🔸مهر کربلا🥀
اذان را گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز. برگشتم، مصطفی هنوز نیامده بود. مثل همیشه کله اش را کرده بود توی جا مهری و مهرها را زیرو رو میکرد. دوتا مهر پیدا کرد، فوت کرد و یکی را داد دستم. گفتم «این چیه؟»
بشکن زد، گفت «این مهر کربلاست. بگیر حالش رو ببر.»
خیلی وقتها روی مهرها ننوشته بود «تربت کربلا».
میگفتم «از کجا فهمیدی مال کربلاست؟»
میگفت «مهر کربلا از قیافه اش پیداست.»
#شهیدمصطفیاحمدیروشن🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی از آخرين غبارروبی حاج قاسم سليمانی در حرم امام هادی علیه السلام
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بی صدا در شهادت پدر میگرید اما همچنان مقاوم است
🔹کودکان غزه ای ، مقاومت ۷۰ ساله ی این سرزمین را حفظ میکنند و همچنان به پیروزی علیه ظلم امیدوارند
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ مثل این یمنی ها توی دنیا پیدا نمیشه
ببینید با چهار تیکه چوب خشک چه کوادکوپتری ساختن
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌱(شهید مصطفی احمدی روشن در محضر آیت الله حسن زاده آملی)
رفتیم قم از دفتر مراجع برای کانون نهج البلاغه کمک بگیریم. گفتم «بریم خونه ی آیت الله حسن زاده آملی.»
سرظهر بود. حاج آقا آمد جلوی در. گفت «شما عقل ندارید دم ظهر در خونه مردم رو میزنید؟»
اخلاق حاج آقا را میشناختم. گفتم «حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت، دانشگاه نمیرفت.»
حاج آقا گفت «پس بفرمایید داخل.»
رفتیم توی اتاق. حاج آقا گفت «آقاجان، دم ظهر سه تا جوون سبیل کلفت در زدن، من پیرمرد ترسیدم، گفتم بفرمایید تو.»
مصطفی به شوخی گفت «حاج آقا، دیدی ترسیدی؟»
حاج آقا با لهجه خاصش گفت «پشه چو پر شد، بزند پیل را.»
گفتم «مصطفی، پشه هم شدی.»
از کانون نهج البلاغه گفتیم. حاج آقا خیلی تحویلمان گرفت، گفت «احسنت، آقاجان کارتان برای معارف شیعه خیلی عالی است.»
بلند شدیم برویم « ما روبوسی میکنیم، بعد میریم.»
رفتم جلو. حاج آقا به شوخی زد زیر گوشم. انتظار داشتم. خندیدم و گفتم «پیامبر اسلام گفتن قصاص اون دنیا از این دنیا سختتره. بذارید همینجا تلافی کنم.»
حاج آقا گفت «خب طوری نیست، بیاید من رو ببوسید.»
سه دور حاج آقا را بوسیدم. صدای خنده مصطفی بلند شد «من هم میخوام.»
حاج آقا گفت «چه کار کنم؟ بیاید.»
حاج آقا مصطفی را که بوسید با دست راست چندبار کشید به طرف چپ و راست صورتش، تعجب کردم؛ انگار که نازش کند ...
#شهیدمصطفیاحمدیروشن🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ساخت سوخت موشک در ماهیتابه🚀
یک روز آمده بود توی اتاق و گفت "پاشو بریم یه چیزی نشونت بدم".
یک ماهیتابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه. دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون. ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهیتابه. کبریت بهش زد و گفت «در رو!».
دویدیم پشت درختها. چند ثانیه بعد یک دفعه ماهیتابه گر گرفت. مثل فشفشه این طرف و آن طرف میرفت. آتش که تمام شد، رفتیم سر وقت قابلمه. قدر یک کف دست سوراخ شده بود. مصطفی از اینترنت یک جور سوخت موشک را پیدا کرده بود؛ داشت درصد مواد را آزمایش میکرد.
#شهیدمصطفیاحمدیروشن🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
مصطفی در بهمن ماه سال 1383 زندگی مشترکش را با هم دانشگاهی خود، خانم فاطمه بلوری کاشانی آغاز نمود. در ابتدا به مدت 9 ماه را در کاشان گذراندند، که علت این انتخاب نزدیکی شهر کاشان به نطنز بود. بعد از آن به پیشنهاد مادر مصطفی به تهران نقل مکان کردند ولی مصطفی همچنان به نطنز رفت آمد می کرد. حاصل زندگی شیرین مشترک اما کوتاه آنها یک پسر به نام علیرضا است که در شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان در 12مهر ماه 1386 به دنیا آمد. علیرضا علاوه بر موفقیت در تحصیل، بسیار علاقمند به ورزش تکواندو است و توانسته در این رشته ورزشی ضمن دریافت کمربند مشکی به مقام قهرمانی رده نونهالان استان تهران نیز دست یابد. او به مانند پدر علاقه بسیار شدیدی به نابودی اسرائیل دارد و تحت هیچ شرایطی از کالاهای منتسب به رژیم غاصب صهیونیستی از جمله نوشابه پپسی نه تنها خودش استفاده نمی کند بلکه سایرین را نیز توصیه به عدم استفاده از آن میکند.
#شهیدمصطفیاحمدیروشن🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
رفقایم توی بسیج بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه».
با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت. سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد. به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود. معذرت خواهی در کارش نبود.
بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند. طاقت نداشت سردرد من را ببیند.
#شهیدمصطفیاحمدیروشن🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
مصطفی در سال 1387 به حج واجب مشرف شد به دوستانش می گفت من یک حاجی واقعی هستم خیلی براش مهم بود همه بدونند حاجی واقعیه(یعنی حج تمتع رفته). مسئول کاروان می گفت قرار بود چند نفر از سازمان به عنوان خدمه همراهمان بیایند. چشمم آب نمی خورد که به درد کار بخورند و آبی ازشان گرم شود. آدم های سفارشی که سازمان ها معرفی شان می کردند، معمولاً کار نمی کردند. وقتی دیدمش با خودم گفتم «ای دادو بیداد! اینکه از بس لاغره، جون نداره برای ما کار کنه.» چیزی بهش نگفتم. سخت ترین کار را انتخاب کرد. سینی های غذا را می چید توی هیتر تا گرم بماند، وقتی زائرها از حرم می آمدند، توزیع می کرد. تازه این کارش که تمام می شد می رفت انبار آشپزخانه و سردخانه. به مسئول انبارداری کمک می کرد. وظیفه اش نبود، ولی می رفت. آخر سفر مسئول انبارداری دیوانه ی اخلاق و رفتارش شده بود.
#شهیدمصطفیاحمدیروشن🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR