- بِسْمْ أللّٰھِ الرَّحْمٰنِ الرَّحْیٖمْ🌿!'
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍ_و_عجل_فرجهم
میگفت..
گاهی ممکن است که انسان
عبادتِ چھل ساله خود را
با یک دلشکستن هَدَر دهد :)
[ علامهطهرانی ]
#تلنگر_یاد_اوری
#زندگی_پر_برکت_امام_زمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا چے شد کہ اینطورے شد؟🤔😔
••|شهیدمهردادعزیزاللهے🕊🌿
#لحظه_ای_با_شهدا
برادرانه که باهم حرف میزدیم و حرف از شهادت که به میان می آمد میگفت شهادت لیاقت میخواهد و نصیب هرکسی نمیشود
در مورد حجاب و عفاف یادم هست که حدوداً یک ماه قبل از شهادت میگفت آدم برای ناموسش زنده است و خیلی ها سر این موضوع غیرت داشتند و رفتند و به شهادت رسیدند...
#شهید_علی_شوقی
22260264821556.mp3
3.5M
✊🏻تمام شد!
🎧 روایتی شنیده نشده از حاج قاسم سلیمانی در جنگ ۳۳ روزه در لبنان
💐عنایت ویژه ی بانوی اوّلِ عالَم به رزمندگان حزب الله…
کمتر از 15 سال سن داشت ولی جملهای سوزاننده دارد که با آن میخندد به ریش تمام دنیا پرستانی که مغبون دو عالمند.
میگوید: «همه خیال میکنند جنگ، سر من یک کلاه گشاد گذاشته، اما این منم که سر زندگی را گول مالیدم!!»
#شهید_عبدالمجید_رحیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰آخرین صحبتهای شهید با مادرش قبل از اعزام ایشان به سوریه
#شهید_محمود_رادمهر
🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۲۵
سمیه از درماندگی ام به گریه افتاده..
و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند..
که دوباره به پشتی تکیه زد،..
ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد،..
به سمت سعد چرخید..
و با خشمی که میخواست زیر پرده ای از صبر پنهان کند، حکم کرد
_امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست.
حرارت لحنش به حدی بود..
که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد...
با نگاهم التماسش میکردم..
دیگر حرفی نزند و انگار این اشک ها #دل_سنگش را نرم کرده..
و دیگر قیداین قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد
_دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم تهران سر
خونه زندگیمون!
باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم..
که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید
_خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم..
و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و عاشقانه نگاهم میکرد...
دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود..
که برایمان شام آوردند..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌷 #شهید_محمود_شهبازی
در جلساتی که برای هماهنگی فعالیتهای ضد رژیم داشتیم بهترین نظرات را محمود ارائه میکرد. همهی جوانب را میسنجید و بعد نظر میداد. معمولا کسی روی نظر محمود حرفی نمیزد. دانشجویانی که تفکرات انحرافی داشتند محمود را به خوبی میشناختند. اجازه نمیدادند که محمود در حلقهی بحث آنها وارد شود! چون به زیبایی تمام استدلالهای آنها را رد میکرد.
عاقبت بخیری یعنی
✅پسری روستایی
🔹️بدون تحصیلات دانشگاهی
🔸️به جایی برسه که
🔹️منجی چند کشور باشد
🔸️جهان رو بترساند
🔹️داعش را واژگون کند
🔸️راه اربعین و کربلا رو امن کنه
🔹️زندگی سوریه ای ها رو سر و سامان بده
🔸️نشان ذوالفقار علی بگیره
🔹️بچه های خوب تربیت کنه
🔸️از امکانات دولتی به نفع خودش و خانواده ش استفاده نکنه
⚘و بعد به آرزوش که شهادت بود برسه
💧جسدش بره کربلا و نجف و کاظمین
💧باعث بیدار خواب آلودهای عراق بشه
💧وقیامتی در تشییع جنازه اش بوجود بیاد
💧در کشورش بعد از کلی ناامیدی و اختلاف ، اتحاد و همبستگی بوجود بیاره
✅ جسدش از خاک خون آلود خوزستان ، به مشهد و قم بره
✅نمازش را ولی فقیه بخونه
(درهر شهری نمازی جداگانه براش خونده شد )
✅و آخر سر بره در کنار پدر و مادرش
✅و با این همه عظمت و شهرت
بگه
🟢رو قبرم بنویسید سرباز قاسم سلیمانی
بدون هیچ بارگاهی و لقبی و ...
🟡این فرد قطعا شب اول قبرش را در آغوش قمر بنی هاشم خواهد بود.
🟠خوش به سعادتت سردار
💚دمی با جسم خسته ات استراحت کن
که ظهور نزدیک است
💚خیلی زود باید برگردی و سرباز امام زمان شوی
🌹| #شهید_برونسی میگفت:
👈 اگر میدانستم با مرگ من یک دختر در دامان حجاب میرود حاضر بودم هزاران بار بمیرم تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند.
️🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مثل این که با حال ما کار دارند‼️
#اربعین_و_انتظار
⛅️آیا ظهور واقعا نزدیک است⁉️
📍اگر ما مردم را امیدوار کنیم که هفته بعد امام زمان میآید و آقا نیامد، مردم بیدین نمیشوند⁉️ 🥺
📋قیمت شهدای کربلا به چه بود⁉️ آیا ذرهای امید به زندهماندن امام حسین علیه السلام داشتند⁉️
🎙استاد پناهیان
#پیشنهاد_دانلود👌🏼
#پناهیان
➖➖➖➖➖➖➖
تا توی جمع جبهه چندتا مجرد میدید میگفت:
« بروید ازدواج کنید،زندگی فقط جنگ
نیست.باید یاد بگیرید برای جنگ های
بعدی سرباز تربیت کنید. »
#شهید_حمید_باکری
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_علاء_حسن_نجمه
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از ناسا تا دهلاویه
💠 مصطفی چمران در آمریکا به جایی رسید که برای خیلیها آرزو بود. اما هدف چمران بزرگتر از ناسا و دکتری بود. او به لبنان و ایران آمد تا روی ماه خدا را ببوسد. اینجا قصه یک دانشمندِ شهید را مرور کردیم.
10 مهر ماه تولد شهید مصطفی چمران 🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۲۶
برایمان شام آوردند. و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم...
از حجم مُسکّن هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید..
و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره میشد..
و شانه ام از شدت درد غش می رفت.
سعد هم ظاهراً #ازترس اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم..
که دوباره به گریه افتادم
_سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!
همانطور که سرش به دیوار بود،..
به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم
_چرا امشب تموم نمیشه؟
تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند
_آروم بخواب. عزیزم، من اینجا مراقبتم!
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد..
و دوباره پلکم خمار خواب شده بود و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم
_من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!
و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد...
هوا هنوز تاریک و روشن بود،..
مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود...
از خیال اینکه این مسیر به خانه مان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده
و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه ها برایم سخت شده بود..
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت الکرسی خواند،..
شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد
و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد.که ترجیح داد...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
روزی که می خواست به سوریه برود گفتم: من جواب بچه هایت را نمی توانم بدهم
رضا گفت: مادر! من اگر نروم از حرم دفاع کنم، شما فردا میتوانی سرت را مقابل جدت حضرت زهرا (س) بالا بگیری؟ به حرم بی بی (س) جسارت می کنند، من چطور آرام بنشینم؟
حالا هم در عجبم که چرا اینقدر آرامم و صبور... مطمئنم در حقم دعا کرده وگرنه مگر می شود خار به پای فرزندی برود و مادرش آرام بنشیند؟
به خدا رضا برایم دعا کرده است...
راوی: مادر شهید 💚
تاریخ شهادت: ۹۶/۷/۱ 🥀
#شهید_محمدرضا_سنجرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم دیده نشده از دوربین مداربسته بیمارستانی که #حاج_قاسم سلیمانی پشت در اتاق عمل چشم انتظار عمل جراحی نوه دوست شهیدش بود.
41.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید به دلیل اینکه از منیت و نفسانیت خود عبور میکند و خود را فدا میکند
به جایگاه «ضیافت الله» و «لقاء الله» نائل میشود.
🎙 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🌹 شهيدی که تسبیح موجودات و جمادات را می شنید!!!
شهيد عارف مسلک حسینعلی عالی فرمانده محور عملیاتی لشکر ۴۱ ثارالله...
بعضی از دوستان خاص او اذعان دارند که او به معرفتی دست یافته بود که می توانست از ضمیر افراد اطلاع یابد و تسبیح موجودات عالم را که خداوند در قرآن بر آن تصریح کرده است بشنود.
با حسین برای شناسایی رفتیم وقت نماز شد اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند، بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز...
من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم پس از نماز دیدم حسین می خندد به من گفت: می خواهی یقینت زیاد بشه؟
با تعجّب گفتم: بله اما تو از کجا فهمیدی؟
خندید و گفت: چه قدر؟
گفتم: زیاد.
گفت: گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.
من همان کار را کردم شنیدم که زمین با من حرف می زد و من را نصیحت میکرد.
و می گفت: مرتضی! نترس عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست.
من و تو هر دو عبد خداییم اما در دو لباس و دو شکل.
سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...
زمین مدام برایم حرف میزد سپس حسین گفت: مرتضی! یقینت زیاد شد؟
مرتضی می گفت: من فکر می کردم انسان می تواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد...
🎙راوی: #شهید_مرتضی_بشارتی
حسن، یک پسر فوق العاده جسور ، اخلاقا خاص و پرانرژی بود… تمام بچه هایی که با او دوست بودند ،از خودش بزرگتر بودند اما همه تابع حسن بودند. حسن آنقدر بچه زرنگی بود که اگر با او برخورد می کردید، میگفتید ۲۵ سال سن دارد؛ یعنی انقد پخته بود و عملا در خانواده، کسی او را بچه ۱۳ ساله حساب نمیکرد. در عین حال خیلی خانواده دوست بود. زیاد اهل تعریف کردن از کارهایی که میکرد، نبود. کار خودش را میکرد.
#شهید_حسن_فتاحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های شهید مدافع حرم مسیب زاده چد روز قبل از شهادت در مناطق جنگی سوریه
#شهید_مرتضی_مسیبزاده
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۲۷
ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد
_ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!
از طنین ترسناک کلماتش..
دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد
و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که #درحال_وهوای_خودش زیر گوشم زمزمه کرد
_نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!
مات چشمانش شده و میدیدم..
دوباره از نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد
و با صدایی گرفته ادامه داد
_دیشب از بیمارستان یه بسته «آنتی بیوتیک» گرفتم که تا تهران همراهتون باشه.
و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد.و به سمت عقب گرفت....
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان #نگران_ما بود که #برادرانه توضیح داد
_اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.
و شاید هنوز نقش اشک هایم به دلش مانده بود..
و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد
_من تو فرودگاه میمونم تا #شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر میگذره!
زیر نگاه سرد و ساکت سعد،پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد..
که با لحنی دلنشین ادامه داد
_خواهرم،ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم ظلمی که تو این شهر به شما شد، #ربطی_به_اهل_سنت_نداشت! این وهابیها حتی ما سُنیها رو هم #قبول ندارن...
و سعد دوست نداشت...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد