#خاطره
#خلاقیت
#شجاعت
در یکی از سال های تدریس در مدارس متوسطه اول یا همان راهنمایی سابق موضوع امتحان انشاء دانش آموزانم را به این سوال اختصاص داده بودم:
-شجاعت یعنی چه ؟؟؟
دانش آموزان با توجه به اصولی که در نگارش آموخته بودند انشاء های قابل قبولی نوشتند اما فقط یک نفر در بین همه ی دانش آموزان ابتکار و خلاقیت در نگارش انشاء را به نمایش گذاشت .
او در انشاء خود فقط و فقط یک جمله نوشته بود :
"شجاعت یعنی این"
و برگه خود را به همین یک جمله مزین کرده بود و سفیدی برگه انشاء او دقیق ترین نوع پاسخ به موضوع انشا بود .
تنها دانش آموزی که نمره کامل گرفت شجاع ترین ایشان بود .
@Rouyesh
#خاطره
#شجاعت
#قسمت_دوم
این داستان را همیشه سر کلاس های نگارشم برای دانش آموزانم تعریف می کردم و بعد از این داستان یادآوری میکردم این ترفند فقط برای او نمره ی کامل داشت و اگر موضوع انشا شما این بود دیگر تقلید از او نتیجه ی او را به همراه نخواهد داشت .
و چندین سال گذشت و فقط یک نفر توانست نمره کامل امتحان نگارش را بگیرید.
او در برگه امتحانش اینگونه نوشته بود:
"شجاعت یعنی میدانی نمره نخواهی گرفت ولی باز مینویسی : شجاعت یعنی این ! "
@Rouyesh
مرتضی یعقوبی:
طبق یک تعریف مهم و اساسی از تربیت به زمینه سازی برای کشف و پرورش استعداد ها یاد شده است .
یعنی مربی در امر تربیت به جای انسان انتخاب نمیکند بلکه راه ها را به او نشان میدهد و مقاصد راه ها را به او نشان می دهد تا انسان خودش بتواند با اختیار خود انتخاب کند.
این نشان دادن راه ها و عواقب پیمودن مسیرها همان زمینه سازی است که انسان باید با اختیار و عقل خود مسیر درست انتخاب کند.
محمد امین (ص) زمانی که به پیامبری مبعوث شد نیز دقیقا همین کار را کرد راه ها و عواقب پیمودن راه ها را به مردم ابلاغ کرد تا خود مردم انتخاب کنند چه راهی را طی کنند.
🌺🌺عید مبعث مبارک باد🌺🌺
@Rouyesh
فرقی نمی کند آغازِ هفته باشد یا پایانش …
صبح باشد یا شب … بذرِ امید ؛
نه وقت می شناسد ،
نه موقعیت …
هر وقت بکاری ؛
شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز ،
با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن ؛
جوانه می زند …
و تا آسمانِ موفقیت و توانستن ،
اوج می گیرد …
هرگز نا امید نباش … !!!
نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست ؛
به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی ات …
پس تا دیر نشده ،
بذرِ جادوییِ امیدت را بکار ،
و معجزه هایت را درو کن …
@Rouyesh
2.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر آگاهی که این پدر داشت برام اعجاب برانگیز بود.
پدری که میدونه چطور حس خوب در فرزندش ایجاد کنه.
میدونه باید بذاره بچه اش حس غرور از موفقیت، حس مرد بودن، حس قهرمان بودن رو تجربه کنه.
@Rouyesh
داستان پيرمرد و سالکی که عاشق دختر پيرمرد میشود.
داستانی زیبا که عشق موجب تغییر نوع نگاه عاشق میشود.
درسته کمی طولانیه اما ارزش خواندن دارد.
مدت زمان برای خواندن نهایتا ۵ دقیقه است.
👇👇👇👇
پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود.
پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟
سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم ميكنند.
پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي
سالك گفت : چرا ؟
پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند.
سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟
پير مرد گفت : تا راست چه باشد.
سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند.
پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟
سالك گفت : نه
پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟
سالك گفت : ندانم
پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم.
سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم.
پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي.
سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم.
پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد.
سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟
پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند
سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند
پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد.
دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري.
سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم.
پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن.
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي.
سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند.
پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد.
سالك روزي دگر بماند.
پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت
سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش.
پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم
سالك گفت : بر شنيدن بي تابم
پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي.
سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم.
پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد.
سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد.
پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود.
سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم.
پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي.
سالك گفت : آري
پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟
پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهرهاست.
سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي
سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود
پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن ,مي خواهم بدانم چه ديده و چه شنيده اي ؟
@Rouyesh