eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
(ع) اَلمُنتَظِرونَ لِظُهورِهِ أفضَلُ أهلِ كُلِّ زَمان. ٍ منتظران ظهور امام مهدى(ع) برترينِ اهل هر زمانند 📘بحارالأنوار(ط-بیروت) ج52 ، ص 122 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅برای ساخت یک جامعه خوب، بی‌تفاوت نباشیم ✍پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: كسی كه صبح كند و اهمیتی به كارهای مسلمانان ندهد او از آنان نیست و كسی كه صدای مردی بشنود كه فریاد كمک‌خواهی از مسلمانان را سر دهد و پاسخش را ندهد مسلمان نیست. 📚 الكافی، ج ‏2، ص 164 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
(عج) ⭕️چرا با شنیدن نام امام زمان (عج) بلند می شویم؟ 🍃پاسخ: وقتی نام علیه السلام در مجلس -رضا علیه السلام برده شد، 👈آن حضرت از جای برخواست و دو دست مبارکش را روی سر گذاشت و فرمودند:(اللهم عجل فرجه و سهل مخرجه). ✨از امام صادق علیه السلام سؤال شد که چرا هنگام شنیدن نام (عج) از جای خود برمی خیزیم؟ حضرت فرمودند:چون حضرت مهدی(عج) طولانی است و امام از شدت محبتی که به دوستداران خود دارند هر زمان که شخصی او را یاد کند ، نگاهی به او مینماید و سزاوار است که یاد کننده به جهت احترام و تعظیم از جای خود بلند میشود. 🌺تعجیل درفرج وسلامتی آقاامام زمان عج صلوات 🌺 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💌 👌 شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوبِ شهـر معلـم بود؛ مدیـر مدرسہ‌اش می‌گفت آقا ابراهیم از جیب‌خودش پول می‌داد به یڪی از شاگـردها☺️ تا هر روز زنگ اول برای ڪلاس نان‌و پنیر بگیرد! 🍞🧀آقاهادی نظرش این بود که این‌ها بچــہ‌های منطقـہ محـروم هستند. 🙃اڪثراً سر ڪلاس گـرسنـہ هستنــد. بچـہ گـرسنـہ هـم درس نمی‌فهمد. 🙂ابـراهیـم هادی نـہ تنهـا معلــم ورزش، بلڪـہ معلمـی بــرای اخـلاق و رفتار بچـہ‌ها بود. 🦋دانش آموزان هـم ڪـہ از پهلـوانـی‌ها و قهرمانی‌های معلم خودشان شنیده بودند شیفتـہ او بودند.😉 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• -------◦◌᯽🦋᯽◌◦-------
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_25 -حداقل لباساتون رو عوض می کردین.. موهاتون رو خشک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود که سرگرد از ماموریتش برگشت. خستگی روز و قتلی که اتفاق افتاده بود، همان کمی آرامشش را هم از او سلب کرد. قاتلی با بی رحمی خانواده ای را سلاخی کرده بود. هنوز یاد بدن خونین دختر بچه ی چهار ساله می افتاد، کلافه چشم می بست. از این صحنه ها کم ندیده بود، اما هزار بار دیگر هم این تصویر جلوی چشمش می آمد، تحمل نگاه کردن نداشت. اسلحه اش را روی میز انداخت و پاکت سیگارش را ؛ از درون کشو میزش بیرون در آورد. هنوز پنجره را باز نکرده بود که نیما وارد اتاقش شد. -سرگرد خسته نباشین.. ناهار براتون بیارن؟ نگاهش به ساعت روی دیوار رسید و نفس عمیقی کشید: -نه نیما .. بگو برام چای یا قهوه بیارن. یه مسکنم پیدا کن بهم بده .. خودم ندارم.. نیما بدون حرف، از اتاق خارج شد و سرگرد، چند نفس عمیق کشید. خنکی و بوی باران، کمی التهابش را کمتر کرد. به ته پاکت سیگار، ضربه ای زد ، اما وقتی صدای زنگ موبایلش را شنید، پاکت را روی میز پرت کرد . میز را دور زد و روی صندلی نشست. گوشی همراهش را از کشو در آو رد. چند میس کال داشت. یکی از دوستان قدیمی اش و شماره ی ناشناسی که چند بار پشت سر هم تماس گرفته بود! شماره به نظرش آشنا بود، اما وقتی ذخیره نشده بود، یعنی اولین بار که با او تماس می گرفت. میان ذهنش دنبال عدد ها و اسمهای آشنا می گشت و در باز شد و نیما داخل اتاقش شد. فنجان قهوه را همراه دو عدد قرص روبرویش گذاشت. -بفرمایید قربان.. -چرا تو اوردی؟ نیما لبخندزنان، به فنجان اشاره کرد: -چه فرقی می کنه .. بخورین تا گرمه .. گوشی را روی میز به طرف نیما سراند: -نیما این شماره رو ببین... آخرین تماس ... ببین برات آشنا نیست. هم زمان با نیما که گوشی را بر می داشت، او هم فنجان را برداشت و هر دو قرص را با هم بلعید. به جای آب ، قهوه ی تلخ را درون گلویش ریخت. فنجان را درون سینی گذاشت، نیما گفت: -اومم.. آره خودشه، شماره ی مهندس شریفاته! سرگرد با تعجب گوشی را از دست نیما گرفت: -مهندس شریفات؟ مطمئنی؟؟ -بله قربان.. شماره ش رنده و خودم تو پرونده نوشتم. با همین شماره هم باهاش هماهنگ کردم؛ شما رفتین ملاقاتش! .. بازم می خواین برم تو پرونده .. -نه .. ولش کن.. واسه چی به من زنگ زده؟ اصلا شماره ی منو از کجا اورده؟! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_26 ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود که سرگرد از ماموریتش ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نیما شانه ای بالا انداخت و سرگرد، شماره را گرفت. خیلی نگذاشت که با کسی که آن طرف خط بود، صحبت کرد: -سلام من سرگرد بهنام هستم .. بله .. خواهش می کنم... شما با من تماس .... بله؟! .... باشه .. کی ؟؟ باشه .. می شه آدرس رو برام پیامک کنید؟ باشه ... از روی صندلی بلند شد و ادامه داد: -باشه .. می یام تا نیم ساعت دیگه .. بی معطلی به سمت پارتشین گوشه اتاقش رفت و لباسهای فرمش را عوض کرد: -نیما بگو چی شده؟! -والا فرمانده من دیگه، علم غیب ندارم! -مهندس شریفات می گه پسرش از دیروز تا حالا نیست! نیما متعجب تکرار کرد: -نیست؟ -آره دقیقا نیست.. سرگرد همان طور که دکمه های پیراهنش را می بست ، بیرون آمد و ادامه داد: -خواسته من بهش مشورت بدم! نیما با ناباوری سرش را تکان داد: -این کیه دیگه! علی حق داره بهش شک می کنه! سرگرد همان طور که کلتش را پشت کمر شلوارش می گذاشت، گفت: -یه امایی داره ... به سمت در راه افتاد و نیما پرسید: -سرگرد تنها می خواین برین؟ سرگرد با اخم به سمتش برگشت: -تو چرا لباس فرم داری ؟؟ بدو زود باش من تا ماشینم رو در میارم ، برسون خودتو .. نیما پشت سرش از اتاق خارج شد، قبل از رفتن به سروان مازیار مهرگان و افرادش دستورات لازم را داد و همراه نیما، از پایگاه به سمت خانه ی مهندس کیارش شریفات، بیرون رفت .. * نیم ساعت هم نشد که جلوی خانه ی مهندس شریفات رسیدند. یک خانه ی ویلایی بزرگ، در یکی از بهترین خیابان های شمال شهر! سرگرد با وسواس همیشگی اش، ماشین را کمی جلوتر پارک کرد. نیما زودتر پیاده شده بود و زنگ زده بود. وقتی سرگرد دم در رسید، در باز شد و مردی که شبیه نگهبانان برجی که شرکت مهندس آنجا بود، لباس به تن داشت، جلوی رویشان ایستاد. -من سرگرد بهنام هستم ؛ با اقای شریفات کار داشتم. مرد نگاه دقیقی به هر دو انداخت و آهسته گفت: -بله بفرمایید .... اقا منتظر شماست 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
『♥️』 محگم باش، خدا پشت آرزوهایت ایستاده است. ﹝جُملِڪس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح را آغاز می کنیم 🍃با نام دوست 🌸جنبش عالم همه 🍃با یاد اوست 🌸آن خدایی 🍃که عشق را در ما نهاد 🌸مهر و محبت 🍃هرچه زیبایی در اوست 🌸 بسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِیم 🌸 ❣
🌸به نام گشاینده کارها 🍃ز نامش شود سهل دشوارها 🌸با توکل به نام الله آغاز میکنیم 🍃 دوشنبہ 27 اردیبهشت ماه را 🌸دوشنبه زیبای 🍃اردیبهشت ماهتون بی نظیر 🌸لطف خدا همیشہ شامل حالتان🌸 ❣
🌸🍃🌸🍃 مردی از یکی از دره هامی گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد. چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش ...دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•