eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃 یکی را گفتند : چگونه تنهایی را تحمل میکنی گفت: من همنشین خدایم هستم هر وقت خواستم او با من سخن بگوید قرآن میخوانم !!!و هرگاه بخواهم من با او سخن بگویم نماز !!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
از علامه طباطبايی پرسیدند: چطور ما مسلمانان نماز می‌خوانيم، ولی بارانش در غرب و سرزمین‌های اروپایی میبارد؟! علامه طباطبایی فرمود: با توجه به آيۀ [وَلَو اَنَّ اَهل القُری] آنچه موجب نزول باران و رحمت می شود « رعايت حقوق شهروندان » است نه رعایت حقوق الهی. این حقوق نیز در غرب و اروپا خیلی بهتر و بيشتر از سرزمین‌های اسلامی رعايت ميشود. خداوند گفته من از حق خودم میگذرم، اما از حق الناس نمیگذرم… •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
امیرالمؤمنین عليه السلام: خوشبختى انسان، در قناعت و خشنودى است سَعادَةُ المَرءِ القَناعَةُ و الرِّضا غررالحكم حدیث 5561 معمولا در زندگی سختی هایی وجود دارد و گاهی ما سخت ترش میکنیم گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم و گاهی... گاهی... گاهی... تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم؟! کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهی های زندگیمون باشیم... کاش یادمون نره که فقط یکبار زنده ایم و زندگی میکنیم فقط یکبار! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت... بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ ابوسعید ابوالخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
*9سفارش از قران که اگر عمل کنیم خیلی از رفتارهایمان شاید شکل دیگری بخود گیرد* *فَتَبَيَّنُوا:* اهل تحقیق و بررسی باشید، قبل از اینکه سخنی بگویید، خوب در باره آن تحقیق کنید. *فَأَصْلِحوُا* اگر بین دوستان و آشنایان شما کدورتی هست، میان ایشان صلح و سازش برقرار کنید و خود نیز اهل صلح و سازش باشید. *وَأَقْسِطُوا:* عادل باشید و براساس حق قضاوت کنید و در اجرای حق، میان دوست و آشنا با غریبه فرقی نگذارید. *لَا يَسْخَر:* دیگران را مسخره نکنید، مردم‌ و‌ اقوام گوناگون را به سُخره نگیرید. *وَلَا تَلْمِزُوا:* به دیگران طعنه نزنید و از آنها عیب جویی نکنید. *وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَاب:* لقب‌های زشت و ناپسند بر یکدیگر مگذارید و از اینکه یکدیگر را با القاب زشت و ناپسند صدا بزنید، شدیداً اجتناب کنید. *اِجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ:* از بسیاری از گمانها دوری کنید، همچنین از گمان بد در مورد دیگران به شدت خودداری کنید. *وَلَا تَجَسَّسُوا:* اهل جاسوسی و پرده دری نباشید و در کار و زندگی دیگران سرک نکشید. *وَلَا يَغْتَب:* اهل غیبت پشت دیگران نباشید و جلساتی را که در آن غیبت کسی می شود، ترک کنید. این سفارشات 9گانه در سوره مبارکه حجرات آمده و برخی از رهنمودهای الهی در تعامل با سایر انسانها را به اختصار بیان فرموده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_94 -می دونم تو خوب همه چی رو جمع و جور می کنی . این
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -گزارش یه قتله . توی اتوبان ! البته قتل که .... یکی گزارش داده دو سه تا تکه از بدن ادم رو پیدا کردن .. سرگرد سرش را کمی بیرون آورد با اخم هایی که تعجب روی صورتش نشانده بود، گفت: -دو تا تکه ؟؟ -اره .. نمی دونم این جور گزارش شده . پلیس اونجاست و منتظر ما هستن . سرگرد همان طور که جلیقه و پوتین هایش را برمی داشت، از پشت پارتشین بیرون آمد: -بریم نیما .. خودت و گروهت بیاین . بعد از رفتن نیما، به سرعت کفش هایش را پا کرد و جیلقه را پوشید. همان طور که اسلحه هایش را درون غلافهایشان می گذاشت، از اتاقش خارج شد. بیست دقیقه بیشتر طول نکشید که به آدرس مورد نظر رسیدند. جایی در حاشیه ی اتوبان تهران- کرج .. گرچه از ماشین های پلیس و مردمی که جمع شده بودند، حدس محل سخت نبود! دو ون نیروهای ویژه و یک سدان مشکی رنگ پشت سر هم و آژیر کشان کنار گاردریل ها پارک کردند . س رگرد بهنام از ماشین پیاده شد و با دیدن شلوغی ، سرش را با تاسف تکان داد. هنوز دو قدم برنداشته بود که افسری روبرویش خبردار ایستاد: -سرگرد ؛ من سروان احمدی هستم . مسئول قرارگاه پلیس منطقه . سرگرد نگاهی به سرتا پای مردی که روبرویش بود، انداخت. -خب منتظرم . سروان راحت ایستاد و دستش را به سمت محوطه ی بیابانی حاشیه ی اتوبان، گرفت: -یکی از تاکسی های کرج پیداش کرده . از کنار بزرگراه می آمده که یهو یه سگ می پره تو جاده و اونم می زنه بهش . نگه می داره و می یاد پایین اگه حیوون مرده بندازه کنار، که متوجه می شه تو دهن حیوون یه چیزی هست اول فکر می کنه استخونه اما متوجه انگشتا می شه . دو تا مسافر داشته اونا هم متوجه می شن . زنگ زدن به پلیس و ما اومدیم اینجا اینا رو کشف کردیم . نذاشتم کسی صحنه رو دست بزنه . نگاه سرگرد به محوطه و ملحفه های سفیدی که دو سه جا به چشمش می خورد، رسید.نیما و لاله منتظر پشت سرش ایستاده بودند. سرگرد دستش را کمی بالا برد و به نیما اشاره کرد: -نیما برین ... نیما و لاله وطیفه ی خودشان را به خوبی می دانستند. سریع حرکت کردند. سرگرد به زمین و رد خون که روی اسفالت ها کشیده شد، خیره بود. آهسته به سروان احمدی که کنارش ایتساده بود، گفت: -سروان ؛ اون سگ کجاست ؟ سروان به ملحفه ی سفیدی که کمی جلوتر کنار خط اضطرار اتوبان ، بدن حیوان را پوشانده بود، اشاره کرد: -اونجاست . سرگرد که قدم اول را برداشت، صدای آمبولانس پزشک قانونی هم به گوش رسید. بالای سر حیوان که رسید ، محلفه را برداشت. سگ ضربه ی چندانی نخورده بود . جایی از بدنش زخمی نبود اما زیر بدنش پر از خون بود . داخل دهانش ، گوشت کبود شده را می دید.سرگرد، انگشت ها و رباط های داخل دست رابه خوبی تشخیص داد . اما چیز زیادی مشخص نبود. انگشتهایی که مطمئنن با موی تیره و زبر مشکی که هنوز رویش چسبیده بود متعلق به یک مرد باید می بود . صحنه ی جالبی نبود .حتی با تکراری بودن این جنایت ها، بازم هم برایش منزجر کننده بود. از بالای سر سگ که بلند شد، نیما را در نزدیکی اش دید. سرش پایین بود و دستش روی شکمش مانده بود! اما صدای دکترسزاوار، نگذاشت بیشتر از آن متوجه اش باشد: -چه طوری فرمانده ی بداخلاق غرغرو! ابروی سرگرد بالا رفت: -علیک سلام! -دلت توی دوماه برای من خیلی تنگ شده بود می دونم! لبخندی روی لبهای سرگرد نشست و آهسته به سمت گاردیل ها راه افتاد: -ماه عسل معلومه خیلی خوش گذشته .. گرچه کم کم سال عسل می شه! دکتر سزاوار در اواسط دهه ی چهلم زندگی اش بود. اما چهره ی بشاش و سرزنده اش، حتی با وجود موهای جوگندمی، سنش را کمتر نشان می داد. دنبال سرگرد قدم برداشت و دستش را سایه بان چشمانش کرد: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام خداوند لوح و قلم 🎋حقیقت نگار وجود و عدم 🌸خدایی که داننده رازهاست 🎋نخستین سر آغاز آغازهاست 🌸آغاز میکنیم جمعه 11 تیر ماه را 🎋الهی دلتون از غصه آزاد 🌸روزگارتون بر وفق مــــراد 🎋روزهای تابستانیتون زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام 💕جمعه تون شاد و زیبـا 🌸از خدا برایتان 💕یک روز زیبـا و 🌸سرشاراز شـادی 💕همراه با دنیا دنیا آرامش 🌸سبد سبد خیر و برکت 💕بغل بغل خوشبختی 🌸و یک دنیا عاقبت بخیری 💕و یک عمر سرافرازی خواهانم 🌸آدینه تون زیبا و در پنـاه خـدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 السلام علیک یا بقیه الله 🌸السلام علیک یا صاحب الزمان چه خوشبختم که روزم با سلام بر شما آغاز میشود و ابتدا عطر یاد شما در قلبم میپیچد چه روز دل انگیزی است روزی که نام شما بر سر درش باشد و شمیم شما در هوایش.‌‌.. من در پناه شما آرامم، دلخوشم،زنده ام... شکر خدا که شما را دارم... 🌼 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جهنمی⁉️👹 سخنران:استاد دانشمند🎤 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎ ‎ ‎ ‌