انقد راه رفتم دارم میمیرم. امروز بعد از امتحانم رفتم میدون امام و تا همین نیم ساعت پیش داشتیم پیاده میدون رو میگشتیم.
دم مترو نشسته بودیم با فاطمه یهو دیدیم زهرا و عمش و باباش اومدن(مثلا ما نمیدونستیم میخوان بیان.) یجوری رفتار کردیم انگار دفعه اوله زهرا اینارو میبینیم. بعد یکم که گذشت از زهرا جدا شدیم با فاطی رفتیم گشتیم و خریدامون رو کردیم. برگشتیم چارباغ تو یه مغازه داشتیم راجع به زهرا حرف میزدیم یهو دیدیم زهرا اونجاست. دیگه رفتیم با زهرا و عمش ناهار خوردیم و جدا شدیم ازشون اونا رفتن سی و سه پل ماعم رفتیم کارای دیگمون رو انجام بدیم.
بعدم دیگه من یه قسمتی از راه رو با مترو اومدم بقیش رو خواستم اسنپ بگیرم که آقای اسنپی زنگم زد گفت من دختر کوچولوم هم تو ماشینه اشکالی نداره؟! گفتم نه و انقدرررر دخترش ناز بود که چند بار میخواستم تا خونه لپاشو بکشم.😭
هدایت شده از ˖ درختِ نوزدهساله𓋼 ˖
تا میای یه چیز بگی ، میان میگن وای خوشبحالت که فلان.
بچهها هیچکس تو این دنیا خوشبهحالش نیست!
شماها فقط دارید ظاهر رو میبینید.
از هرچیز عجیبی که توی این دنیا هست خوشم میاد. استایل های عجیب، نقاشی های عجیب، نمیدونم کتاب با وایب عجیب. چیزای عجیب منحصر به فردان. تک و خیلی کم ازشون تو دنیا هست. از عجیب بودنم خوشم میاد.