eitaa logo
رفیق‌شهیدم‌ابراهیم‌هادی
142 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
بسم رب شهدا و الصدیقین راه ارتباطی با ادمین کانال @Imam_Hosin313 تاسیس: ۱۴۰۰/۳/۸ کپی کردن مطالب آزاد نوش جانت
مشاهده در ایتا
دانلود
1️⃣ 3️⃣ روز مانده تا عید سعید غدیر تا عیدالله الاکبر، هر روز چشم مان را به نور یکی از فضائل مولی الموحدین امیرالمومنین علیه السلام روشنایی بخشیم...
💠 اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله: 🔶️از خدا درخواست کنید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید. 📚بحارالانوار،۹۰،ص۳۲۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرمندگی از گناه😔 اگر کسی وقتی نگاه می کنه به خودش گناهانش یادش میاد... درخونه خدا میشکنه، خجالت میکشه از خودش.... عج
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود بسیار زیبا همراه با تصاویر دلنشین . تا می توانید در گروه ها به اشتراک گذارید , برای کوری چشم دشمنان .✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷
او خواهد آمد...
{☆رمان خاک های نرم کوشک ☆} ⃣ مادر شهید روستاي ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود.آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند.با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خودب بود. یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت:«از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.» من و باباش با چشمهاي گرد شده به هم نگاه کردیم.همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت.باباش گفت:«تو که مدرسه رو دوست داشتی، براي چی نمی خواي بري؟» آمد چیزي بگوید، بغض گلوش را گرفت.همان طور، بغض کرده گفت:«بابا از فردا برات کشاورزي می کنم، خاکشوري می کنم، هر کاري بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمی رم.» این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هرچه پیله اش شدیم، چیزي نگفت. روز بعد دیدیم جدي- جدي نمی خواهد مدرسه برود.باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یک کفش کرده بود که : «یا باید بري مدرسه، یا بگی چرا نمی خواي بري.» آخرش عبدالحسین کوتاه آمد .گفت: «آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.» گفتم: «ننه به من بگو.» سرش را انداخته بود پایین و چیزي نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد.دستش را گفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: «ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!» «چرا پسرم؟» اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: «روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختري دیدم، داشت...» شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.فقط صداي گریه اش بلند تر شد و باز گفت:«اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.» آن دبستان تنها یک معلم داشت.او را هم می دانستیم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم. موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت.رو همین حساب، پدرش گفت: «حالا که اینطور شد، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه》.....
پارت سوم {☆رمان خاک های نرم کوشک ☆}👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا