eitaa logo
♡‍م‍ا‍ه‍ورا♡
178 دنبال‌کننده
118 عکس
50 ویدیو
0 فایل
ࡅߺ߲ࡄܩ ߊ‌ࡋࡋܣ ߊ‌ࡋܝ‌ܟߺܩܢߺ߭ ߊ‌ࡋܝ‌ܟߺܢߺ࡙ܩ ماهورا؟به معنای زیباتر از ماه رمانی با ژانر مذهبی به قلم_ **فاطمه زهرا |علوی✍🏻**ا 🌿 عضو بشید که با حضورتون انرژی میگیریم♡ کپی از رمان و شخصيت ها؟خیر❌ تولد کانالمون=¹⁴⁰³/⁵/²⁰⭐ ایدی بنده 🪽 @Fatemeh_Zahra_oo
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:¹⁵ محمدرضا. زینب خانم محلم نداد،از چشماش و چهرش معلومه که چقدر حالش بده . دستامون بسته بود ،تا اینکه زینب خانوم شروع کرد . زینب. هم حال روحیم وهم حال جسمیم خوب نبود. اما گفتم سوال رو بدون جواب ندم . با بغض و لرزشی که توی صدام بود خیره شده به گوشه ی دیوار و شروع کردم: شاید کمی یا شایدم زیاد اولش کینه نداشتم اما نمیدونم چرا تا تنها شدم اینطوری شدم خب آدم هم باید درک کرد ،شاید هم تغصیر زمانه . نمیدونم ناراحتم یا نه نمیدونم خسته ام یا نه اصلا نمیدونم حالم چطوریه فقط الان حال علی برام مهمه ،اخه کسی رو نداشتم منم به اون تکیه کردم. البته زهرا هم هست اما نمیدونم چرا احساساتم یه چیز دیگه میگه و کاری به کسی نداره . همینطور که حرف میزدم . اشکام دیگه از چشمام فرود اومدن، سرم رو بالا آوردم و گفتم آقا محمدرضا میدونید ،میترسم ،میترسم ازاینم که هستم تنها تر بشم . واقعا میترسم. محمد رضا. فقط میتونست برای حرف هاشوم شنونده باشم . منم خب تنها بودم اما خب من مادرم تهران بود. البته ،رو به زینب خانم کردمو گفتم خواهرتون چی ؟ اون کجاست ؟ زینب . خواهرم؟ هه خواهرم؟ اون که بزرگتره منه از همون اول خانواده رو ول کرد نمیدونم چرا انگار نمی‌خواست بیاد خرمشهر الآنم فکر کنم تهرانه . سکوت برقرار شد .. رفتم توی فکر های خودم ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن. خاطره ها😢 ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:¹⁶ «زمان حال» انگشتر عقیق سرخ رو برداشتم و گذاشتم کنار اینه . منتظر تماسی از اون بودم. در اتاقم زده شد. + مامان ماشین امادس کی میای بریم؟ ~ الان میام ، علی جان برو ببین رقیه کجاست تا بیام آمادش کنم بریم +چشم همون موقع گوشیم زنگ خورد ،شماره ناشناس بود. ~الو سلام .بفرمایید ناشناس:............ ~ چیییییییییسس؟ یه لحظه با حرف های اون مرد کپ کردم گوشی از دستم افتاد زانوهام سست شد همون موقع علی وارد اتاق شد +مامان،مامان چیشدی ؟ رفتم گرفتمش ونشوندمش رو تخت باهام حرف نمی‌زد منم هی صدا میکردم. مامان ! مامان زینب چی شد؟ همون موقع هم یه صدا اومد مامان که انگار خشکش زده بود . از جام به سرعت پاشدم رفتم برای مامان آب قند بیارم و ببینم صدا از کجا بود که رقیه صداش بالا رفت ،رفتم تو اتاقش دیدم برای اینکه گل سرشو برداره از میز رفته بالا و افتاده روی زمین بود نمیتونست پاشو تکون بده منم که نمی‌دونستم چیکار کنم . به طرفش رفتم ،اخه پاشو نمی تونست تکون بده ،منم فکر میکردم از جا بلندش کنم خطر ناک باشه. مامان که حالا صدای رقیه رو شنیده بود به سرعت اومد دم اتاق رقیه . رقیه هم تا مامان رو دید شدت گریشچ بیشتر کرد. رو به مامان کردمو گفتم :پس اونجا دیر شد تا اینو گفتم مامان انگار دوباره کپ کرد انگار میخواست بزنه زیر گریه ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن. یکم از آینده🙂 ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:¹⁷ «فلش بک_تعریف..خآطرآت..» زینب. ناگهان در باز شد،چند نفر ،که بینشون همون آدمایی بودن که بیهوشم کردن وارد اتاق شدن،هموشون ترسناک بودن توی این حالمو این سوله واقعا حس بدی داشتم. اول از همه یکیشون سمت آقا محمدرضا رفت ،پشت صندلی رو گرفت و صندلی رو محکم به عقب پرت کرد جوری که از صداش برق از سرم پرید. نگاهم به کار هایی که اون مرد ظالم داشت میکرد خیره موند. بعد از اون کارش به سمتش رفت و همون کاررو دوباره تکرار کرد تا دیگه راهی نمونده بود و صندلی رو به دیوار تکیه داد. دستشو بالا برد محکم خابوند توی گوش محمدرضا از شدت دلسوزی دلم برای آقا محمدرضا سوخت البته اونم میخواست کاری بکنه اما دستور پاشو به صندلی بسته بودن،بعد از اون چونه ی آقا محمد رضا رو گرفت و محکم بالا آورد و چیزی رو به عربی به محمدرضا فهماند و رفت . منم که دیگه از اون صحنه ها طاقت نیاوردم ،زدم زیر گریه آنقدر گریه کردم که اون عراقی به من یه نگاه نکرد و رفت . به آقا محمدرضا نگاهی انداختم که صورتش خونی شده بود وروی زمین افتاده بود. قبل از رفتنشون دست هامون رو باز کردن نمیدونم چرا اما به هر حال بالاخره دست و پامون رو باز کردن . دویدم سمتشونکنارسون زانو زدم ، پرسیدم حالتون خوبه؟ با اینکه کمی هوشیار بود جواب داد (اینجا تکه تکه صحبت شده .اما من کامل مینویسم) محمدرضا:خوبم....ممنون..این کار ها برای ما که اسیر شدیم ....عادیه . نگران نباشید ،کارشونه . زینب . آقامحمدرضا آنقدر بی حال و خسته بودن که از هوش رفتن. منم مجبور شدم قسمتی از لباسم رو پاره کنم اون رو به روشی تا بزنم ، وخون هایی که حالا خشک شده بود رو از پیشونیشون پاک کنم. در همون حین توی فکرام هم بودم. نمیدونم چرا یه حسی داشتم بهشون،کینه نبود ،اما هرچی بود حسم بده . برای همینه که رفتارم اینطوریه برای همین تصمیم گرفتم اگر سالم از اینجا رفتم بیرون برم تهران . گشنه ام بود ،تشمه ام بود . خواستم پاشم برم که در بزنم و دادبزنم که چیزی برامون بیارن شاید حالا رحمی کردن اما سرم گیج رفتو مجبور شدم همونجا بشینم ونشستتی یخورده بخوابم . برای همین چشمام کم کم گرم شدو من هم به خواب رفتم. ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن.اسیر شدن، اونم دوباره پ.ن. پارچه ای از لباس🌪 پ.ن. تصمیم💥 پ.ن. حس بد❗️ پ.ن. مهاجرت به تهران ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:¹⁸ محمدرضا. با بی‌حالی تمام و درد هایی که داشتم چشمام رو باز کردم نگاهی به اطرافم انداختم،که نگاهم روی زینب خانوم ثابت موند. نشسته بود،سرش را به دیوار تکیه داده بود. احساس میکردم تب داره آخه قطراتی روی پیشونیش ایجاد شده بود. ناگهان ،چشماشونو محکم به هم فشار دادن و بعد باز کردن . اول متوجه وضعیت نبود اما انگار کم کم هوشیار شد. حالم رو پرسیدی من هم متقابلاً جواب دادم. پاشدوبه سمت در رفت . انگار دیگه طاقتش تموم شده بود . محکم به در میکوبید و التماس جرعه ایی آب و غذا بود. حق داشت آخه احساس میکنم ما دوروز اینجاییم. همون موقع در محکم باز شد از اونجایی که زینب خانوم پشت در بود ، در باشتاب به صورت زینب خانوم بر خورد کرد و به روی زمین افتادن. زینب . چشمام رو که باز کردم متوجه اوضاع شدم حالم واقعا بد بود دیگه طاقتی نداشتم .چادرم رو جمع کردم و به سمت در حرکت کردم. در زدم شاید کسی مارو درک کنه به ما چیزی بده . اما در جواب داد زدن هام در رو محکم باز کردن و صورت منم محکم به در خورد و منو به زمین پرت کرد. خیسی خون رو که از دماغم پایین می‌کند رو حس کردم از شدت دیگه اشکم جاری شد . او عراقی ها که منو با اون وضع دیدن دیگه کاری به کار ما نداشتن و رفتن. روسریم که روشن رنگ بود حالا دیگه گلگون شده بود ‌. خرمشهر شب ها نسیم های خنکی داره. از نسیم فهمیدم که الان شبه. همون طوری که روسریم جلوی صورتم بود ،پاشدمو به سمت ستون وسط سوله رفتم ، نشستم و زانو هام رو توی خودم جمع کردمو سرم رو به ستون تکیه دادم و از پنجره کوچیکی که اون بالا بود به آسمون خیره شدم. ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن. ایندفعه دلم گرفته ببخشید کمه دوستان🌱 ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا