشت!
کلید را داخل قفل چرخاند و داخل شد... کلیدی که مادرِ مهربان و سالخورده ی گالره در اختیارش
گذاشته بود تا در این چند روزی که مهمانِ آنها بود و دیر به خانه می آمد موذب نباشد! در زندگی
هرگز این همه احساسِ خستگی نکرده بود! بعد از ساعت های بلندی که همراهِ بردیا و نسیم دور
تا دورِ شهر بی هدف چرخیده بودند و بدونِ کلمه ای خیره به پنجره، به این سرانجامِ مبهم
اندیشیده بود ؛ حاال خلوتی داشت که حتی آن هم ازآنِ خودش نبود! بردیا و نسیم رفته بودند!
خودش اینگونه خواسته بود! گفته بود : "خودم مهمونم... نمیتونم کسِ دیگه ای رو پیشم نگه
دارم" و شنیده بود:" مگه بی صاحب و بی کسی؟ چرا برنمیگردی پیشمون تا یه مدت؟ اینجا که
کارا خوابیده!" در جوابش لبخند تلخی زده بود و بردیا، در نی نیِ چشمانِ نمناک و غمگینش به
بیهودگیِ هر گونه حرف و سخنی پی برده بود! و در انتها...با دلی پر از نگرانی برای خواهر
کوچکش، بی میل و رغبت تهران را به همراهِ نسیمِ از او ناراضی تر ترک گفته بودند!
نورِ خفیفی داالنِ قدیمی و باریکِ متصل به آشپزخانه را روشن میکرد.. از راه رو گذشت و به
آشپزخانه ی کوچک رسید. گالره بلیز و شلوارکِ گشاد و راحتی بر تن داشت و شیرِ گرمِ داخل
لیوان را غرق در افکارش هم میزد! آمدنِ نیل را که دید لبخند بی حواسی زد . دستش را دراز کرد.
_کِی اومدی؟ نشنیدم!
نیل دستش را فشرد و مقابلش روی صندلی نشست.. روسری اش را با کالفگی از سرش برداشت
و دستش را زیر موهایش برد. چهره ی زرد و بی رنگ و لعابش از زیر همان نور ضعیف هم قابل
تشخیص بود.
_بهار خوابیده؟ خاله گوهر کجاست؟
_بهار تازه خوابیده... نمیخوابید. تورو میخواست. مامان هم که میدونی... سرِ شب میخوابه! شام
خوردی؟
_آره... دستت درد نکنه گالره.. تو این چند روز به اندازه یه عمر شرمندت شدم!
_اینجا رو مثل خونه ی خودت بدون... تا هر وقت که بخوای.. ولی برنامه ای داری؟ چیکار میخوای
بکنی؟
نفس عمیقی کشید.. نه! امشب گنجایشش را نداشت!
_میشه فردا حرف بزنیم؟ حالم اصال خوب نیست!
_البته!
در چهره اش دقیق شد.
_چیزی شده گالره؟ مثلِ همیشه نیستی!
لبش را به دندان گرفت و بعد چند لحظه مکث گفت:
_سام اومده بود.. یکم با بهار بود و بعد رفت!
تمامِ وجودش لرزید.. سام اینجا بود... در تهران بود و برای آخرین جلسه ی دادگاهشان او را با
وکیلش طرف کرده بود... سام اینجا بود!!
خیره به لیوانِ شیر زمزمه کرد:
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
با نام و یاد خدای مهربان
آغاز میکنیم پنجشنبه ۲۳ بهمن ماه را
امیدوارم
امروز بهترین ها
نصیبتون بشه
عشق ،موفقیت
سلامتی،برکت
و زندگی آروم توشہ
امروز و هر روزتون در پناه خدا🌼🍃
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐در این صبح زیبای زمستونی
❄️اميد و تندرستی مهمون وجودتون
💐سفره تون رنگين و گسترده
❄️صبحانه تون سرشار از عشق
💐روزيتون افزون
❄️ودلتون قرص به حضور خداوند
💐در لحظه لحظه زندگی
❄️سلام صبح زمستونیتون بخیر
💐آخرهفته تون مملو از آرامش
❄️در اغوش امن الهی باشید...
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه است و ياد درگذشتگان😔
🕯اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّڪَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّڪَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّڪَ عَلَے ڪُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏
🙏 التماس دعا
✨پنج شنبه اے دیگر
🕯یک دانه شمع و یک شیشه گلاب
✨چه ملاقات ساده اے دارند اموات
🕯شادے روح اموات فاتحه و صلوات🙏
#حسینجان❤️
تب را علاج آب بود وین عجب که من
می سوزم از تبی که علاجش
به خاک توست...
#السلامعلیکیااباعبدالله🕊
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍ #نقصان_مایه_و_شماتت_همسایه!
شیخ اجل سعدی میگوید:
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم؛ و لکن خواهم مرا بر فایده ی این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟
گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه. مگوی اندُه خویش با دشمنان که لا حول گویند شادی کنان
📙 گلستان / باب چهارم. حکایت 2.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•