•🍭🍇•
#شهیدانه
#خدا
اگر میخواهی محبوبِ خدا شوی
گمنام باش،
کار کن برای خدا، نه برای معروفیت..!
#شهید_علیتجلایی
#سـرباز_رهـبرم...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#تلنگرانه🕰️💡
پیش آقا امام زمان(عج)بودم..🙂
آقا داشت کارامو..⚠️❌
گناهمو😕
میدید و گریه میکرد..😣
گفتم:آقا🗣️
گفتن:جان آقا...:)
به من نگو آقا بگو بابا😊
سرمو انداختم پایین😔
و گفتم:)
بابا شرمندم از گناه😓
آقا گفتن:
نبینم سرت پایین باشه ها..!👀
عیب نداره بچه هرکاری کنه...
پای باباش می نویسن💔
می فهمی یعنی چی؟
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
#امــامزمان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍ #حرف
#عقایدت_رو_فریاد_بزن❗️
⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟ چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟
⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی ، باشی؟
⚠️چرا همه چیز برعکسه؟ مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟
بذارید من یه چیزی به شما بگم.. شک ندارم ماها خیلی زیادیم..
شک ندارم #چادرانه های خیلی بیشتر از چادری ها هستن..
خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و ... بستن💖💖
‼️اما چرا بترسیم؟ چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟
⁉️چرا دچار #انزوا بشیم؟ چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا، هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟
یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟ ♥️
#شهید #حججی رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟
تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه! اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش
اعتماد کن به خدا ♥️ و #عقایدت رو فریاد بزن..💪
#من چادریم
#ســرباز_رهـبرم... ❤") ••
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
پایان شعبان رسیده مرا پاك ڪن حسین
این دل برایِ ماه خدا رو به راه نیست
❤️✨#السلامعلیکیااباعبدالله ✨❤️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅این فیلم را براے خود ذخیره ڪنید
تا هر وقت احساس ناراحتے
و افسردگے ڪردید
و ناامیدے داشتے نگاهے به آن بیندازی
و براے همه آنانڪه دوستشون دارید ارسال ڪنید
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت عاق مادر
داستان پیرمردی که مورد نفرین مادرش قرار گرفته بود ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_452 _تو اینکه تو دختری هستی که قا
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_453
سوالِ بعدی را نپرسید.. پارسا برای گفتنش پیش قدم شد!
_دارم میرم دیدنِ بهار!
لبخندش نگران شد.
_مطمئنی اآلن وقته مناسبیه؟
همان طور که دوباره مشغول بستن بند ساعتش میشد برگشت و گفت:
_نه... ولی دیگه صبر هم ندارم.. یه هفته ست که ندیدمش! دلم داره پاره میشه!
عفت بزاقش را به سختی فرو داد.. عادت به این لحن سوزناک و پرحسرت کارِ یک مادر نبود! تا
کنارِ تخت پیش رفت و رویش نشست.
_ بهتر نبود اول با نیل مشورت میکردی؟
نگاه خیره ی پارسا را دید و ادامه داد:
_برای این میگم که حاضرش کنه.. اون بچه نیاز به زمان برای پذیرش و هضمِ این موضوع داره!
_میدونم مادر.. ولی ازم نخواه بشینم و دست روی دست بذارم! نمیتونم! پاره ی تنمه!
آهش سینه ی عفت را بیشتر از خودش سوزاند.
_میخوای بهش چی بگی؟
کنارش روی تخت نشست.. انگار از خیلی وقت پیش انتظار این سوال و چشمانِ نگران را
میکشید.. برای یک تایید مادرانه.. یک راهنمایی.. یک کمک!
_میخوام برم باهاش مثلِ یه پدر واقعی صحبت کنم.. دخترم بزرگ شده مادر.. درسته من نبودم و
ندیدم ولی بزرگ شده.. سام برای تربیتش از هیچی کم نذاشته.. خیلی عاقل و فهیمه.. مطمئنم
پدرش و درک میکنه!
به نقطه ای خیره شد و ادامه داد:
_میخوام بهش بگم برای من مهم نیست اگه منو پدرِ خودت ندونی.. میخوام بگم من میتونم تحمل
کنم سام رو تا آخرِ عمرت بابا صدا کنی! میخوام بگم یه پدر همیشه پدره و پدر میمونه.. هم سامی که براش یه عمر پدری کرد و حاال برای بودنِ من نیست، و هم منی که یه عمری نبودم و حاال
میخوام که باشم!
لبه ی کتش را به بازی گرفت.
_میخوام بهش بگم همین که دخترِ من باشه و بذاره کنارش باشم برام کافیه.. همین که حضورش
رو کنارم داشته باشم! من انتظار ندارم پدر صدام کنه.. دیگه ندارم!
چشم در چشمِ مادرش.. مادری که اشک از گونه اش میچکید پر حسرت گفت:
_هان مامان؟ به نظرت درکم میکنه؟
عفت دست برد و گونه اش را نوازش کرد.
_اون دخترِ توئه پسرم.. از وجودته.. چرا درکت نکنه؟ من مطمئنم حرفات و قبول میکنه!
سرش را کج کرد و بوسه بر انگشتانِ مادرش زد.. انگار همین یک تایید مادرانه کل بار شانه
هایش را خالی کرده بود! چقدر جادو داشتند این دستان حمایتگر.. این چشمانِ خیس و این لحنِ
مادرانه و عجیب! از جایش بلند شد و دوباره رو به روی آینه ایستاد.
_خواستم امروز خوش پوش ترین پدرِ دنیا باشم! خیلی هیجان دارم!
لبخندِ عفت گرم شد.
_میری خونش؟
عینکش را به چشم زد.
_نه.. میرم مهد کودک دنبالش!
تا جلوی در با همان اندک توان بدرقه اش کرد و امیدوار گفت:
_خدا پشت و پناهت پسرم!
هنوز ربع ساعتی از حضورش در مقابل مهد کودک نگذشته بود که متوجه پراید سفید رنگِ نیل شد.
عینکش را از چشمش برداشت و جلو رفت.. قبل از پیاده شدنش تقه ای به شیشه اش زد.. نیل با
دیدنش غافلگیر شد و بعد از کمی مکث شیشه را پایین کشید.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی آیت الله مجتهدی(ره)
🎬موضوع: عبارتی که باید با آب طلا نوشت
↶【به ما بپیوندید 】↷
_______________________
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـــلام به سه شنبه 24🌼🍃
فروردین ماه خوش آمدید
روزتون پر از عشق و محبت
پر از موفقيت وسرافرازی🌼🍃
پر از صلح وسازش
پر از دوستی ومهربانی🌼🍃
پر از دلخوشى
و پر از خـبرهای خوب 🌼🍃
روزتون بینظیر
دلتون گرم به عشق به خدا🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سه شنبه تون شاد و زیبا
🌾و سرشار
🌷ازعشق و آرامش
🌾امیدوارم
🌷سلامتی، خوشبختی
🌾 مهمـان
🌷خونه هاتون
🌾و لبخنـد
🌷مهمـان
🌾نگاهتـون باشـه
🌷روز خوبی داشتـه باشیـد
🌾پیشاپیش ماه پر برکت
🌷رمضان مبارک