✳️داستانک
بخش سوم:
با سرعت به شرکت رویاییم رفتم، به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..
اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره در کمی از جاش دراومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت: خیرخواه باش؛ دستگیره رو سر جاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آب سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..
پلهها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونا رو خاموش کردم.
ادامه دارد...
@Roghaye_nurzade
✳️داستانک
بخش چهارم:
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه.
چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هر کسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میاومد بیرون!
با خودم گفتم: اینا با این دَک و پوزشون رد شدن، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمراً!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم.
ادامه دارد...
@Roghaye_nurzade
✳️داستانک
بخش پنجم:
اونروز یادآوری حرفای بابام بهم انرژی میداد!
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم۳نفر نشستن و به من نگاه میکنند😳
یکیشون گفت: کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظهای فکر کردم، داره مسخرم میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش...
ادامه دارد...
@Roghaye_nurzade
✳️ داستانک
بخش آخر:
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم:
ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم: هنوز که سوالی نپرسیدید؟!
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی...
در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری...
و با تمام وجودم ازش ممنون بودم بخاطر همه نصیحتهاش!
...
پ.ن.درسته که تغییر تو زندگی خیلی مهمه و تا اونجا که میشه باید مسائل زندگی رو که باعث اذیت ما میشن حل کنیم یا تغییرش بدیم،اما گاهی تو زندگیمون از بعضی مسائل یا حتی بعضی افراد اطرافمون،خسته میشیم اما ناچاریم قبولش کنیم و باهاش کنار بیایم چون فعلا بخشی از زندگیمونه مثلا ممکنه خدای نکرده ی بچه معلول داشته باشیم یا اینکه پدر و مادر سالخورده ای داشته باشیم که وظیفه مراقبت ازشون با ماست و...
و ما تو اون موقعیت با خودمون فکر میکنیم اگه این مسأله رو نداشتم چقدر راحت بودم و زندگیم رو ی جور دیگه پیش میبردم؛مثلا بیشتر به درسم و کلاسام میرسیدم،بیشتر به تفریحم و مسافرتم میرسیدم و...حتما موفقتر از الانم بودم.
...
تجربه من تو زندگی خودم بارها بهم ثابت کرده وقتی با مسأله ای روبرو هستم که فعلا بخشی از زندگیم شده و قابل تغییر نیست،قطعا خدایی که علیم وحکیمه از قرار دادن این مسأله تو زندگی من هدفی داشته،تو خیلی مواقع همون موقع شاید متوجه حکمت خدا نباشیم اما بعدها ممکنه حکمتش برامون روشن بشه و متوجه بشیم که همون مسأله ناخوشایند چقدر در رشد و شکوفا شدن استعدادهامون نقش داشته.
گاهی تو زندگیامون ی موضوعی پیش میاد که از نظر ما تهدید هست اما همین تهدید میتونه برامون ی عالمه فرصت تو دلش داشته باشه فقط کافیه که به اون فقط به چشم تهدید نگاه نکنیم.
سردار عزیزمون شهید سلیمانی ی سخن با این مضمون دارن: فرصتی که تو تهدیدها هست تو خود فرصتها نیست!
خلاصه اینکه چشمها را باید شست؛
جور دیگر باید دید...
#دلنوشته
#انگیزشی
@Roghaye_nurzade
خوشحال میشم شمام اگر تجربه ای از این مسائل تو زندگی داشتید اینجا👈 @R_Nurzade برام بفرستید
@Roghaye_nurzade
47.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو سفرهدار عالمی مشکل گشایی
آقای ما سلطان علی موسی الرضایی...
سلام دوستان صبح چهارشنبه امام رضاییتون بخیر✋🌹
@Roghaye_nurzade