eitaa logo
گروه جهادی امام زمان (عج)
354 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
4 فایل
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شهید زندگی کنیم تا شهید بشیم❤️ فرمانده صاحب الزمان @AbOulfazl8 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 ! 🌷حاج قاسم هرچند وقت یک‌بار یک طرح قرآنی را ارائه می‌دادند؛ یکی از کار‌های خیلی خوب و اثرگذاری که خبر آن در کل پادگان‌های کرمان پیچید این بود که دستور دادند هر سربازی که جزء ۳۰ قرآن را حفظ کند ۲۰ روز مرخصی تشویقی به او تعلق یافته و مرخصی رفتنش هم در صورتی نافذ می‌شد که ابتدا امضای من و سپس امضای سردار زیر برگه‌اش باشد. 🌷چون آن‌جا لشکر خیلی بزرگی بود و مراکز زیر مجموعه در کنارش بودند، این قضیه سر و صدای زیادی به پا کرد و اثرات زیادی داشت، لذا موضوع حفظ جز ۳۰ قرآن و مرخصی ۲۰ روزه را مطرح کردند و من را هم مأمور کردند که این طرح را اجرا کنم. من هم تلاشم را کردم تا به نحوه احسن آن‌ را اجرا کنیم‌. 🌷در آن سال تعداد بسیار زیادی از سربازان به هوای همان ۲۰ روز مرخصی با قرآن بیشتر آشنا شدند. بعد‌ها فهمیدیم که خیلی از آن‌ها به‌خاطر همان حرکت در ظاهر کم، زندگی‌شان تغییر کرده و مسیرشان قرآنی شده است. خیلی‌ها می‌گفتند که ما تنها به عشق ۲۰ روز تشویقی آمده‌ایم، اما حالا قرآن را می‌خوانیم و ادامه می‌دهیم. در این حد این افراد عوض شدند. 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی : آقای عبدالصمد مرزوقی، قاری و فعال قرآنی و از سربازان شهید سلیمانی در دهه ۷۰
🌷 : .... 🌷حدود ۲۰ - ۲۵ نفر بودیم که بیست نفر از سربازان لشکر ۹۲ زرهی هم جمع ما پیوستند. عراقی‌ها یکی از بچه‌ها را بلند کردند و جلو چشمان ما اعدام کردند. نیم ساعت بعد، چهار نفر دیگر را هم بردند و اعدام کردند. در همین حین، یکی از افسران عراقی آمد و گفت: «همه این‌ها را بخوابانید زیر شنی تانک و بروید رویشان.» با شنیدن این حرف، مو به تنم سیخ شد. آن روزها من فقط پانزده سال داشتم. شنی تانک هم به حقیقت چیز وحشتناکی است. به هر حال، ما را زیر شنی تانک روی زمین خواباندند. اشهدمان را گفتیم و منتظر بودیم که سرمان زیر شنی تانک صدا بدهد. راننده تانک هم مرتب گاز می‌داد و تانک را به جلو و عقب می‌برد. ناگهان.... 🌷ناگهان یکی از فرماندهان عراقی از گرد راه رسید و گفت: «این‌ها را نکشید لازم‌شان داریم.» بعد از دستور فرمانده عراقی، ما را از روی زمین بلند کردند و بردندمان خط دوم. آن‌جا ما را کنار یک خاکریز، روی زمین نشاندند. یکی ـ دو ساعت بعد، یکی از فرماندهان ارشد عراقی آمد و از یکی از سربازان پرسید: «چرا آمدی جبهه؟» آن برادر ارتشی هم در کمال شجاعت و صراحت گفت: «آمده‌ام تا با کفار بجنگم.» از سیربانی پرسید: «تو دیگر برای چه آمدی؟» سیربانی در چشمان فرمانده ارشد عراقی خیره شد و گفت: ـ آمده ام با شما بجنگم. افسر عراقی که حسابی از کوره در رفته بود، آن دریا دل خردسال را گرفت به باد کتک. 🌷سپس از برادر داوود پرسید: «تو چرا آمدی؟» او هم جواب داد: «من جهادی هستم و برای جهاد در راه خدا آمده‌ام.» فرانده عراقی داوود را هم زد و از من پرسید: «چرا آمدی جنگ؟» گفتم: «برحسب وظیفه‌ام آمده‌ام.» بهم چند تا سیلی زد و به سربازان خود دستور داد تا همه ما را بزنند. آن‌ها – هم از خدا خواسته – مثل سگ‌های شکاری. با قنداق تفنگ و ضربات سنگین پوتین افتادند به جان ما و تا می‌توانستند زدند. از بس کتک خورده بودیم، حال نداشتیم روی پایمان بایستیم. به همین جهت، روی خاکریز ولو شدیم. 🌷عراقی‌ها از ساعت هشت صبح تا شش بعد از ظهر، ما را زیر آفتاب گرم سوزان تیرماه خوزستان نگه داشتند؛ بدون این‌که حتی یک قطره آب به ما بدهند. ساعت شش بعدازظهر ما را سوار ایفا کردند و بردند به پادگانی که در حوالی شهر بصره قرار داشت. آن شب به هر نفر، مقداری غذا و کمی آب گرم دادند؛ اما بعد از آن، تا سه روز اصلاً غذا ندادند. هرچند وقت توی آفتابه‌ای که با آن می‌رفتند توالت، برای ما آب گرم می‌آوردند که آن هم به ما نمی‌رسید. : آزاده سرافراز علیرضا بُستاک منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❌ دیدین تصورش هم وحشتناکه! ✅ امنیت اتفاقی نبوده و نیست !!
🌷 🌷 .... 🌷روی پله نشسته بود. پوتین‌هایش را پوشید. گفتم: می‌شود نروی؟ در‌حالی‌که بند پوتینش را می‌بست، گفت: چرا؟ ما که قبلاً حرف‌هایمان را زدیم. کنارش نشستم و گفتم: به خاطر من نرو! صورتم را بوسید و گفت: اتفاقاً به خاطر شما و همه مادر‌های ایرانی می‌خواهم بروم. علی‌اکبر شهید شده بود و حالا تنها امیدم حسن بود. او هم پایش را در یک کفش کرد که باید برود. من را قانع کرد. اشک روی صورتم را پاک کردم. صورت حسن را بوسیدم و گفتم:... 🌷گفتم: مادر سلام من را به علی‌اکبر برسان. در همان اعزام، حسن هم شهید شد. وقتی می‌گفتم: نرو، می‌گفت که: اگر ما نرویم می‌آیند و شما‌ها را با خودشان می‌برند. برخی به حسن می‌گفتند: برادرت شهید شده این کافی نیست! می‌گفت: هر کسی رفته، وظیفه خودش را انجام داده است. جهاد هر کس برای خودش است. امروز واجب است که کنار برادران دینی و رزمنده خود باشم. 🌹خاطره ای به یاد برادران شهید علی‌اکبر و حسن حسنان : خانم زیور شکراللهی مادر گرامی شهیدان منبع: وب سایت اطلاع رسانی جوان آنلاین
🌷 🌷 !!! 🌷در عملیات عاشورای ۴، عراق بمباران شیمیایی کرد. آن زمان خورشید وسط آسمان بود و ما هنوز ناهار نخورده بودیم. پس از بمباران بوی قرمه‌سبزی به مشاممان رسید. نمی‌دانستیم که عراق حمله شیمیایی کرده است. 🌷سرمست از بوی غذا بودیم که حالمان بد شد. به خاطر دارم افرادی که در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفته بودند، بدنشان تاول زده بود و به خود می‌پیچیدند.... : جانباز سرافراز شیمیایی رمضان صادقی‌مقدم منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🌷 🌷 (۲ / ۲) ....! 🌷به هر حال كمی بعد كار به جايی رسيد كه ديگر نمی‌شد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم برای خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همان‌طور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكی قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگی خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبی مثل اين‌كه تازه جاری شده باشد، داخل كيسه جمع شده و از آن درز كرده است. اگر بخواهم خوب تشريح كنم، اين خون كمی تيره‌تر از خون تازه بود. اما.... 🌷اما جاری بود و حتی به داخل مزار هم می‌چكيد. ما كيسه را باز نكرديم تا ببينيم چهره عبدالنبی چطور است. اما اگر وزن پسرم موقعی كه دفن شد ۵۰ كيلو بود اين‌بار وزنش چند كيلويی كمتر شده و شايد به ۴۵ كيلو رسيده بود. يعنی تنها چند كيلو كمتر شده بود. برادرم كه خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود، بعدها تعريف می‌كرد كه دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشكی نداشت. گويی‌كه به تازگی شهيد شده باشد. حتی خودم ديدم كه دست عبدالنبی در اثر جابجايی تكان خورد و روی سينه‌اش قرار گرفت. يكی از همولايتی‌هايمان سريع رفت تا از اتاقكی كه در قبرستان وجود داشت، قرآنی بياورد و بالای سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما.... 🌷اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا فی سبيل الله اموات.... آمد. آيه‌ای كه خدا در آن می‌گويد شهدا زنده‌اند نزد ما روزی می‌خورند. بعد از اين ماجرا در خانه ما غوغايی برپا شد. يكی از دوستان پسرم كه همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنياد شهيد كازرون اطلاع داد و كمی بعد كلی آدم از بوشهر و كازرون به منزل ما آمدند. حتی برخی از آن‌ها می‌خواستند دوباره نبش قبر كنيم تا با چشم خودشان جسد را ببينند. ما اين موضوع را منوط به اجازه روحانيون كرديم. اما حاج آقا حسينی امام جمعه وقت كازرون مخالفت كرد. خود ايشان هم مثل كسانی‌كه از حاضران واقعه موضوع جسد عبدالنبی را می‌شنيدند، خاك او را به عنوان تبرك برداشت و رفت. 🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز عبدالنبی يحيايی (همرزمانش برای خانواده‌اش تعريف كرده بودند، او در اثنای عمليات والفجر ۲ به تاريخ ۸/۵/۶۲ و روی ارتفاعات حمزه كردستان عراق، برای خاموش كردن آتش مسلسل يكی از سنگرهای دشمن نارنجكی برمی‌دارد و به طرف سنگر می‌رود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهای خودی مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار می‌گيرد و به شهادت می‌رسد. به دليل اين‌كه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبی ۱۸ روز در همان‌جا می‌ماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال می‌دهند و نهايتاً پس از ۲۸ روز بدون آن‌كه جنازه فاسد شود، دفن می‌شود. پدر شهيد می‌گويد كه روز دفن عبدالنبی او را با كيسه پلاستيكی پوشانده و روی كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويم‌ها شهريور ماه ۱۳۶۲ را نشان می‌دادند. عبدالنبی برای بار اول با چنين شكل و شمايلی دفن شد.) : پدر بزرگوار شهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 .... 🌷حاج اسکندر خیلی شجاع بود و سر نترسی داشت. با اینکه نیروی تدارکات بود و کار و وظایفش به خط اول ارتباطی پیدا نمی کرد، اما عملیات که می شد همیشه قدم به قدم در خط اول نبرد می رفت و کارهای تدارکاتی اش را در همان خط اول انجام می داد. قبل از کربلای ٥ بود، آمد پیش من، گفت: حاج قاسم من دیگه نمی خواهم در تدارکات باشم، من را بفرستید در گردان. گفتم: یعنی چه؟! کسی نمی تواند کار تو را انجام بدهد! 🌷دیدم حالش بهم ریخت. حال غریبی داشت. ناآرام بود، بی تابی می کرد. اشک می ریخت و می گفت: من می خواهم برم گردان! کار حاج اسکندر در تدارکات منحصر به فرد بود. کسی جز خودش از عهده آن بر نمی آمد. همچنین قبل از عملیات تعدادی از فرمانده گردان ها درخواست داده بودند تا حاج اسکندر رابط گردان ها با تدارکات باشد و آنها دیگر مستقیماً با تدارکات ارتباطی نداشته باشند. 🌷....از طرف دیگر حاج اسکندر چهل سال سن داشت و چشم هایش کم سو شده و دیگر چابکی یک جوان عملیاتی را نداشت. همه اینها باعث می شد که اجازه ندهم اسلحه دست بگیرد و با گردان ها پیش برود. هرجور بود آرامش کردم و گفتم: حاجی من اجازه نمی دهم شما با گردان بروید. وقتی دید حرف من یکی است و راضی نمی شوم، گفت: پس اجازه بدهید کاری بکنم. گفتم چه کار؟ گفت:.... 🌷....گفت: چون در این عملیات بین ما و دشمن کانال ماهی است و یکی، دو روز اول عملیات امکان انتقال ماشین هاى تدارکات نیست، من چند نفر از طایفه بندی هندل را با خودم ببرم ماشین های جا مانده عراقی ها را راه بیاندازیم، تدارکات عراقی ها را هم جمع کنیم و بلافاصله کار تدارک رزمنده [ها] را از همان جا شروع کنیم! دیدم این جور راضی می شود. گفتم: سخته ولی شدنی هست. اما با من هماهنگ باش. 🌷خلاصه رفت تا طرحش را عملیاتی کند. تا قبل از عملیات چند باری آمد و گزارش داد که چه کار کرده است. ده نفر راننده آماده کرده بود. کسانی که می توانستند هر ماشینی را بدون کلید روشن کنند. شب عملیات شد. حاج اسکندر یک بی سیمچی خواست تا در ارتباط باشد. رمز عملیات که گفته شد، پشت بی سیم گفت: با خط شکن ها برم؟ گفتم: نه! رفت تا نقطه رهایی. گفت: برم. گفتم: نه، شما برو سمت اسکله، جایی که بچه ها از قایق پیاده می شن، کمک کن بچه ها از قایق ها پیاده بشن. چک کن، کسی اسلحه اش در آب نیافته و بی مشکل پیاده بشن. 🌷دوباره بی سیم زد من کنار اسکله هستم، همه نیروها پیاده شدند، همه رفتند. گفتم: خیلی خوب، حالا برو! با یه حالت خاصی گفت: من دیگه رفتم، خداحافظ. این آخرین جمله ای بود که پشت بی سیم گفت، یکی دو دقیقه بعد بود که آن گلوله ى توپ آمد.... 🌹خاطره اى به ياد شهيد حاج اسكندر اسكندرى : رزمنده دلاور سردار قاسم سلطان آبادى
🌷 🌷 ! 🌷یک روز «ابوالقاسم» برای ما تعریف می کرد: «در جریان محاصره سوسنگرد با چهار نفر از برادران برای شناسایی مواضع نیروهای بعثی رفته بودیم. در مراجعت راه را گم کرده بودیم و در مسیر ناشناخته ای که نمی دانستیم و پر از مین بود وارد شدیم. همگی مردد بودیم که مسیر قبلی ما از کدام طرف است. 🌷ناگهان یکی از گاوهایی که در منطقه پراکنده بودند، درست در جهت راهی که انتخاب کرده بودیم به راه افتاد و بلافاصله روی مین رفت و تکه تکه شد و ما که نصرت خدا را در این حادثه احساس کردیم، مسیر خود را تغییر دادیم.» : همسر بسیجی شهید «ابوالقاسم ناصری» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 .... ! 🌷پس از پيروزى انقلاب وارد جهاد شدم و در اين عرصه مقدس كـارم را شروع كردم. در سال ١٣٦٢ عازم اهواز شدم و اولين بـار در عمليـات تنگه چزابه شركت كردم. 🌷در يكى از عملياتها من بيسيمچى حاج آقا حق شناس بـودم. تمـام روز را فعاليت كرده و شديداً خسته بودم. دراز كشيدم تا كمى اسـتراحت كنم، اما خواب سنگين و عميقى به سراغم آمد. ظاهراً آقـاى حـق شناس چند مرتبه مرا صدا زده بود، اما جوابى نشنيده و تنهايى عازم منطقه شـده بود. 🌷وقتى بيدار شدم، متوجه شدم عمليات تمام شده و بچه ها دارنـد بـه عقب برمى گردند. فكر مى كردم حاج آقا از دستم خيلى دلخور و ناراحـت شده و حسابى حالم را مى گيرد، اما او آن قدر بزرگوار بود كـه اصـلاً بـه روى من نياورد چه اتفاقى افتاده است. 🌷همين مسائل و اتفاقات، جبهـه را زيبا و دوست داشتنى مى كرد و بچه ها حاضر نمى شدند به هيچ قيمتـى از آن دل بكنند. : رزمنده غلامحسين رحمانى ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 ! 🌷یک روز «ابوالقاسم» برای ما تعریف می کرد: «در جریان محاصره سوسنگرد با چهار نفر از برادران برای شناسایی مواضع نیروهای بعثی رفته بودیم. در مراجعت راه را گم کرده بودیم و در مسیر ناشناخته ای که نمی دانستیم و پر از مین بود وارد شدیم. همگی مردد بودیم که مسیر قبلی ما از کدام طرف است. 🌷ناگهان یکی از گاوهایی که در منطقه پراکنده بودند، درست در جهت راهی که انتخاب کرده بودیم به راه افتاد و بلافاصله روی مین رفت و تکه تکه شد و ما که نصرت خدا را در این حادثه احساس کردیم، مسیر خود را تغییر دادیم.» : همسر بسیجی شهید «ابوالقاسم ناصری» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 ! 🌷من و بچه‌ها با ولع بو می‌کشيديم و آب دهانمان را فرو می‌داديم و دنبال سنگرى می‌گشتيم که از آن بوى شکلات بلند شده بود. همين‌طور که همه بو می‌کشيديم و می‌گشتيم، پرويز رسيد و فرياد زد: شيميايى زده‌اند.... زود ماسک بزنيد. 🌷ما چنان بو می‌کشيديم که دلمان نمی‌آمد ماسک بزنيم. اولين بارى بود که شيميايى چنين بوى خوشى می‌داد. قبل از آن، همه شيميايی‌هايى که عراقی‌ها می‌زدند، بوى سير يا سبزى مانده می‌داد و ما از استشمام همين بو می‌فهميديم که عراقی‌ها شيميايى زده‌اند. 🌷....البته آن روز شيميايى را در فاصله خيلـى دورى زده بودند؛ براى همين اثر زيادى بر ما نکرد؛ البته در دويست - سيصد مترى ما، بچه‌ها بدجورى شيميايى شده بودند و تلفاتى نيز به بار آمد. يکى از بچه‌ها که شيميايى شده بود، بعدها به من گفت: هر وقت بوى شکلات به دماغم می‌خورَد فکر می‌کنم شيميايى زده‌اند. : رزمنده دلاور عبدالکريم مظفرى 📚 کتاب "رو در روى شيطان" منبع: وبسايت موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 !!! 🌷ما بعد از اولین گروهان از گردان موسی بن جعفر(ع) وارد جزیره ام الرصاص شدیم. رضاعلی پشت سر من حرکت می‌کرد. او پیک گردان بود. سنگر تیربار کمین عراقی‌ها در نوک ام الرصاص بود. این سنگر غیرقابل نفوذ و محکم بود. هرچه با آر.پی.جی آن را هدف قرار دادیم، نتیجه نداد. مجبور شدیم که درخواست خمپاره شصت کنیم تا از بالا آن را تخریب کنیم. تیربارچی تا آخرین تیرش را شلیک کرد. در همان تاریکی و بحرانی که داشتیم، رضاعلی چند بار گفت: مردان بزرگ ایستاده می‌میرند. 🌷داشتیم جلو می‌رفتیم که بی‌سیم مرا صدا کرد. وقتی برگشتم، دیدم گلوله ضدهوایی که علیه نفرات استفاده می‌کردند از جلو به سرش اصابت کرد. او همچنان سرپا ایستاده بود. لحظاتی بعد یک‌باره به زمین افتاد. چشمش را بستم و راهش را ادامه دادم. متأسفانه جنازه‌اش کشف نشد و تنها نمادی از یک قبر برای او در روستای دلازیان سمنان ساخته شده است. روحش شاد و یادش گرامی. 🌹خاطره ای به یاد شهید جاویدالاثر رضاعلی اعرابیان : رزمنده دلاور مهدی صفاییان منبع: سایت نوید شاهد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✍هر وقت از سوریه تماس میگرفتن، میخندیدن و میگفتن از تمام وسایلی ڪه برام گذاشتین فقط قـرآن به ڪارم میاد قرآن مدام تو جیبش بود و آن را می خواند، در هنگام رفتنش هم یه قرآن تو جیبی با معنی براش گذاشتم چون عادت داشت قرآن رو با معنی بخونه. : همسرشهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯