🌸🍃🌸🍃🌸🍃
◇ روزی حضرت موسی(ع) روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است.حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند. حضرت موسی گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد و پس از سپاس از خدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت: بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم.
ندا آمد:آخر شب به در ورودی شهر برو و آخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است. هنگام شب موسی(ع) به در ورودی شهر رفت و دید آخرین نفر همان پدر با فرزندش است! رو به درگاه خدا کرد و گفت: خداوندا چگونه ممکن است بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسید: پدر! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
پدر پاسخ داد: آسمانها. فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است.فرزند پرسید: بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت : عزیزم مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📔 داستان ایمان داشتن به خدا
✨آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد,به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم.
✨سوره بقره /152
🔹مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود!
پی نوشت:
خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به
رویم میبندی به اصرار نگشایم. . .
وقتی تنهایی بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_2 از کتاب و لباس هایش تا باقیمانده ی غذای دیشب و هفت
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_3
به طبقه ی هشتم رسیدند و هر دو کنار هم وارد شرکت ساختمانی کیاراد شدند. یک شرکت
خصوصی تقریبا بزرگ و مشهور با ریاست مهندس شریفات..
کمی بعد از در ورودی، وسط سالن بزرگ، محلی که نگهبان مجروح شده بود را با گچ مشخص
کرده بودند. نگاهی کلی به تمام سالن تقریبا بزرگ روبرویش انداخت. افرادش دقیقا شبیه این
سه سال، به خوبی کارها را سر و سامان داده اند .
-نگهبان رو بردن بیمارستان؟
علی که یکی از شش نفر ارشد گروهش بود، کنارش ایستاد :
-بله قربان، آمبوالنس پیش پای شما رفت !
-زنده می مونه؟
-نمی دونم فرمانده. دکتر گفت خون زیادی ازش رفته . پشت سرش زخم بزرگی برداشته بود .
سرگرد، نفس عمیقی کشید و دوباره راه افتاد. علی به اتاقی که انتهای سالن بود اشاره کرد:
-این طرف قربان ..
علی در اتاق را باز کرد و خودش را کنار کشید تا او داخل شود. سروان نیما ملکی، که همراه دو
مرد و یک زن جوان، روی صندلی های میز کنفرانس بزرگی نشسته بود، سریع ایستاد :
-صبح بخیر قربان
رو به افراد داخل اتاق ادامه داد:
-ایشون سرگرد بهنام هستند، مافوق بنده .
سرگرد به ارامی به سمت پنجره ی بزرگ اتاق راه افتاد:
-علی همه بیرون باشن ..
فرمان سرگرد به سرعت انجام شد و تا زمانی که همه بیر ون بروند و فقط دستیار حرف گوش کن و
مودبش بماند، کنار همان پنجره ماند .
-فرمانده
با آهی که کشید برگشت و به صندلی ها اشاره کرد:
-بشین نیما ..
هر دو که نشستند، سرگرد گفت:
-خب چی سرقت شده؟
-هیچی قربان ظاهرا !
اخم های سرگرد در هم فرو رفت:
-یعنی چی هیچی؟! یه نفر رو ممکن بود به کشتن بده برای هیچی؟
نیما، اخمی به چهره اش نشاند:
-به نظر می یاد دنبال چیزی می گشتن که پیداش نکردن . جالبه گاو صندوق رو باز کردن ؛ توش
نزدیک دویست میلیون پول بوده برنداشتن ! اما بهم ریختنش!
یکی از ابروهای سرگرد با تعجب باال رفت:
-یکی می یاد همه جا رو بهم می ریزه ؛ خدارو شکر مشکل مالی هم نداشته ، بعد یهو نگهبان
می یاد و اونو می زنه و فرار می کنه!
-ببخشید فرمانده، یکی؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
مرنج و مرنجان💔🥀
مرنج و مرنجان جملهای کوتاه است ولی بار معنوی بالایی دارد و حیطه اخلاق را هدف قرار داده است.به قول آقای دولابی خلاصه تمام علم اخلاق در همین دو کلمه مرنج ومرنجان است. داستان زیر به توصیه شیخ حسنعلی نخودکی اشاره دارد:
آخوند ملاعلی همدانی که از علمای طراز اول همدان است روزی در مشهد خدمت حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رسید و از ایشان تقاضای موعظه کرد.حاج شیخ حسنعلی در جواب میگوید: «مرنج و مرنجان».
مرحوم آخوند ملاعلی همدانی میگوید: خب «مرنجان» راحت است، ما کاری میکنیم که خودمان را بسازیم و کسی را از خود ناراحت نکنیم، اهانت به کسی نمیکنیم، غیبت کسی را نمیکنیم و این را میشود انجام داد، اما «مرنج» را چکار کنیم؟ کسی به ما بدی میکند، غیبتمان را میکند، پولمان را میخورد، قهراً انسان رنجش پیدا میکند. میشود چنین چیزی که انسان نرنجد؟
فرمودند: «بله»
گفت: «چطور؟»
فرمود: «خودت را کسی ندان»، عیب کار ما همینجا است. ما خودمان را کسی میدانیم. به ثروتمان، به علممان، به ریاستمان، به هر چیزی میبالیم. لذا هیچ کس جرات ندارد به ما تو بگوید.
برمال جمال خویشتن غره مشو
کان را به شبیبرند و آن را به تبی
📜موعظه خوبان، ص 71
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🤲مردی از حضرت موسی (ع) درخواست کرد که برای من دعا کن تا خداوند فلان حاجتم را که خودش می داند برآورد، حضرت موسی (ع) دعا کرد، پس از دعا،
🐅حیوان درنده ای به آن مرد حمله کرد و گوشت بدنش را خورد و او را کشت.
موسی (ع) عرض کرد: خدایا راز این حادثه چه بود؟
خطاب رسید ای موسی این مرد از من درخواست درجه ای از مقامات کرد و می دانم که او به آن درجه با اعمالش نمی رسید، او را گرفتار آن درنده کردم که دیدی، تا همین گرفتاری را وسیله ای برای رسیدن او به این درجه نمایم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#اولین_خون!
سلیمان بن خالد گفت: به امام صادق عرض کردم: فدایت شوم! مردم گمان میکنند که آدم (ع) دختر خود را به ازدواج پسرش در آورده. حضرت فرمود: مگر نمی دانی پیامبر فرمود: در صورتی که آدم این کار را کرده بود من هم [دخترم] زینب را به ازدواج [پسرم] قاسم در میآوردم و از رویه ی آدم روگردان نمی شدم. گفتم: مردم میگویند کشته شدن هابیل به دست برادرش قابیل نیز به خاطر همین بود که خواهر قابیل زشت رو بود؛ از این رو اختلاف بین دو برادر حاصل شد. فرمود: خجالت نمیکشی به پیامبری مثل آدم (ع) این گونه نسبت میدهی؟! پرسیدم: پس علت این که قابیل برادرش را کشت چه بود؟ فرمود: به واسطه ی وصیت و جانشینی الهی بود؛ زیرا خداوند به آدم وحی کرد که اسم اعظم و وصیت نبوت را به هابیل اختصاص دهد، قابیل که برادر بزرگتر بود پس از اطلاع خشمگین شد و اعتراض کرد. خداوند به آدم وحی کرد برای این که امتیاز هر کدام آشکار گردد، بگو قربانی کنند از هر کدام قبول شد، او صاحب امتیاز است. در آن زمان رسم بود هر کس قربانی میکرد وقتی مورد قبول واقع میشد که آتشی آسمانی قربانی را فرا گیرد. خداوند در قرآن میفرماید: «وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ابْنَیْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ "مائده" »: [ ای پیامبر! ] حکایت دو فرزند آدم را برای آنها بخوان هنگامی که هر یک از آن دو قربانی کردند، از یکی قبول شد و از دیگری مقبول واقع نگشت. هابیل گوسفنددار بود، گوسفندی فربه از میان گله ی خود جدا کرد و به محل معین آورد؛ ولی قابیل که کشاورزی میکرد یک دسته از گندمهای بی ارزش را که دانههای لاغر داشت با خود به آن محل آورد. در این هنگام شراره ای از آسمان فرود آمد و قربانی هابیل را فرا گرفت و معلوم شد که خداوند قربانی او را قبول کرده است؛ از این رو قابیل بر برادر خود حسد ورزید و زمینه ی کشتن او را فراهم کرد. روزی قابیل گریبان برادر خود را گرفت و او را به وسیله ی سنگی کشت. پس از کشتن سرگردان شد که با جسد برادر خود چه کند. در این هنگام دو کلاغ را مشاهده کرد که با یکدیگر میجنگند، یکی از آن دو دیگری را کشت و با چنگال خود زمین را حفر کرد و لاشه را در آن جا پنهان کرد. قرآن، تجربه آموختن قابیل را این گونه حکایت میکند: «یَا وَیْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَکُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِیَ سَوْءَةَ أَخِی فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِینَ "مائده"» ای وای بر من! از کلاغی کمترم که بدن برادرم را بپوشانم. وی پس از انجام عمل پشیمان شد.
📙پند تاریخ 152/2 ؛ به نقل از: بحار الأنوار 11/ 228 و 245.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#شہیدابراهیمهادی |∞|
مشکل ما این است
که برای رضای همه کار میکنیم
جز رضای خدا ...!
ʝơıŋ➘
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
( #شهیدانه🌹)
شهیدرفیقبازِخوبیه!🤞🏻🌼
یهقدمکهدراینرفاقتبرمےداری؛
شهید،قدمـــهابراتبرمیداره…¡¡
براےاینرفاقت،سنگتمومبذار.🌧☔️[✨]
💛| #رفیقبامعرفت :)
💛| #شهیدعلاءحسننجمه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
╚•ೋ°°°📿•═✿••✿••••╝