eitaa logo
♡‍م‍ا‍ه‍ورا♡
178 دنبال‌کننده
118 عکس
50 ویدیو
0 فایل
ࡅߺ߲ࡄܩ ߊ‌ࡋࡋܣ ߊ‌ࡋܝ‌ܟߺܩܢߺ߭ ߊ‌ࡋܝ‌ܟߺܢߺ࡙ܩ ماهورا؟به معنای زیباتر از ماه رمانی با ژانر مذهبی به قلم_ **فاطمه زهرا |علوی✍🏻**ا 🌿 عضو بشید که با حضورتون انرژی میگیریم♡ کپی از رمان و شخصيت ها؟خیر❌ تولد کانالمون=¹⁴⁰³/⁵/²⁰⭐ ایدی بنده 🪽 @Fatemeh_Zahra_oo
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:¹¹ زینب. کارم که تموم شد، چادرم رو برداشتم و بیرون رفتم. وای،کی شب شد . چادرم خاکی شده بود ،چادرمو تکون دادم و سرم کردم. رفتم از چادر کناری،منبع نوری بردارم. .................................. زینب. سرم درد میکرد،فکر کنم ماله اینکه کارهام زیاد شده، آخه استراحتم نداشتم. جوری سرم درد میکرد که نمتونستم چشمام رو باز کنم. از چادر که منبع نور برداشتم اومدم بیرون، داشتم راهم رو میرفتم ، که صدایی شنیدم . برگشتم دیدم کسی نبود و دوباره به راهم ادامه دادم. دوباره صدایی از پشت شنیدم برگشتم که یهو.... محمدرضا. کارهام که تموم شد ، داشتم میرفتم که استراحت کنم که یه مردی اومد جلوم رو گرفت گفت نامه ای به مسئول چادر شماره ۲ بدم . چادر شماره ۲ ،چادر ی بود که داخلش وسایل های مهم برای تجزیهات بود. رسیدم اومدم برم پیش مسئولش که یه خانومی رو دیدم. ظهر هم از پشت دیده بودما اما الان صورتشونم دیدم. بعله ..گفتم خانومه چقدر آشناست . زینب خانومه داشت می‌رفت منم عجله کردم و نامه رو دادم به مسئول اونجا وحرکت کردم به سمتشون و توی راه هی دستشو میدید احساس کردم منو نمی‌بینه واینکه ترسیده بود. برای همین دویدم و بهش نزدیک شدم خواستم صداشون کنم که خوش برگشتم و یه جیغ بنفشی کشید که من دستم رو به سمت گوشان بردمو ، سفت گرفتم. (حق داشت منم توی این تاریکی به نفرو اینطوری میدیم سکته میکردم😅) زینب. وایی خیلی بدبود،انقدر جیغ کشیدم که خودم دستم رو بالا اوردم و جلوی دهنم رو گرفتم. وای قلبم خودشو به سینم میزد صداشو می‌شنیدم. آنقدر ترسیده بودم که پاهام سست شده بود، توان راه رفتن نداشتم برای همین همونجا نشستم. آقا محمدرضا هم همون جا دوزانو نشست و گفت: حالتون خوبه؟ زینب:وای .وای.به نظرتون حالم خوبه؟ محمدرضا:خببـــب، نه . زینب:اگه سکته میکردم چی؟ اصلا شما اینجا چیکار میکنید؟ محمدرضا:سکته؟😯 نه دیگه در این حد ،چیزی نمیشه. من اینجا کمک فرمانده ام ،شما چی؟ زینب:پرستارم اینجا. جوری که خودم بشنوم گفتم:آخ ،سرم بیشتر درد گرفت،اَه ،هنوز مثل قدیماشه. محمد رضا:آهان. زینب خانوم فکرشم نمی کردم شما رو در بزرگسالی و اونم خرمشهر ببینم . آخه شما دختری نبودید که بیاید خرمشهر. زینب:بله .بله .اون وقت برای چی فکر نمی‌کردید منو خرمشهر ببینید. محمدرضا:آخه هم خیلی اهل این کارا و کثیفیو بهمریزی نبودید و خیلی هم بابایی و اهل خانواده بودید. راستی مامان وباباتون حالشون خوبه؟ ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن. ترسید. پ.ن. سراغ گرفت از پدر و مادرش. ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:¹² زینب . تا چند دقیقه سکوتی بینمون برقرار شد. اخه وقتی حرف از پدر و مادرم شد دیگه هیچی نمیشنیدم . دلم براشون تنگ شده بود. محکم بلند شدم وباجدیت تمام اما پراز بغض گفتم: مامانم توسط تحریم آب و غذای ،عراقی ها شهیدشد، پدرم هم مفعودالاثرِ. با اجازتون من دیگه میرم محمدرضا. وای من که نمیدونستم، پس یعنی تنهاعه. چرا نمیره تهران پیش فامیل هاشون ؟ زینب. دیگه نتونستم تحمل کنم .اشکام میریختن حالمم بد بود چه روحی ،چه جسمی ،چون سرمم درد میکرد، که دیگه. خواستم یکم تنها باشم ،برای همین به سمت علفزار ها حرکت کردم این اطراف به دلیل نی زار ها و رود های کنارش و هوای گرمش ،هوا شرجی ومرطوب شده بود. داشتم قدم بر می داشتم وفکر میکردم. از همه ی فکرام ،فکر درس خواندنم شد . من الان هم درس میخونم و کتاب هم دارم اما فعلا که خرمشهر هستم دانشگاهم رو عقب انداختم ، اما باید بعد خودمو برسونم. توی فکر های خودم بودم که نسیمی خنک وزید. تنم اولش لرزید، اما حس خوبی داشت. خیلی دور شده بودم . چون توی فکر های خودم بودم اصلا نفهمیدم چقدر راه اومدم برای همین خسته شدم . کنار همون جا سنگی بزرگ بود که رو همون نشستم. ...................... بلند شدم خواستم برگردم به منطقه خودمون که دیدم خیلی راه اومدم و گمشدم. دور و بر رو دیدم ، همه جا تاریک بود. ترسیده بودم داشتم هی میدوییدم . داد میزدم کمک ،کمک ،کسی اینجا نیست. حالم بد بود ،چیکار کنم . همه جا تاریک .. ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن. تنهایی پ.ن. تاریکی ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:¹³ محمدرضا. زینب خانوم رفت، باچشمم دنبالش میکردم. به سمت نی زار ها رفت . منم با خودم گفتم دختر جوون توی تاریکی خطرناکه ،دنبالش برم برای همین راه افتاد . هی توی راه تردید داشتم برای همین بهش نزدیک نشدم. توی چند قدمی زینب خانوم بودم. داشت تند، تند می‌رفت و پشتشم نگاه نمی‌کرد. اومدم صداش کنم که برگردیم چون خیلی دور شدیم،که ناگهان انگار کسی محکم کوبید پشت گردنم ، زانو هام سست شد . ودیگه جایی رو ندیدم . تاریکی...... زینب . همین طور دور برم می‌چرخیدم تا اینکه یکی چادرم رو کشید و من رومحکم روی زمین کشوند. خواستم بلند شم که چندتا مرد عراقی دورم رو گرفته بودن ، همشون ترسناک و درشت هیکل بودن. یکی نزدیکم شد،با عربی بهم یه چیزایی میگفت که من نمی‌فهمیدم تا اینکه منو با طناب بستن به زوری با قاشق مایعی وارد دهنم کردن . هرچی جیغ کشیدم جواب نداد ،توی این لحظه فقط فکر و ذهنم علی بود . تا اینکه کم کم چشمام تار میدیدو هیچ جا رو ندیدم . .............................. محمدرضا. چشمام رو با درد توی کمرم و گردنم باز کردم، اول همه جا تار بو تا اینکه چشمم به یه نفر ثابت موند. چشمام رو مالیدم که واضحتر بینم . اینجا چیکار می‌کنه . آنقدر ذهنم مشغول بود که نفهمیدم توی سوله ی خرابه هستیم . آخه چرا ؟ اخه اینجا چیکار میکنه؟ ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن. فعلا حرفی ندارم. ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
بِسْمِ الله. ࡃࡐ߳ܢߺ࡙ࡐ߳ ܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ــ๛:¹⁴ محمدرضا. توی افکارم غرق بودم تا اینکه تکون خوردنشو حس کردم . نگاهی انداختم که داره بهوش میاد . آخه دختری تنها ؟چرا باید اینجا باشه؟ آروم صداشون کردم. زینب خانوم. زینب خانوم . داشت اسم کسی رو با آشفتگی صدا میکرد اره ....علی . باز صداش کردم . زینب خانوم. زینب خانوم. زینب. سرم درد میکرد،حالم بد بود ،فکر کنم تب دارم . چشمام رو آروم باز کردم . گفتم سرماخوردم اما توجهی نکردم،الانم بد تر شدم. این گیج بودنم فکر کنم برای این مایعه بود. یه خورده که گذشت ،فهمیدم کسی داره هی صدام می‌کنه . سرم رو که برگردوندم ،یه لحظه کپ کردم، چشمام رو بیشتر باز کردم . عه،شما اینجا چیکار میکنید ،ما کجاییم؟ محمدرضا:اینجا یه سوله س خرابس .اما نمیدونم دقیقا کجاییم! وراستش داشتم دنبال شما میومدم که یه وقتی ... حالا که اینطوری گیر افتادم ،شماچی؟ زینب:دنبال من ! آهان ، من راه رو گم کردم که بعد یه چند نفر افتادن دنبالم که یه مایعی دادن خوردم که دیگه اینجام😒 بعدم لطفا دیگه اینجوری آدما رو دنبال نکنید . محمدرضا:بله ،حتما . ببخشید اگه ناراحتتون کردم محمدرضا. از وقتی فهمیده من همون پسره هستم ،دیکه باهام خیلی سرد رفتار می‌کنه . نکنه هنوز از اون اتفاق ناراحته ،نه فکر نکنم محمدرضا:ببخشید ،یه سوال شما خبری از پدرتون پیدا نکردین. زینب :خیر. محمدرضا:یه سوال دیگه شما هنوز از اتفاق کودکی ناراحتید؟ زینب:..................... ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ پ.ن.!. ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ∘ꕥ https://eitaa.com/Romanfama
https://harfeto.timefriend.net/17232912450011 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 نظرات، باعث انرژی میشن. نظر دادن یادتون نره
زینب و زهرا ۱۶ ساله محمد رضا ۱۸ علی ۳
شخصیت های رمان