فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیدمهدی ماجدی:
اوباشی وحشی که در اراک یک شهروند بیهوش را وحشیانه زده بود دستگیر شد
حالا که گرفتنش اشک تمساح میریزه و میگه تو مرام من نبود این کارها😐
دوشنبه، ۱۶ آبان ۱۴۰۱.
🌹 @shahidalirezaboreiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حضور باصلابت مادر شهید سید روح الله عجمیان در مراسم تشییع فرزندش
🔹هم سید، هم بسیجی، هم قهرمان، واژههای زیبای مادری است که امروز با افتخار با زبان اصیل لری در گوش دشمنان این سرزمین طنین انداز شد.
🌹 @shahidalirezaboreiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 اوباشی که توی تهران جفتک انداخته بودن رو گرفتن و توی دادگاه جلوی چشمشون فیلمهای وحشیگریهاشونو پخش کردن
یکی از متهم ها که حفاظها رو وحشیانه کنده بود از ترسش حالا میگه : میخواستم ببینم نرده ها محکم بود یا نه
🔹 با این اتهاماتی که دارن تقریبا میشه گفت حکمشون اعدامه ... تروریستهای اون ور آبی اینها رو شارژ کردن بیان بیرون ، حالا اون ها با دلارهای سعودی عشق و حال میکنن این بدبختها هم اعدام میشن ...
🌹 @shahidalirezaboreiri
شهید علیرضا بُرِیری
نشستم. مهدی رو کرد به پدرش و گفت: شنیدیم کاظم مجروح شده. پدر شوهرم که تازه باخبر شده بود، با نگرا
یک لحظه او را دیدم. رو به من ایستاده بود و داشت با بیسیم حرف میزد. برق نگاهش مرا گرفت. بلند شدم و تمام قد ایستادم. شاید نزدیک به یک دقیقه ایستاده بودم و تماشایش میکردم. یک دفعه مر ادید. گفت:
- قاسم! چرا ایستادهای؟ عراقیها تو را میبینند. بنشین. نشستم. چند دقیقه نگذشت که ترکش خوردم.
فرهاد ایلبکی، منصور علی پور و چند نفر دیگر هم ترکش خوردند. ما را یک کم عقب بردند. منتظر بودیم ماشین بیاید. بالاخره بعد از ساعتها انتظار، آمبولانس از «سه راه مرگ» آمد و ما را برد پشت خط. سه راه مرگ، نقطهای بود که دشمن خیلی آنجا را زیر آتش گرفته بود. کمرم ترکش خورد. ما را به بیمارستانی در بستان بردند. زین العابدین جهانی هم آنجا بود. جهانی آن موقع مدیر مدرسه ابتدایی حضرت ولی عصر(عجلاللهفرجه) بود. حالم که یک خرده بهتر شد متوجه شدم او دارد با یک نفر دیگر صحبت میکند و به من اشاره میکند. شستم خبر دار شد که اتفاقی افتاده است. گفتم:
- کاظم شهید شد؟
گفتند: تو از کجا میدانی؟
گفتم: خواب دیدم.
با مسئولیت خودم از بیمارستان خارج شدم و برگشتم هفت تپه. عسگری ابراهیمی - شوهر خواهرم - را پیدا کردم و با هم رفتیم اهواز، منزل یکی از اقواممان که با خانوادهاش آنجا زندگی میکرد. از آنجا زنگ زدم خانه و به مهدی گفتم: کاظم پرکشید.
صفحه۷۱
او گفت: امانت را حتما بگیرید بیارید. بدون امانت نیایید.
هر جا که میرفتیم جنازهی کاظم را زودتر برده بودند. رفتیم شلمچه معراج یک. گفتند: شهید علیزاده را بردند معراج دو. رفتیم آنجا. گفتند: او را بردند بابلسر.
آخرش هم کاظم زودتر از من به بابلسر رسید و مرا به پدرم تحویل داد. همان عکسی را که در خواب دیده بودم، قاب کردم و روز تشییع جنازهاش روی سرم گرفتم و گذاشتیم سر قبرش.
* * *
روز دوم موقع ظهر آقا مهدی از راه آمد. روی ایوان نشست رمقی برایش نمانده بود. مادرش گفت:
- چی شد؟
گفت:
- کاظم رسید.
دیگر طاقتش تاق شد و شروع کرد به گریه کردن.
پیکر کاظم را بردند ادارهی شیلات. چون آنجا سردخانه داشت. پدر شهید بندری و مرحوم باشیپور - پدر خانم شهید بندری - در ادارهی شیلات، قبل از تشییع جنازه، صورت شهدا را با گلاب می شستند و آنها را میگذاشتند توی سردخانه. جراحت صورت کاظم زیاد بود. چون میخواستند پیکرش را بیاورند خانه، مهدی رفت اداره شیلات و با گلاب صورت برادرش را شست.
با همان حال گریه و بیقراری گفت:
غروب جنازه را میآورند خانه.
گریهام گرفت. گفتم:
صفحه۷۲
-حالا جواب جواد را چی بدهم؟ جواب این بچه ای را که در راه هست؟
مادر شوهرم با تعجب نگاهم کرد و با بغض گفت:
-تو حاملهای؟
برگشت به دخترهاش گفت:
-بمیرم، این میگوید حامله است!
پا شد و آمد مرا در آغوش گرفت. جلوی اشکهایم را نمیتوانستم بگیرم
غروب بود که پیکرش را آوردند. اول بردند خانهی ملوک. او تازه از راه رسیده بود و هنوز خبر نداشت. به هر نحوی که بود، به او گفتند. همان جا حالش بد شد. آمد روی جنازهی برادرش افتاد و سه بار صدا زد:
- كاظم، کاظم، کاظم.
و از حال رفت.
شب همهی دوستان و آشنایان آمدند با پیکر کاظم وداع کنند. بعد اتاق را خلوت کردند که ما با او وداع کنیم. همان موقع آقا عسگری و آقا قاسم از راه رسیدند. گفتم:
- كاظم چی شد؟ چرا کاظم را این طوری آوردید؟ او که زودتر از شما رسید، پس شما کجا بودید؟
خانه شده بود صحرای کربلا. همه گریه میکردند. صورتش را باز کردند. مادرش او را نوازش کرد. پدر شوهرم بالا سر کاظم نشسته بود. من هم کنار مادر شوهرم نشسته بودم. توی دلم با کاظم حرف میزدم. گفتم:
صفحه۷۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیدر اغتشاشات دانشگاه شریف، همان لیدر کروناهراسی و قرنطینه شهرها با نمودارهای جعلی از آب درآمد...
جناب شریفی زارچی هستن (مدیر اپلیکیشن ماسک و لیدر اغتشاشات داعشجویی)
اعتراف میکنه که بدون هماهنگی ۴۳ تا شهر رو سیاه کردیم....
و وزارت بهداشت و ستاد کرونا رو به این نتیجه رسوندیم که این شهرها رو قرنطینه کنن!
بعد از اون ۴۳ تا ۲۰ تا رو که وضعیتشون بهتر شده بود رو نمودار کردیم دادیم به رئیس جمهور و مجوز قرنطینه ۱۶۰ شهر دیگه رو گرفتیم😳😳😳
✍ میگه فکر کردیم و لاکداون به ذهنمون رسید
حتی واژه اش رو هم حاضر نیست فارسی بگه که ما باور کنیم تقلیدی نبوده!!!
بله! همین قرنطینه هم با بررسی و تحقیق به ذهنتون نرسید بلکه فقط رفتید از دستورات دشمن کپی گرفتید...
قرار نیست حتما جاسوس و نیروی دشمن باشی! کافیه در پوشش تحقیقات و علم دقیقا همون خواسته دشمن رو بعنوان راهحل به مسئولین ارشد نظام توصیه کنی و در کشورت پیاده کنی
پ ن : اون زمان که اعتراض و انتقاد میکردیم به ستاد کرونااا متهم به ضدولایت میشدیم اینا اونجا ولایتمداری میکردن😊
اغتشاشات امروز و ماجرای زیست مجازی و عواقبش یکی از نتایج دروغهای اون روزهاست...
با اینکه حقایق داره روشن میشه برخی از خودیها هنوز دست از آزار ما برنمی دارند...
لیدر اغتشاشات دانشگاه شریف هستن
🌹 @shahidalirezaboreiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 اگر بهم فحش بدی
🔹 بازم برات جون میدم
ما بچه بسیجیا اینجور ادمهایی هستیم😍
🌹 @shahidalirezaboreiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 از چه تمام فاطمه ها عمرشان کم است؟!💔...
🔘مرثیه خوانی حاج سید مهدی میرداماد در حرم مطهر
#یاحضرت_معصومه_سلام_الله_علیها❤️
#شهیدمدافع_حرم_علیرضابریری🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا آنان را که ارباب پسندد...
حرم حضرت رقیه سلام الله علیها🌸
-روایتی عجیب از شهید محمدخانی💔
#اربابم_یاحسین_ع💫
#شهیدمدافع_حرم_علیرضابریری🇮🇷
شهید علیرضا بُرِیری
داستان جذاب کتاب نشیلو خاطرات همسر سردار شهید کاظم علیزاده
داستان جذاب کتاب نشیلو خاطرات همسر سردار شهید کاظم علیزاده
- کاظم جان! شفاعت مرا بکن.
دلم می خواست خودم را روی پیکرش بیندازم و گریه کنم پدر شوهرم یکسال بعد از شهادت کاظم از دنیا رفت. آنروز وقتی حال مرا دید گفت:
- دختربيا.
چادرم را انداخت روی صورتم و مرا برد بالا سر کاظم. با او وداع کردم و صورت سردش را بوسیدم. برای آخرین بار من و جواد و کاظم یک عکس یادگاری گرفتیم.
در مراسم تشییع، حضرت آیت الله سلیمانی که آن زمان امامجمعهی شهرستان بابلسر بودند، سخنرانی و خاطرهای از کاظم تعریف کرد و گفت:
یک روز برای بازدید مناطق جنگی به جبهه رفته بودم. آنجا بهطور اتفاقی کاظم علیزاده رادیدم. اوایل انقلاب مدتی محافظ من بود. میدانستم مستأجر است و خانه ندارد. از او پرسیدم: شما که ازدواج کردی و حالا زن و بچه هم داری، اقدام کردی برای گرفتن زمین شهری؟
گفت: بله حاج آقا۔
گفتم: خب! به سلامتی! حالا چند متر است؟
گفت: دو متر.
تعجب کردم. گفتم: دو متر! یعنی چی؟
گفت: دو متر زمین توی امام زاده ابراهیم(علیهالسلام) گرفتم. فهمیدم منظورش یک قبر است.
* * *
صفحه۷۴
در امامزاده ابراهیم(علیهالسلام) او را به خاک سپردیم؛ در همان قطعهی شهدا که دو سال پیش به من نشان داده و اشاره کرده بود.
وقتی می خواستند پیکرش را توی قبر بگذارند گفتم:
- میخواهم بروم توی قبر.
چون باردار بودم گفتند: با جنازه تنها نمان.
قبل از این که سنگ لحد را بگذارند، رفتم توی قبر. احساس کردم روی لبش لبخند نشسته است. صورتش را بوسیدم و آمدم بالا. سنگهای لحد را گذاشتند و باور کردم دیگر هیچ وقت او رانمی بینم.
قبل از این که دخترم را به دنیا بیاورم، دختر منیره به دنیا آمد.اسم دخترش را زینب گذاشت.
***
اول شهریور ماه ۱۳۶۶، یعنی هفت ماه و یازده روز بعد از شهادت کاظم، فرزند دومم به دنیا آمد. آن زمان جای خالی کاظم را بیشتر از هر وقت دیگری احساس میکردم. کاظم نبود تا با راهنماییها و حرفهای قشنگش مرا دلداری بدهد. وقتی فرزندم را به دنیا آوردم، اولین سؤالم این بود که بچه دختر است یا پسر.
گفتند:
-دختر است.
چون منیره اسم دخترش را زینب گذاشته بود، دو تا اسم زینب در خانواده خوشایند نبود. من هم اسم فرزندم را طاهره گذاشتم.
صفحه۷۵
همان طور که کاظم خواسته بود.
* * *
منیره دوربین عکاسی داشت و روز عروسی مان با آن عکس گرفتیم. کاظم دوربین را برد خانهی خواهرش. آنجا فیلم را در آورد و بیخبر از همه جا داد به خواهرش. فیلم جدید توی آن انداخته بود و با دوستانش عکس گرفته بود. وقتی پرس و جو کردم که عکسهای عروسیمان چی شد، گفتند: فیلم سوخت.
یک سال بعد از شهادت كاظم، یک روز آقای خیرالامور مشغول مرتب کردن کتابخانهاش بود که می بیند یک حلقه فیلم عکاسی لای کتابهاست. منیره گفت:
ببریم ظاهر کنیم. آقای خیر الامور که نگران بود عکسهای خانوادگی باشد، فیلم را به عکاسیای در تهران داد تا ظاهر کند.
یک روز دم ظهر، منیره آمد خانهی پدرش به من گفت:
- یک خبر خوب برایت دارم. عکسهای عقد و عروسیات پیداشد.
وقتی عکس ها را نگاه کردم، دلم غرق شادی شد. همیشه دوست داشتم با کاظم عکس یادگاری بگیرم. آن عکسها هدیهای بود از طرف کاظم. انگار خدا کاظم را دوباره به من داد.
***
دلم میخواست بدانم کاظم کجا به شهادت رسید و در چه حالی بود. آقای نادر اسدالله نتاج، لحظهی شهادت، همراهش بود. برایمان ماجرا را تعریف کرد. گفت:
صفحه۷۶
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شھید آوینۍ میگہ:
واۍ بـر آن ڪس ڪہ در صحراۍ محشر سر از خـاک بردارد و نشانہاۍ از جھـاد در بــدن نداشتہ باشہ!
فلذا جھـاد واجباست!
جھـادتیروتفنگنمیخواهد . .
شمــا در ڪار خانہ بہ مادرت،همسرت ڪمڪ ڪن خودش جھـاد...
صبح تون حسینی
🌹 @shahidalirezaboreiri
طارمی تو جشن قهرمانی پورتو پرچم ملی کشور رو انداخت رو دوشش
دمش گرم، ماشالله به جرأتش به غیرتش
و هجمه مخالفین جمهوری اسلامی علیهش شروع شد با رکیکترین مطالب که قابل پخش نیست
#حسین_دارابی
زرنگ باشیم
این حرکت طارمی رو پررنگ کنیم
تو هر صفحه ای که هستید نشر بدید تا اخبار منفی کم رنگ بشه
دمش گرم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت لیدر اعتراضات دانشجویی دیروز، آینهعبرت معترضین دانشجویی امروز
📍 #حمزه_غالبی رئیس ستاد جوانان میرحسین موسوی در انتخابات ۸۸ بود؛ او هم روزی سرسختانه مبارزه میکرد، برای تصوراتی مثل: تقلب انتخاباتی، خفقان و نداشتن آزادی، دیکتاتوری رهبری و سرکوبگری لباسشخصیها، کشتن نداآقاسلطان توسط عوامل نظام، احساس فلاکت ایرانی و...
📍وی پس از دستگیری و محکومیت به حبس، هنگام مرخصی از کشور فرار کرده و حالا پس از مدتی زندگی در کشور فرانسه(مهد بهاصطلاح آزادی غربی) برای شما از تغییرات تصورات خویش روایت میکند...
🎞برشی از مستند الفالف، پاریس
✍ایکاش این مستند در دانشگاهها و خوابگاههای دانشجویی اکران و حول آن کرسی آزاد اندیشی برگزار شود؛ شاید اینبار جوانان کمتری فریفتهی سناریوی مشترک انتخاباتی دموکراتهای آمریکایی و لیبرالهای ایرانی شوند
🌹 @shahidalirezaboreiri
💢 در سکوت تمام رسانه های داخلی و خارجی حسن دهقانی جوان شایسته شهرستان میناب استان هرمزگان مدال طلای پرتاب نیزه مسابقات آسیا اقیانوسیه در کشور استرالیا را برگردن آویخت
🔹 راستی پرچم ایران رو هم به اهتزاز در آورد و سرود ملی رو هم خوند ️
🌹 @shahidalirezaboreiri
هدایت شده از کانال حسین دارابی
🔴 رهبر که معصوم نیست، شاید اشتباه کنه
_ من با این حرفهای رهبری قانع نشدم
_ آدمها رو نباید بت کنیم و....
شاید شماهم این جملات را شنیده باشید و یا برای خودتان سوال و شبه باشد
پاسخ به این سوالات رو از زبان آیت الله حائری شیرازی بشنوید، چقدر زیبا توضیح دادن
آیت الله حائری شیرازی:
⛔️ درست است علماء معصوم نیستند اما حجت هستند. امام هم معصوم نبود، اما حجت بود. فرق است بین #عصمت و #حجیت. وقتی گفته میشود «من قانع نشدم»، نفی عصمت نیست [که بدون اشکال باشد، بلکه] نفی حجیت است.
⛔️ اجانب دوست دارند این اتحادی که مردم با رهبر دارند شکسته شود. یکی بگوید رهبر این را گفت و من #قانع_نشدم.* وقتی این کلیت شکسته شود، اجانب پیروز میدان خواهند شد. [در جنگ تحمیلی]، مردم صدها هزار شهید دادند. با شعار جنگ جنگ تا پیروزی [سالها جنگیدند]. بلافاصله یک روز امام گفت صلح میکنم و این صلح من تاکتیکی نیست. مردم تردید نکردند و به نفع امام در غدیر راهپیمایی کردند. مردم ما تربیت شدۀ هزار سال انتظارند.
⛔️ مردم عاشق چشم و ابروی بزرگان دینی نیستند. مردم امام غائبشان را در عالِم وارسته خود میبینند و برای حفظ ارتباط خود [با او]، سر و جان میدهند.
⛔️ امام فرمود وقتی مردم به خبرگان رأی دهند و خبرگان مجتهد عادلی را انتخاب کنند او ولیّ منتخب مردم است و حکمش نافذ است. «من قانع نشدم»، نفی نافذ الحکم بودن است نه نفی عصمت. نافذ الحکم بودن پرچم ماست، سرود ملی ماست. هرکس پرچم نافذ الحکم بودن را سست کند، پرچم جایگزین بدون هیچ تردید پرچم استکبار است.
⛔️ اشعث ابن قیس برای رسیدن خدمت حضرت علی (علیه السلام) از قنبر اجازه گرفت. قنبر به دستور حضرت آن زمان راهش نداد. اشعث مشت به بینی قنبر کوبید و خون جاری شد. قنبر خدمت حضرت علی (علیه السلام) با صورت خون آلود رسید. حضرت چه کند با رئیس بزرگترین قبیله؟! تنها این جمله را به اشعث گفت: «ما لی و لک یا أشعث أما و اللّه لو لعبد ثقیف تمرست لا قشعرت شعیراتک» یعنی اگر آن بردۀ ثقفی را ببینی موهای اندامت به لزره در میآید. آنها که برای امیر المؤمنین #ناز میکردند، در مقابل حجاج ابن یوسف تسلیم صددرصد بودند.
عبدالله بن عمر که با امیرالمؤمنین بیعت نکرد وقتی خشونت حجاج بن یوسف ثقفی را دید شبانه برای بیعت بهسوی او شتافت و با انگشت پای او بیعت کرد.
وقتی نافذالحکم بودن امیرالمؤمنین را گرفتی، تسلیم استکباری مانند حجاج میشوی
⛔️ #ابراز_قانع_نشدن ، غیر از قانع نشدن است. قانع نشدن اختیاری نیست، اما ابراز آن، انتخابِ حجیت خود بر حجیت نظام و نافذ الحکم بودن خود بر نافذ الحکم بودنِ نظام است.
ما هزار سال صبر کردهایم تا «اسلام امامت» را در جهان جا بیاندازیم. این حجیتِ زمامدار، جانشین امامت است. این حجیت، شیشۀ عمر مردم ماست. مردم تحمل نمیکنند کسی به شیشۀ عمرشان سنگ بزند. وقتی امام گفت «جنگ»، مردم تردید نکردند و وقتی امام گفت صلح، مردم تردید نکردند؛ چون میخواستند در آخرِ شبِ غیبت، #سپیده_ظهور را ببینند.
——————————
*اشاره به صحبتهای یکی از نمایندگان سابق مجلس، در مورد گفتگویش با رهبر معظم انقلاب. ایشان اظهار کرده بود که از صحبت رهبری در مورد حصر سران فتنه، «قانع نشدم»!
@haerishirazi
#حسین_دارابی 👈 عضوشوید
@hosein_darabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدف از تشکیل داعش به روایت شهید سلیمانی...🕊
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی🌹
#شهیدمدافع_حرم_علیرضابریری🇮🇷
کاظم با حمیدرضا نوبخت توی سپاه هم کار بود. در واحد مبارزه با قاچاق و فساد و مواد مخدر فعالیت میکرد و کم کم وارد جنگ شد. در عملیات های تک «ذوالفقار» بيت المقدس، رمضان«والفجر۶»، «بدر»، «قدس»، «والفجر ۸»، «کربلای ۱ و کربلای۴» و «کربلای۵» شرکت داشت. مسئول دسته بود و بعد جانشین گروهان شد. مدتی فرمانده گروهان بود. ۲۵ مهرماه ۱۳۶۴ معاون گردان شد و ۲۷ مهرماه ۱۳۶۵ هم به سمت فرماندهی گردان امام حسین(علیهالسلام) از لشکر ویژه ۲۵ کربلا منصوب شد. در عملیات کربلای ۵ من در گردان موسی بن جعفر (علیهالسلام) بودم، اما به اتفاق کاظم علیزاده رفتم و با گردان او همراه شدم. مرحلهی اول عملیات، ما جلو رفتیم، ولی چون نیروهای چپ و راست نتوانستند به ما ملحق شوند، مجبور به عقبنشینی شدیم.
همه ی نیروها را عقب فرستادیم. من و کاظم آخرین نفرهایی بودیم که برگشتیم. بیسیم کولم بود. باید از مسیری عبور میکردیم که خاکریزی نداشت و کاملا در تیررس دشمن بود. بیست متر راه رامیبایست میدویدیم. گفتم: کاظم ! بدو برویم.
گفت: نه! من دیگر نمیتوانم.
ناراحت بود. میگفت: این اتفاق نباید میافتاد. شاید ضعف مدیریت من باشد.
گفتم:نه بابا!ضعف یعنی چی؟ دشمن فشار آورد. ما به وظیفهی خودمان عمل کردیم.
خیلی اصرار کردم. کاظم کسی نبود که ابراز خستگی کند. هیچ وقت نمیگفت خستهام. همیشه چابک و سرحال بود.
صفحه۷۷
تعجب کردم. انگار دیگر نمیخواست بر گردد. گفتم: این مسیر را برویم، میرسیم به نوبخت و نیروها.
گفت: نمیتوانم.
گفتم: خستهای؟ اسلحهات را بده به من.
اسلحهاش را گرفتم و او را هل دادم.
گفت: من نمیتوانم.
بند حمایلش را در آوردم که سبکتر بشود. به زور او را بردم. دستش را گرفتم و کشیدم. دوان دوان خودمان را رساندیم پشت خاکریز. نماز عصر را نخوانده بودیم. وقتی به نیروها رسیدیم، گفتیم:اول نمازمان را بخوانیم.
یک کم غذا مانده بود. بچه ها گفتند: غذا خوردید؟
گفتیم: نه.
بیست و چهار ساعت می شد که چیزی نخورده بودیم. ناهار را دو نفری توی یک ظرف خوردیم.
قرار شد من، کاظم، نبوی، رحیمیان، شالیکار و بزرگزاده، شش نفری برویم، گردان بعدی را مهیا کنیم و شب بیاوریم برای عملیات. رحیمیان، شالیکار و نبوی جلو بودند. کاظم و من با هم بودیم. بزرگزاده هم پشت سر ما بود.
دشمن شروع کرد به ریختن آتش تهیه. معمولاً عراقیها قبل از پاتکشان روی مواضعی که میخواستند عملیات کنند، انواع توپ و خمپاره و موشک را میریختند و به آن میگفتند آتش تهیه.
صفحه۷۸
با مینی کاتیوشا و کاتیوشا پشت هم منطقه را میکوبیدند. سه نفری که جلوی ما بودند، بدو بدو رفتند پشت خاکریز. ما نتوانستیم برویم. همانجا زمین گیر شدیم و خیز رفتیم. یک لحظه آتش که قطع شد، شالیکار ما را صدا زد و گفت: بیایید دیگر! گرد و خاک بود و انفجار و دود. بلند شدیم. گلولهی بعدی آمد. موج انفجارها ما را میبرد بالا، میآورد پایین. دوباره لحظهای آتش قطع شد.
نبوی صدازد: نادر! بلند شوید، بیایید.
گفتم: کاظم بلند شو برویم. دیدم کاظم توجه نمیکند. همینطور داشتم روبرو را نگاه می کردم و با دست به شانهی کاظم میزدم، دیدم جواب نمیدهد.
سر برگرداندم، نگاهش کردم. دیدم کاظم شهید شده است. ترکش خمپاره پشت گردنش خورد و شاه رگش را قطع کرد. خون او ریخته بود روی سر و صورتم. من اما، اصلاً توجه نداشتم، باور نداشتم رفتنش را. داد زدم و به شالیکار گفتم:
- کاظم شهید شد.
فریاد زد:
-نه.
در حالی که بغض گلویم را گرفته بود، گفتم:
- آره. شهید شد.
***
بعد از شهادت کاظم، بیشتر روزها خانهی پدر شوهرم میماندم و کمتر به خانهی خودمان میرفتم. آقا مهدی و قاسم آقا مراقب من و بچههایم بودند. همیشه هوای ما را داشتند و نمیگذاشتند بچهها احساس دلتنگی کنند.
صفحه ۷۹