✍فرزند ایت الله بهجت می گوید:
همسرم پس از رحلت پدرم کرامتی از ایشان نقل کرد چون اقا به او فرموده بود که ان را برای کشی نقل نکند.ماجرا این بود که مادر همسرم به بیماری سختی مبتلا می شود به گونه ای که تمام پزشکان ازوی قطع امید می کنند همسرم باگریه به نزد پدرم می آید و پدرم به او میگوید چرا گریه میکنی؟!آرام باش همسرم میگوید: مادرم به شدت بیمار شده است و دکترها او را جواب کرده اند آیت الله بهجت فورا به اتاق دیگری میرود.
قدری آب در ظرفی می ریزد و می آورد و می گوید:کمی بخور و آرام بگیر
همسرم می گفت : همین که آن ظرف آب را گرفتم قبل از آنکه از آن بخورم ، آرام شدم . وقتی قدری از آن خوردم ، فرمود : حالا کمی هم برای سلامتی مادرت بخور . برای سلامتی مادرم هم از آن خوردم . فرمود آرام گرفتی!؟ گفتم : بله . فرمود : همین الان برو و تلفن بزن احوالش را بپرس همسرم تماس می گیرد و احوال مادرش را جویا می شود . پاسخ می دهند که حالش بهتر شده و از بستر بلند شده و نشسته است . همسرم خدمت آقا می آید و به ایشان خبر می دهد که همین الان مادرش حالش خوب شده و نشسته است . پدرم به ایشان می فرماید : این ماجرا را به کسی نگو و همین الان به حرم حضرت معصومه (س) برو و ضمن دعا از خداوند بخواه که به او عمر طولانی بدهد همسرم می گفت به حرم حضرت معصومه (س) رفتم و محکم ضریح را گرفتم و به آن حضرت عرض کردم : برای مادرم بیست سال (شاید هم گفتم پانزده سال) طول عمر می خواهم .هنگامی که از حرم برگشتم ، آقا فرمودند : رفتی!؟ گفتم : بله! آقا لبخندی زد!گفتنی است که مادر همسرم تقریبا پانزده سال پس از این ماجرا از دنیا رفت .
📚العبد [چاپ هفتم] ، ص 133 , 134
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
"احنف بن قیس" نقل می کند:
روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم.
پرسیدم این چه طعامی است؟
معاویه جواب داد:
مرغابی است ، که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریختهاند.
بی اختیار گریه ام گرفت.
معاویه با شگفتی پرسید:
علّت گریه ات چیست؟
گفتم به یاد علی ابن ابیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم؛
آنگاه سفرهای مُهر و مُوم شده آوردند.
از علی پرسیدم:
در این سفره چیست؟پاسخ داد نان جو.
گفتم شما اهل سخاوت می باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می کنید؟
علی فرمود این کار از روی خساست نیست، بلکه می ترسم حسن و حسین، نان ها را با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند.
گفتم مگر این کار حرام است؟
علی فرمود نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد که فقر مردم، باعث کفر آنها نگردد تا هر وقت فقر به آنها فشار آورد بگویند:
بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست.
معاویه گفت:
ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد.
📚الفصول العلیه ، صفحه 51
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🎈🌿
خوشبختی یعنی:
قلبی را نشکنی!
دلی را نرنجانی!
آبرویی را نریزی!
ودیگران ازتو آسیبی نبینند!
حالا برو ببین چقد خوشبختی ...!
#مهربان_باشیم♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💎ازعزرائیل پرسیدند
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد!به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.."ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚡️ فتنه های آخرالزمان ⚡️
💭امام رضا(علیه السلام ) فرمودند:
فتنه ی بعضی از کسانی که ادعای محبت ما را دارند بر شیعیان ما از فتنه ی دجال سخت تر است❗️
💭 راوی پرسید: چرا❓
💭 فرمودند:
چون با دشمنان ما دوستی و با دوستان ما دشمنی می کنند ، این کار آن ها باعث خلط حق و باطل شده و امر را بر مردم مشتبه می سازد تا جایی که مؤمن از.منافق تشخیص داده نمی شود.
📚 صفات الشیعه 8
📚 وسائل ، ج 16 ، ص 179
📚 بحارالانوار ، ج 72 ، ص 391
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_90 -علی چرت نگو . رو به سرگرد که با اخم و منتظر خیر
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_91
-خانم، من ... متاسفم . می دونم هیچ کلمه ای نه احساس منو بیان می کنه و نه از غم شما کم ... یوسف برادر بزرگتر ما بود . هنوزم هست . شما هم برای ما به اندازه ی خودش ، عزیز هستین بی تعارف و با تمام وجودم دوست دارم هر کمکی که می شه ... روی من حساب کنید . گردن من خیلی حق داشت . زن جوان، چشمان به رنگ خونش را به دختر کوچکش که از دامن سیاهش آویزان بود، نشست. با صدایی که از فرط گریه دو رگه شده بود، زمزمه کرد: -خواهش می کنم . لطف دارید شما . یوسف هم شما رو برادرانه دوست داشت . خوشحال بود پیش شما بود . می دونم کسی مقصر نیست . می دونم قسمت .. گریه امانش نداد سر سرگرد پایین افتاد و نگاهش به چشمان غم زده ی دخترک ماند. بغض مانده در گلویش را محکم فرو داد تا مبادا صدایش بلرزد: -گفتنش اسونه .. اما . برای ما هم خیلی سخته نبودنش . خیلی سخت . تا حالا این قدر واسه از دست دادن همکارم ناراحت نبودم . به زحمت از تیله های خوش رنگ و غمگین دختر، چشم گرفت و بی هدف میان آدمهای عزادار اطرافش، گشت: -تعارف نکردم . هر کمکی بود، بدون دریغ هستم . هر کمکی .. همسر یوسف، لبخند کمرنگی رو ی لب نشاند: -ممنون حناب سرگرد . فقط اگه می شه وسایلش رو بهم بدین . اونایی که می تونم داشته باشم .
-ختما براتون می یارم . همراه نیما، علی و مازیار خداحافظی کوتاهی کردند و دور شدند. علی هم اوضاع خوبی نداشت. با اینکه آرام تر شده بود اما عذاب وجدانش، راحتش نمی گذاشت. گرچه ابدا تقصیری متوجه علی نبود. همان لحظه که متوجه مجروح شدن یوسف می شود، پسر عزت ، را هدف می گیرد و گلوله ای که شلیک کرده بود، باعث مرگش شده بود. کسی که به خاطر او، عزت ، سه روز تمام شهر را بهم ریخته بود! قاچاقچی بزرگی که به خاطر زنده ماندن پسرش، دست به این جنایت زد و در آخر هم دستگیر شد. نیما، در تمام مدت، مراقب علی بود . اصلا به قیافه ی خشن علی نمی آمد ؛ اما قلب کوچکی داشت . او و یوسف هر دو تک تیرانداز های ماهری بودند که با هم از دسته شان به اینجا منتقل شده بود و از بین سی و پنج نفر اولیه ، آن دو فقط از پس آزمون ها ی پایگاه بر آمده بودند. همیشه کنار هم تمرین می کردند و کنار همکار بودن، دوستان خوبی هم برای هم بودند.. تا دو روز بعد از مراسم خاکسپاری، سرگرد اجازه نداد، کسی دست به اتاق سروان محمدی بزند. سومین روز، وقتی صبح زود به پایگاه رسید، علی را دید که در اتاق یوسف نشسته و به عکسش خیره شده است! چند لحظه جلوی در ایستاد. نباید می گذاشت این اتفاق تا این حد، شرایط را زیر سوال ببرد. -سلام فرمانده ! با صدای دانیال، از در فاصله گرفت و به سمت اتاقش راه افتاد: -سلام ؛ دانیال یه کارتن بزرگ برای من بیار
-کارتن ؟ -آره دیگه ! کارتن! -چشم قربان سرگرد تازه لباس هایش را عوض کرده بود که، دانیال کارتن به دست داخل شد -فرمانده این خوبه ؟ -آره خوبه بیارش جلوتر از دانیال راه افتاد . علی همچنان داخل اتاق نشسته بود. -علی بیرون علی ایستاد و هاج و واج به او و کارتن دستش نگاه کرد: -فرمانده .. چی کار می خواین بکنین ؟ -گفتم بیرون سروان . زود باش . برو حیاط و دو دور بدو . یک ربع بعد باید جلوی چشمم باشی -فرمانده -علی شد سه دور . دانیال اینو ببر حیاط واستا تا سه دورش رو بزنه . دانیال دست علی را گرفت و با خودش کشید. سرگرد در اتاق را بست و نگاهی کلی به اتاق انداخت. برای خودش هم سخت اما، او فرمانده بود .. از روی میز شروع کرد هر چه که فکر می کرد ممکن است به درد خانواده اش بخورد ؛ داخل کارتن می ریخت . حتی لباس هایش را !.. کارش که تمام شد، در کارتن را بست و در را باز کرد و از همان جا فریاد زد: -سروان ملکی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســــلام
🌾صبح دوشنبه تون زیبـا
🌸امروز روز حاجات
🌾و روز لطف خداست...
🌸خــدایا
🌾به حق مهربانیت
🌸حاجاتی که به صلاح ماست
🌾را برآورده بفرما...
🌸و به همه آرامش دل
🌾و سلامتی جسم و جان
🌸و عاقبت بخیری عطا بفرما...
🌾الهی آمین
🌸روزتون پر از استجابت دعا
#پندانه👌
#پهلوانبیطاقت
مردی به پهلوانِ قوی هیکلی ناسزا گفت. پهلوان بسیار عصبانی شد به طوریکه از شدت عصبانیت از دهانش کف بیرون زد و بر سرِ ناسزاگو فریاد بسیاری کشید!
صاحبدلی از آنجا عبور میکرد و پهلوان عصبانی را دید و پرسید: چرا پهلوانِ به این شجاعی چنین میکند؟ گفتند: کسی به او ناسزا گفته است.
صاحبدل گفت: هزار مَن وَزنه بلند میکند! چطور طاقت ناسزا ندارد؟ او در بدن، پهلوان است ولی در روح، ناتوان ... مَردی به آن نیست که مُشت بر دهان کسی بزنی اگر مَردی دهانی شیرین کن.
📚 گلستان سعدی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•