بِسْمِ الله.
ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳
ܢ݆ߺߊܝࡅ߳ــ๛:²⁴
زینب.
همون موقع چیزی نگذشت که .
دستش رو آروم نزدیک مچ پام آورد.با برخورد نوک انگشتش به مچ پام درد وحشتناکی توی پام پیچید و تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که دستم رو روی دهنم بزارم تا صدام در نیاد.
محمدرضا.
آروم روسریش رو توی دهنش گذاشتم تا صداش بلند نشه و با یه حرکت طبق چیزایی که یاد گرفته بودم پاش رد جا انداختم.
از کاری که کردم تکونی خورد و عرق روی صورتش نشست و چشماش رو بست.
سریع یه تیکه از پیراهنم رو پاره کردم و دور مچ پاش بستم تا خیلی تکون نخوره.
...............................
محمدرضا.
عراقیه داشت کم کم بیدار میشد ، زینب خانوم اصلا حال و حوصله نداشت .
درسته الا صیغه خونده شد و محرم سدیم اما خب یکم هم من ،هم اون ،خجالت میکشیدیم اما مجبور شدم استینشون رو بکشم وبا یاعلی که گفتم کشیدمش که بلند بشه و بهش گفتم:
زینب خانوم ازتون خواهش میکنم یکم دیگه مونده ، یکم تحمل کنید تا به نیرو ها برسیم .
الان هم این عراقیه بیدار میشه و هم اونا میان .
باید دور بشیم.
اونم با بی حالیی چشمی گفت و منم موقع دویدن استینشون رو میکشیدم که به پاشون فشار نیاد.
........................................
زینب.
هوا داشت کم کم تاریک میشد ، اصلا احوال خوبی نداشتم ،فقط چیز هایی که داشتم میدیم ،نورهایی که از اون دور ها معلوم بود وبرای من کم کم محو میشد، و استینم که توسط اقا محمدرضا کشیده میشد.
به نور ها نزدیک و نزدیک تر میشدیم ،تا جایی که مندیگه زانوهام سست شد ودیگه توانی برای راه رفتن نداشتم و در آخر من بودم و یک خواب عمیق.
محمدرضا.
داشتیم به نیرو هامیرسیدیم که سرعت حرکتمون کمی کاهش یافت و دیگه جدا شدن استین زینب خانوم رو از دستم حس کردم.
بی حال روی زمین افتاده بودن و از هوش رفته بودن .
نمی دونستم چیکار کنم ونمی تونستم کاری کنم .
اخه من با یه خانوم الان چیکار کنم تازه خانومی که حال خوبی نداره .
به فکر کردن مشغول شدم ،نه !فکری که کاری کنم،فکری که الان خانوادش یا همون علی چقدر منتظرشن .
که یادم به نیرو های کمکی افتاد دیدم ،خیلی نزدیک شدیم .
به جلو کمی قدم وفریاد زدم انقدر فریاد زدم که دیگه صدام در نمیومد اما موفق به این شدم که اون هارو خبر دار کنم.
......
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
پ.ن. از هوش رفت
پ.ن. نیرو های کمکی
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
نظرات، باعث انرژی میشن.
نظر دادن یادتون نره
بِسْمِ الله.
ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳
ܢ݆ߺߊܝࡅ߳ــ๛²⁵:
محمدرضا.
با خبر کردن نیروها،چند نفر از همکار های من به همراه چند تا خانوم وارد عمل شدن .
خانوم ها زینب خانوم رو بردن .
عراقی هاکه متوجه شده بودن ما فرار کرده بودیم تا اینجا دنبال ما بودن و ناگهان با صدای انفجار متوجه شدیم که به ما رسیدن .نصف نیرو ها با انفجار مصدوم شدن و نصف دیگر مقاومت میکردن.
بادرد زیادی روی زمین افتادم و باصدای انفجار دوم همه جا تاریک شد.
...................................
زینب.
بادرد ی که توی پاهام داشتم و اون خستگی عظیم ،چشمام رو باز کردم ، به دوروبرم نگاه کردم .
بهداری خرمشهر بودیم ، شناختم اونجا رو .
مگه میشه نشناسم از ۱۲سالگی تا ۱۶ سالگیمو اینجا گذروندم .
اروم بلند شدم روی تخت نشستم
میخواستم از تخت وایی بیام که متوجه سرم توی دستم شدم خواستم از دستم بکنمش که باصدای کسی سرم رو برگردوندم که دیدم
اقا محمدرضا هم کنارم بود و ناله میکرد.
همون لحظه پرستاری وارد شدو اول به سمت اقا محمدرضا رفت وداروی ارمبخش رو به داخل سرمش رخت وبعد به سکت من اومد.
ازم سوال پرسید و جواب دادم .
بعد با پرسشی که ازم کرد متعجب شدم.
پرستار :وقتی اومدید پاتون با پارچه ای بسته بود .انگار از قبل پاتون در رفته بود و کسی اونو جاانداخته درسته ؟
ناگهان فکرم رفت به همون روز ،وای چه روزی شد برام همینطور که از صبح روزم رو مرور کردم به یه خاطره ای رسیدم که از خجالت اب شدم وگفتم
آره ،آره ،واییییی
راستی من چرا اون موقع جواب بله دادم
یعنی خواستگاری کرد ؟
نه اخه گفت برای مدتی
وای نه
با صدای پرستار به خودم اومدم و بهش التماس میکردم که سرممو در بیاره که تا اقا محمدرضا بلند نشده از اینجا برم
اما اون پرستار موفق تر از این حرف ها بود
اما باز من ادامه دادم
زینب :من نمیخوام اینجا باشم چرا نمیفهمید ،من باید زود تر برم.
پرستار :خانوم نمیشه ،اون اقا هم تیر خوردن وحالا بهوش نمیان .
شما هم راحت بخوابید تا تکلیفتون معلوم بشه .
تا دراز کشیدم پرستار کار خودشو کرد، داروی ارمبخش رو به داخل یرم ریخت .
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
پ.ن. حالا تازه فهمید که چیشده ..
پ.ن. خجالت کشید
پ.ن. میخواست بره😶
پ.ن. تیر خورده❗️
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
نظرات، باعث انرژی میشن.
نظر دادن یادتون نره
بِسْمِ الله.
ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳
ܢ݆ߺߊܝࡅ߳ــ๛:²⁶
فاطمه .
امروز قرار بود منو علیرضا به تهران برگردیم،
از وقتی پدرومادم و خواهرم به خرمشهر رفته بودن منم اومدم خارج توی آلمان درس خوندم ،توی آلمان با پسری به نام
علیرضا علوی اشنا شدم وبعد از چند هفته ی آشنایی وسخت گیریه من😌
و بانامه و عکس های کاغذی و توضیحاتِ شرایط برای پدر و مادرم ،اجازه رو گرفتم .
نمیدونم چطوری وکجا اما پدرم علیرضا رو میشناخت .
واینکه این شد که مادر یکی از مساجد مسلمانانِ آلمان صیغه ی محرمیت خوندیم تا با رفت وآمد وبقیه کارامون راحت باشیم.
بعدها فهمیدم علیرضا کی بوده ،علیرضا همسایمون بود که همراه برادرش و مادرش، هروز صبح هم رو خونه ی هم میدیدیم .
یکی از همون روز های بچگی وقتی زینب کوچیک بود با برادر علیرضا توی اتاق تنها بودن که سر یک تسبیح دعواشون میشه وبرادر کوچک علیرضا تسبیح رو محکم توی چشم زینب میزنه واز اون روز به بعد ایما از هم تنفر گرفتن .
نمیدونم برای چی اما الکی ،الکی، هرجا این هارو باهم میدیدیم داشتن باهم مجنگیدن وبه هم تیکه می انداختن.😅
.....................................
امروز بلیط گرفتیم که به تهران بریم و پدرومادرم خبر بدم که بیان و
عقدوکارهای کلی رو اونجا بگیریم ورفع دلتنگی هم کنیم ،
چون خیلی دلم براشون تنگ شده بود ،مخصوصا خواهرم .
.....................................
چمدونمون رو بسته بودیم ، دم فرودگاه
منتظر علیرضا بودم،تا اینکه تاکسی جلوم وایساد و یه آقاهی پیاده شد ،اما دقتی نکردم .
همینطور که منتظر بودم و به ساعتم نگاه میکردم ،تا اینکه یکی به شونه ام زد ،اول توجهی نکردم اما دوباره همین کار تکرار شد ،با اعصبانیت خواستم برگردم که علیرضا رو دیدم ورو بهش گفتم:
فاطمه :عه سلام ،تویی ؟
خواستم سرت دادبزنما😅
علیرضا:سلاممممم خانم گلم ،بله که منم پس میخواستی کی باشه ؟
دلت میاد سرم داد بزنی؟
فاطمه:نه واقعا .
علیرضا :بریم خانم ،دیر شد باید با هواپیما تا مرز بریم و از اونجا اتوبوس بگیریم
فاطمه :بریم ،من که خیلی وقته منتظرتم
علیرضا: ببخشید ،حالا بریم؟
فاطمه:بریم 😊
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
پ.ن. خواهر وبرادیشون🤌🏻🥰
پ.ن. عقدشون🤩
پ.ن. انتظار دیدن خانواده ی شهید❗️
پ.ن. دیگه حرفی ندارم😅
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
نظرات، باعث انرژی میشن.
نظر دادن یادتون نره
ღ✿ܢ̣ܢܚܩܢ ܝܥ̣ߺ ܫܢܚ݅ܦ̈✿ღ
♡آقامحمد رضا رو کرد سمتم و با لبخند کمرنگی ازم پرسید:قَبِلتُ؟
جواب دادم:قَبِلتُ
♡دیگه توانی برای راه رفتن نداشتم و در آخر من بودم و یک خواب عمیق💔
♡یعنی خاستگاری کرد؟؟😬
♡با درد زیادی روی زمین افتادم و با صدای انفجار دوم همه جا تاریک شد....
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
رمانی با ژانر عاشقانه_مذهبی
رمانی با فراز و نشیب و در اخر درد و غم
لینکشو میخوای؟؟
بفرمایید ☺️
https://eitaa.com/Romanfama
ܩܢܚ݅ܟܿصߊࡅ߳ߺߺܙ ܭߊܝߺߊܠܩوܔ
تاریخ تولد کانالمون؟ ²⁰مرداد ¹⁴⁰³
پارت اول رمان عقیق
https://eitaa.com/Romanfama/8
شخصیت های رمان عقیق
https://eitaa.com/Romanfama/75
https://eitaa.com/Romanfama/274
https://eitaa.com/Romanfama/365
https://eitaa.com/Romanfama/366
عکس انگشتر
https://eitaa.com/Romanfama/83
عمل به قول ۱
https://eitaa.com/Romanfama/1250
عمل به قول ۲
https://eitaa.com/Romanfama/1244
عمل به قول ۳
https://eitaa.com/Romanfama/1128
عمل به قول ۴
https://eitaa.com/Romanfama/1561
عمل به قول ۵
https://eitaa.com/Romanfama/1821
عمل به قول ۶
https://eitaa.com/Romanfama/1821
همسایه های کانالمون☺️
ره رو عشق
https://eitaa.com/romanFms
کوله بار خدایی
https://eitaa.com/Ceda3f86c0c
به به مبارکه🥲
خیلی خوشحالم که ۱۰۰ تایی شدیم
رفقای جدید خیلی خوش اومدید
قدیمی ها بمونید برامون
سلام عید همگی مبارک🥳🥳 انشاءالله که حضرت محمد(ص) وامام صادق(ع) 🤲
کمکمون کنن که یه بنده خوبی برای خداباشیم 😊
و انشاءالله فردا که عیده امارکانالمون هم بره بالا😉
بر محمدو آل محمد صلوات😍
بِسْمِ الله.
ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳
ܢ݆ߺߊܝࡅ߳ــ๛:²⁷
«۲روز بعد»
فاطمه.
از وقتی که راه را افتادیم ،تا الان خیلی طول کشید.
دیشب رسیدیم مرز و الان داریم میرسم خونه خودمون تهران ..
هیچکس نبود ،فکر کردم تا الان باید اومده باشن ،نگران شدم از همسایمون ،از فامیل های نزدیکمون که همون اطراف بودن پرسیدم .
تا اونجایی که من فهمیدم،شاه بیرون رفت و امام خمینی پرچم انقلاب رو بدست گرفتن و من واقعا خوشحال شدم .
الان ۲سالی هست که امام ایران هستن وفهمیدم که هنوز طرف های خرمشهر جنگ بود.
خبری از خانواده ام نداشتم ، علیرضا خیلی تلاش کرد که اونم خبری پیدا کنه .
اما خبری نبود .
...............................
بعد از تمام وقت ،جست وجو کردن دیگه خسته شدیم با بی حالی و خستگی به خونه ی علیرضا رفتیم .
رسیدیم در زدیم با صدای خانومی که میگفت اومدم ،اومدم ، در باز شد .
انگار خبر نداشت ما داشتیم میومدیم.
مادر علیرضا باشدت و بغض علیرضا رو بغل کردوهی قربون صدقش میرفت.
ستاره(مادر محمدرضا وعلیرضا).
در زده شد ،روسریمو سرم کردم وچادر رنگیمو برداشتمو تو راه میپوشدمو میگفتم اومدم ،اومدم.
خبری از محمدرضا نداشتم وعلیرضا هم حدودیک ماهه بهم نامه ای چیزی نداده ودارم دق میکنم.
در رو باز کردم بعد از یک دقیقه بهت نگاه کردن با بغضم گرفتمشو بغلش کردم وگفتم :
وای علیرضا مامان کجایی که دلم هزار راه رفت نمیدونی چقدر دق کردم وچطوری هرشبمو روز میکردم،اخه چه گناهی کردم .
..
همینطور که حرف میزدم گریه میکردم وهق هق میکردم .
تا اینکه همونژور که تو بغل علیرضا بودم اومدیم داخل و روی صندلی چوبی حیاط نشستیمو دستشو توی دستم نگه داشتم .
چقدر دلم برای دستای بچه نام تنگ شده بود ،یکیش مرهمم شد اما اون یکی کجاست.
خدا خیلی دل شوره دارم.
توی همون حالم نگاهمو از دستش به صورتش دادم و با اون یکی دستم صورتشو نوازش کردم و گفتم:خودتی پسرم ؟ نمیدونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود؟😭
نمیدونی توی این یک سال چی کشیدم ؟
ای خدا
علیرضا.
دست مادرمو از صورتم برداشتمو محکم گرفتم وبوسه ای روی دستاش زدم و رو بهش گفتم:
مامان اینطوری نگو .
بخدا دلم خون شد که اینطوری دیدمت .
بسه ، توروخدا ،جون من دیگه گریه نکن.
کاش اصلا نمیرفتم ،عوضش اونجا که رفتم برات عروس اوردم .
همون موقع مامانم بلند شدو رفت کنار فاطمه وفاطمه رو بغل کردو همدیگر وخوب دیدن
به اون تصویر نگاه کردم چه تصویر قشنگی بود ،مادرم باچادر رنگی کنار خانمم
فاطمه هم یه لباس پوشیده بود که به نظر من خیلی بهش میومد.
یکدفعه مامانم رو کرد به منو گفت:
میدونم پسرم بهم گفتی ،ازتو خیالم کمی راحت بود .
میدونستم کنار خانمت خوشبخت میشی ،چقدرهم عروسم خوشگله چشم حسودا کور بشه مگه نه؟😉
علیرضا:مامان یه سوال دیگه ،شما گفتی دلم براتون تنگ شده و گفتی یک سال دلتنگی وبی خبری کشیدی مگه محمدرضا وبابا کجا هستن؟
تا اینکه این حرفمو زدم ،مامان دوباره شروع کرد به گریه کردن که دیگه حالش بد شد وبا کمک فاطمه بردیمش داخل خونه😔💔
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
پ.ن. وای مادر پسر بعد دوسال هم رو دیدن💔😱
پ.ن. یک سالشو دلتنگی کشیده😭
پ.ن. هبری از هیچکس نیست!
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
نظرات، باعث انرژی میشن.
نظر دادن یادتون نره
آخرین شب تعطیلاته... 🦦🌱
خدافظ خواب
خدافظ گوشی
خدافظ تفریح
خدافظ خوشبختی
خداحافظ شب بیداری های هیجان انگیز
سلام مدرسه
سلام مشق های زیاد
سلام بدبختی های وسیع
سلام صبح زود بیدار شدن🥲💔😂
شبتـون مهـدوی❀°•❤️°•❥︎
نفستـون حیـدری❀°•😇°•❥︎
ذکـرتون یـا علـی❀°•⛲°•❥︎
مهـرتون فـاطمـی❀°•🥰°•❥︎
ڪَـرم تـۅݩ حـسني❀°•🌼°•❥︎
عشقتـون حسینـی❀°•🌿°•❥︎
قلبتـون رضـایـی❀°•😍°•❥︎
صبـرتـون زینبـی❀°•🙃°•❥︎
حجـابتـون فـاطمـی❀°•💖°•❥︎
غیـرتتـون علـوی❀°•🥹°•❥︎
شبتـون متعـالـی❀°•✨°•❥︎
بِسْمِ الله.
ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳
ܢ݆ߺߊܝࡅ߳ــ๛:²⁸
علیرضا.
مامان به پشتی تکیه داد ،فاطمه هم رفت تا از اشپزخونه اب قند درست کنه وبیاره.
منم از مامانم پرسیدم:
مامان جان ،من الان دیگه اومدم چراانقدر گریه کردی خب بگو محمدرضا وبابا کجا هستن
دارم نگران میشم.
مامان که نگرانیه منو دید،برام داشت تعریف میکرد که چیشد:
ستاره:
پسرم وقتی تو رفتی ،منو خالت وپدرتو محمدرضا،رفتیم خرمشهر، اونجا تا یکسال جنگ بود بعد جنگ کمی اروم شد وخرمشهر ازاد شد .
اما گفتن که باید چند نفرم اعزام بشن به لب خط،کمک لازم داشتن .
پدرو برادرت هم از خداشون بودو جونشون رو میدادن برای این کار ها.
یه چند ماه هی میومدن وهی میرفتن تا اینکه خالت یه سرماخودگیه بدی گرفت و من به محسن(پدر علیرضا و محمدرضا)
محسن جان من میرم با خواهرم و کسی رو نداره ومنم اومدم .
دوباره تا یه دوماه خبر میدادند تا اینکه یه یک ماه دیگه ازشون خبری نبود .
خچدمو به در ودیوار میزدم تا ازشون یه هبر بدست بیارم اما نشد ،امانشد.
تاروزی که خبر دادن.
علیرضا.
یکدفعه گریه مامان شدت گرفت منم که دل شوره گرفته بودم ،رو کردم وپرسیدم :
چه خبری شده مامان،بخدا جون به لب شدم ،بگو دیگه
فاطمه اومد کنارم نشست واصلا اونم
فاطمه حوصله نداشت ،چون اونم خبری از خانوادش نبود .
مامانم اشک هاشو پاک کرد و گفت :
از داداشت که خبری نداره ،بخدا نمیدونم کجاست دارم دق میکنم،خب اونم پسرمه تازه کوچیکتر بود ،وای علیرضا نگرانشم.(باگریه های شدید گفته شده)
علیرضا.
تا مامانم اینو گفت یک لحظه استرس بدی گرفتم و همه ی فکر های دنیا روی سرم خراب شد،اما به روی خودم نیوردم که مامان هم ناراحت نشه😢
رو کردم به مامانم با بغضی که از سر دلتنگی وبی خبری برادرم بود گفتم :خب ،مامان جان ادامه بده و اون هم ادامه داد:
ب...بابات.....بابات هم
بابات هم شهید شد
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
پ.ن. خوب بخونید✨
ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
https://eitaa.com/Romanfama