سالك گفت : همان كنم كه تو گويي
سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت
مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس
سالك گفت : چرا ؟
مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند
سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند.
مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن.
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد .
هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا .
برگشت دست پير مرد را بوسيد.
پير مرد گفت : چه ديدي ؟
سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت
پير مرد گفت :
وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي
@Rouyesh
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از من هنوز عطر تو می آید ....
شعری زیبا و متفاوت از سید حمیدرضا برقعی
بسیار زیبا
@Rouyesh
#از_بلا_تا_خدا_دویدم
#یادداشت_های_نیمه_شب
#نوجوان
#مناجات_شعبانیه
#خاطره
تا ماه رمضان چیزی نمانده بود ، تجربه ی اولین صعود به قله الوند در زمستان، مرا از تذکرات سرپرست تیم غافل کرده بود.
تجهیزات را که دید ، سری نصفه و نیمه به عنوان تایید تکان داد و راهی دامنه ی برفی کوهستان شدیم ، جاذبه های طبیعت زمستانی به قدری مرا مدهوش خود کرده بود که متوجه جا ماندن از گروه نشدم.
مه بود و حتی فاصله دو متری خودم را به سختی می دیدم کمی فریاد کشیدم ، کوه جواب تلخی داد ، گویی تنها در کوه مانده ام .
وحشت زده دور خود می چرخیدم و چیزی غیر از مه و رطوبت باران و سوز برف حس نمیکردم . چاره ای ندارم بمانم از سرما خواهم مُرد ، به یاد مناجات شب های مسجد افتادم: « فقد هربت الیک » ندایی از درون و بیرون به طرف خود میخواندم ، به سمت این ندا دویدم آنقدر دویدم که پناهگاهی رسیدم .
مه کم کم کنار رفت ، و سیلی محکم سرگروه گریه ی خفه ام را به ضجه تبدیل کرد.
من از بلا تا خدا دویدم .
#یادداشت_های_نیمه_شب
@Rouyesh
هدایت شده از ندای اندیشه
وقتی آدم به جای ریشه ی یک فرد
عاشق گل و شکوفه های اون آدم میشه
از پاییز به بعد ...
نمیدونه باید چکار کنه...!
@nedayandisheh
هدایت شده از ندای اندیشه
انسان باید آنقدر بزرگ باشد که اشتباهات خود را قبول کند ، آنقدر باهوش باشد که از آنها سود ببرد ، و آنقدر قوی باشد که آنها را اصلاح کند ...
- جان مکسول
@nedayandisheh
⭕️ #داستان
🔺از کتاب فارسی دبستان قدیم
ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ میکردﻧﺪ. ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰنآﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ نمیتواﻧﻢ ﺑﺨﺮم، ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آن روز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪای ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ، ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ؛ ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اشکرﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ میکردﻧﺪ. اشکهاﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ، ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام به دﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ.
@Rouyesh