-ࢪوحاء !:)
ـ🤍
تویی آن قهوهی تلخی میانِ کافهی قلبم
که با فنجان چشمانت دلم را مبتلا کردی
- مهناز نجفی
همه دنیای من عشق است و دنیای عزیزم را
اگر ویران کنی، خونِ مرا بر گردنت داری...
-حسین منزوی
«من اگر به جای او بودم یکشب تو شام همه زهر میریختم میدادم بخورند، آن وقت صبح توی باغ میایستادم دستم را به کمر میزدم، مردهها را که میبردند تماشا میکردم»
سه قطره خون /صادق هدایت
من فقط با یه امید تنهات گذاشتم، که باز بتونم توی اینده پیدات کنم! اگه میدونستم اون اخرین ملاقاته هیچوقت تورو با اون چشم ها رها نمیکردم به جاش طوری محکم بغلت میکردم که بخشی از خودتو تا همیشه جا بزاری و برای پس گرفتنش هر طور که شده برگردی.
مرز بین عشق و نفرت خیلی باریکه،
یهو میبینی کسی که نمیزاشتی گرد و غبار روش بشینه، داری از تماشا کردنش وقتی تو گِل گیر کرده، لذت میبری.
قشنگ ترین و حق ترین چیزی که امروز خوندم این نوشته از تورگوت اویار بود:
کاش دستِ کم شعری خوانده بودید یا در خانه، گربه ای نگه می داشتید؛ شاید آن وقت کمتر دنیا را می آلودید... :)