#متن_خاطره🌷
عباس از اینکه کاری کند که مورد تقدیر مردم قرار بگیرد، سخت ابا داشت. وی در یادداشت روز هشتم تیر ۱۳۶۰ مینویسد:
«دلم نمیخواهد از سختیها با مهناز حرفی بزنم. دلم میخواهد وقتی خانه میروم جز شادی و خنده چیزی با خود نبرم نه کسل باشم، نه بیحوصله و خوابآلود تا دل مهناز هم شاد بشود.
اما چه کنم؟ نسبتبه همهچیز حساسیت پیدا کردهام. معدهام درد میکند. این اسهال و استفراغ خونی هم که دیگر کهنهشده. دکتر میگوید فقط ضعف اعصاب است.
چطور میتوانم عصبی نشوم ؟! آن روز وقتی بلوارِ نزدیکِ پایگاهِ هواییِ شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشمهای مهناز دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط بهخاطر دل مهناز گرفتم و بهخاطر او و مردم که اینهمه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم.
ولی همینکه پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر میکنند ما پرواز میکنیم و میجنگیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند!
کاش این سفر یکماهه کمی حالم را بهتر کند. سفریِ ما در راه است و من میفهمم مهناز چقدر به یک شوهر خوب و خوشاخلاق احتیاج دارد.
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.
#شهید_عباس_دوران
#متن_خاطره
🌷 هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی
در این فکر نباش که وقت نماز خواندن نیافتی
بلکه!
فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی
که خداوند نخواست در مقابلش بایستی!
#شهـــید_نوید_صفری
#متن_خاطره
🌷 یوسف به ذکر صلوات بسیار علاقه داشت و هر چه قدر که می توانست به تکرار آن مداومت می کرد، اگر شرایط را مهیا میدید شروع به نوشتن صلوات میکرد و ذکر صلوات را با تمام زیر و زبرهایش به دفعات مینوشت. مجسم کنید که یک نفر در گوشه ای بنشیند و بارها و بارها ذکر صلوات بنویسد. یوسف مست صلوات شده بود! هر مشکلی که برایمان پیش می آمد و قادر به حل آن نبودیم می گفت: صلوات راه حل این مشکل است، چند صلوات بفرستید تا آرامش داشته باشید. از صلوات هم سیر نمیشد؛ پس از غسل و وضو، از اول شب، عبا به دوش گوشه ای مینشست و تسبیح هزار دانه اش را که بالغ بر سه متر طول داشت به دست میگرفت و شروع به صلوات فرستادن میکرد.
#شهید_یوسف_فدایی_نژاد
🌷 #متن_خاطره
🌿 اثاث ها را بسته بودند برای انتقال به تهران، خبر رسید حاج همت آمده.
صدای صلوات و تکبیر بلند شد.
بعد از دوتا عملیات و خستگی، این خبر می چسبید.
حاجی گفته برای دیدن امام وقت گرفتهاند.
از ذوقشان نمیدانستند چه کار کنند.
دلشان میخواست همین الان راه بیفتند.
گفت: خب حالا که همه سرحالین، حاضر شین که امشب عملیات داریم.
انشاءالله فردا می ریم.
#خاطرات_شهید_ابراهیم_همت