12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود بسیار زیبا همراه با تصاویر دلنشین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران 🇮🇷_🇮🇷_🇮🇷
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو
قسم های قاسم
یاد شهدا با صلوات 🌷
از آن راهی که رفتی "برگرد"
اینجا دلی به اندازه نبودنت
تنگ اسـت . . .
#یاد_شهدا_باصلوات🌷
حوالیِ شما
دلتنگی چگونه است؟
" اینجا که باران میزند "
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#یاد_شهدا_باصلوات 🌷
17.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهیدمحمدحسین_حدادیان🌹
✨✨نوره واقعا نوره✨✨
امام خامنه ای مدظله العالی❤️
#شهیدمدافع_حرم_علیرضابریری🇮🇷
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدقاسم سلیمانی🌹:
من اعتقادم اینه قله ی تربیت اخلاقی و دینی ما دفاع مقدس🌸 بود. قله! یه بار دیگر هم من عرض کردم، شاید این حرف از منِ بیسواد کمتر قبول کنند اما من معتقد هستم، آن چیزی که دیدم، صحنه هایی که دیدیم و شما هم دیدید خیلیهاتون، معتقدم، امام زمان (عج)☀️که ظهور بکنند، حکومتی که ایجاد می کنند، قله ی آن حکومت آن دوره بود که در دفاع مقدس ما در بخش ها و حالاتش اتفاق افتاد.
#شهیدمدافع_حرم_علیرضابریری🇮🇷
در گیر و دار این روزها
چشمم که میخورد به نگاهتان
خجالت می کشم ....
#شهید_قربانعلی_مهدوی
#شهید_عینالله_غیاثآبادی
#شهید_سیدحسن_میر_وهابی
یاد شهدا با صلوات 🌷
شهید علیرضا بُرِیری
ولی زمستان برای راحتی خودمان يخچال و سماور را گذاشته بودیم توی اتاق کوچک، یک میز چای هم داشتیم که جه
- به عروس خانم بگویید بیاید. خانوادهی داماد میخواهند او
را ببینند.
مردها توی اتاق پذیرایی بودند و زنها اتاق برادرم. زن داداش صبورا آمد مرا برد اتاق خانمها. وقتی با آن همه چشم روبهرو شدم که سر تا پایم را نگاه میکردند، از خجالت آب شدم.
زنها دور تا دور اتاق نشسته بودند. اتاق داداش کوچک بود. چند نفر از زنها روی تخت خواب صبورانشسته بودند. مرا دور چرخاندند و همه را به من معرفی کردند. گفتند:
- قرار است صیغه محرمیت سه ماهه بخوانیم تا بعد عقد و عروسی بگیریم.
وقتی صیغه محرمیت میخواندند دلم گرفته بود و غصهدار بودم. دلم برای مادرم تنگ شده بود. نبود او را آن لحظه بیشتر از همیشه حس میکردم.
موقع رفتن گفتند:
- آقا داماد می خواهد بیاید عروس خانم را ببیند. میخواستند زیر لفظی بدهند. زیر لفظی هدیهای است که داماد به عروس میدهد. همانطور که سرم پایین بود، بلند شدم، کنار در اتاق ایستادم. کاظم آمد بیرون اتاق. جلوی در ایستاد. زنها نشسته بودند و ما را نگاه میکردند. به قدری معذب بودم که میخواستم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد تا دیگر سنگینی آن نگاهها را حس نکنم. سلام کردم. جواب داد. دست دراز کرد و یک قرآن نفیس که جلدش قهوه ای رنگ بود، جلو آورد.
گفت:
-بفرمایید.
صفحه۲۴
قرآن را گرفتم، بوسیدم. یک پاکت هم داد دستم. خداحافظی کرد، رفت. مهمانها که رفتند قرآن را باز کردم. دیدم صفحه ی اولش نوشته شده:
قسم به آنان که حق را نیکو نشر دهند.
داخل پاکت هم بیست تومان پول بود.
اتاق داداش تلفن داشت. فردای روز نامزدی، مادر کاظم تلفن کرد و با صبورا صحبت کرد. او هم برایم خبر آورد.
- قرار گذاشتهاند پنجشنبه تو و کاظم توی امامزاده ابراهیم (علیهالسلام) همدیگر را ببینید.
آنروز با جانباجی رفتم سر خاک. اولینبار بود که کاظم را بیرون از خانه میدیدم. هم دوست داشتم زودتر او را ببینم؛ هم خجالت میکشیدم.
از خانهی ما تا امامزاده نیم ساعت راه بود، اما آنروز انگار این مسیر کش آمده بود. هر چه میرفتیم نمیرسیدیم. چهرهی ملوک - خواهر بزرگ کاظم - توی ذهنم مانده بود و زود او را شناختم، اما کاظم را درست حسابی ندیده بودم و چهرهاش یادم نبود.
به امامزاده که رسیدیم ملوک را دیدم. کنار مزار شهدا ایستاده و یک مرد هم کنارش بود. دقت که کردم کاظم را شناختم. جلو رفتیم. قلبام داشت از سینهام بیرون میآمد. سلام کردم. ملوک گفت:
شما بروید با هم صحبت کنید.
خودش هم دست جانباجی را گرفت و رفتند زیارت امامزاده. کاظم پرسید:
صفحه۲۵
قبر مادرت کجاست؟
نشاناش دادم. قدم زنان به طرف قبر مادرم رفتیم و هر دو ساکت بودیم. خودش سکوت را شکست
دارم میروم جبهه. آمدم خداحافظی کنم.
خبر غیر منتظرهای بود؛ به هر چیزی فکر میکردم جز این یکی
داشتیم از کنار مزار شهدا عبور می کردیم. نگاهی به قبرها کرد و گفت:
- خیلی زمان نمیبرد که من هم بیایم اینجا.
توی دلم گفتم:
- امکان ندارد.
نمی خواستم این حرف را قبول کنم.
رسیدیم سر قبر مادرم و فاتحهای برایش خواندیم.
به مادر گفتم:
- مادرجان! این آقا که میبینی دامادت است. میدانی چه قدر به وجودت احتیاج دارم؟ کاش بودی و راهنماییام میکردی.
کاظم بلند شد. گفت:
- من عجله دارم.
باید زودتر بروم.
ملوک و جانباجی جلوی در امامزاده ایستاده بودند. خودمان را به آنها رساندیم. کاظم گفت:
- مواظب خودت باش. خداحافظ.
ملوك و كاظم سوار ماشین گالانت زرد رنگ قاسم شدند و رفتند. دلم میخواست بایستم و رفتنش را نگاه کنم، اما آنجا، جای ایستادن نبود. با دلی غمگین و فکری پریشان همراه جانباجی برگشتم خانه
صفحه۲۶