🔹واقعه مجروحیت شهیددینشعاری به نقل از برادر شهید🍃2⃣
🔹یک کامیون لوله پولیکا
برادرشهیدبه نقل از کوثری بیان میکند👇
«شهید دین شعاری به من گفت: برو اهواز، یک کامیون» لوله پولیکا بخر تهیه کردم و برگشتم، 12 لوله شش متری را از پودر آذر پر کردیم؛ پودر آذر مواد منفجرهای شبیه به گندم است. همراه فرمانده و چند نفر از گردان تخریب وسایل را به خط بردیم، لولهها را به هم وصل کردیم و روی زمین قرار دادیم.
فتیله 50 سانتی متر بود و توانستیم 100 متر از محل انهدام دور شویم، در محل انفجار آزمایشی زمین حدود نیم متری گودبرداری شد، پیش بینی میکردیم که با دو یا سه انفجار به اندازه کافی کانال گود شود،
نوع خاک و بستر زمین متفاوت بود و باعث شد که در منطقه مورد نظر بیش از 10 سانتی متر تخریب ایجاد نشود.
🔹با کلنگ بکنید
راوی:برادرشهید
نوری که از این انفجار به وجود آمد منظره را روشن کرد و عراق 4 ساعت بر سر رزمندگان گلولههای توپ، تانک و خمپاره بارید. پناهگاهی هم نبود، کوثری به بچههای گردان تخریب گفت: باید کاری کنیم، بروید با کلنگ بکنید، بالاخره باید کاری کنیم، اگر هم بخواهید خودم بروم…؟ با این حرف رفتند و شروع به کندن با کلنگ کردند.
لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بیشتر تهرانی و دانشجو یا دانش آموز بودند و در بین آنها کمتر میشد کشاورز یا حتی کارگر دید، دستهایشان بر اثر کلنگ زدن تاول میزد.
🔹کلنگ نشکست!
ناگهان کلنگی در بین سوسوی ستارگان بالا رفت و بر زانوی حاجی محسن دین شعاری فرود آمد.
هم زمان با صدای فریاد آخ! حاج محسن، صداها در هم پیچید که وای! فرمانده گردان را زدی! بلایی به سرت میآورند که کارت به کرم الکاتبین میافتد! حاجی وقتی ترس رزمنده را دید، بدون آه و ناله، چفیهاش را از گردن باز کرد و بر زانویش بست و شب در بیمارستان صحرایی اروندکنار پانسمان شد.
وقتی صبح آمد، فردی که کلنگ زده بود، با دیدن حاجی زیر گریه زد و محسن او را در آغوش گرفت و بر سرش دستی کشید، او را بوسید وبا لبخند گفت: «بابا! چیزی نشده، کلنگ از آسمان افتاد و نشکست!»
🔹تیر و رکش میخوریم، کانال نمیکنیم!
به گفته برادر شهید، چون حاجی روحیه و تکیه گاه گردان محسوب میشد، عقب نرفت و پای لنگ کلنگ خورده در خط ماند. محسن لنگان اما بی عصا راه میرفت و بچهها میگفتند: «حاضریم تیر و ترکش بخوریم اما کانال نکنیم! ...
وقتی کانال به نتیجه نرسیدحاج محمد به محسن گفت: حالا که این اتفاق افتاد باید تا آخر عملیات در منطقه بمانی. تصور دوکوهه رفتن را از ذهنت پاک کن چون من نمی فرستمت.
او هم با لبخند همیشگیاش پاسخ داد: من که هستم اما یادت باشد که من وظیفهام را انجام دادهام، حالا هرچه میخواهی، بگو.
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ادامه ماجرای حفر کانال👇
🔹کانال به دست #پدرانشهدا به سرانجام رسید
راوی:برادرشهید
برادرم دیگر نمیدانست چه کار کند، کوثری مسئولیت منطقه را به او داده بود و گفته بود بالاخره باید خودت قضیه راحل کنی و تا پایان کار جلو بروی. محسن هم پاسخ داده بود: «بابا چی کار کنم نمی شه» تا اینکه «هادی عبادیان» مسئول لجستیک به یاد پدر شهید معصومی و دو پدر از شهدای دیگر لشکر که مقنی بودند افتاد و یک نفر را به همدان فرستاد و این سه پدر شهید باجان و دل قبول کردند و 18 نفر دیگر هم همراه خود کرده بودند.
🔹تونل را عمیق حفر کردند
به گفته فرمانده لشکر، شب اول هماهنگ شد تا مقنیها جلو بروند. از آنها خواستیم تا کانال را 50 تا 70 متر عقب تر از پیشانی دفاعی خودمان بزنند تا حالت پوششی هم داشته باشد. به خوبی میدانستند که در خط، آتش بر سرشان میریزد، اما احداث تونل را آغاز کردند، طبق اصول کاری خودشان تونل را عمیق حفر کردند طوری که صبح داخل تونل ایستادیم محور روبه رو دیده نمیشد. به آنها گفتم ارتفاع نباید از یک متر و 10 سانتیمتر بیشتر باشد. اینگونه کانال زده شد و #شهیددینشعاری همراه گردان تخریب جلوی آن را مین گذاری کردند تا مانع هجوم عراقیها بشود.👍
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
📷عکس یادگاری با رییس جمهور
🔹او جانباز نیست کلنگ خورده!
«در عملیات والفجر 8 آقای خامنهای(رییسجمهور آن زمان) به قرارگاه ما آمدند. بعد از عملیات اعلام کردند فرماندهان جمع شوند، با ریاست جمهوری دیدار داریم، ایشان میخواهند از بچهها تقدیر و تشکر کنند. شب جمعه ماه رمضان، کادر لشکر، افطار مهمان رئیس جمهور بود و با ایشان صحبتهای دوستانه و خودمانی داشتیم. نماز جماعت را که خواندیم و در کنار ایشان افطار کردیم.
آقای خامنهای گفتند: آماده شوید با هم عکس یادگاری بگیریم. بچهها جمع شدند. ایشان گفتند:
اول جانبازها بیایند.
با بچههای جانباز کنار آقا رفتیم، یکی از دوستانم بلافاصله گفت:
آقا، این برادر جانباز نیست، کلنگ خورده میگه جانبازم!😊
آقا گفتند: کلنگ برای خدا خورده؟
گفت: بله، شب بود، رفته بود کانال بکند.
ایشان گفتند: پس جانباز است، بیا کنار من!»
و محسن کنار آقا ایستاد و عکس ماندگار گرفت. از آن جراحت به بعد زانوی او دیگر 90 درجه خم نمیشد.
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹تملق و چاپلوسی
وقتی دورهم مینشستیم و صحبت میکردیم محسن با خنده به ما می گفت: بعضی ازمردم را دیدید تو نماز جمعه نشستن میگن جنگ جنگ تا پیروزی
بعد که باهاشون 🎤مصاحبه میکنن
میگن آقا تا حالا جبهه بودی؟
میگه توفیق پیدا نکردم !
این حرفها خالی بندیه، چه توفیقی
بیا من صد تومن دویست تومن یا پانصد تومن میدم
سوار قطار شو بیا توفیق چیه؟ بلند شو بیا بابا".
بچه ها میخندیدند.
او با همه شوخ طبعی اش
خیلی رک بود و از تملق و چاپلوسی اصلا خوشش نمی آمد.
🎙راوی :همرزم شهید
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹صدای نازک
گاهی به زبان آذری صحبت میکرد و اصلا
نمیفهمیدیم چه میگوید. گاهی هم زبانش را به عربی تغییر میداد بعضی وقتها صدایش را نازک میکرد و حرف میزد یک بار که صدایش را شنیدم پرسیدم این کیه؟
یکی از بچه ها گفت حاج محسن.
گفتم: نه بابا حاجی این کارها را نمی کند.
گفت :بگذار گرم شود، میبینی.
روزی داخل چادر با محسن کشتی گرفتیم و دست به یقه شدیم گفت: صادق اگر بزنی نفرینت
میکنم میدانستم کجای بدنش حساس است؛ به پهلویش زدم او هم به ترکی با حالت عزاداری به
بچه ها گفت که من هر چه میگویم شما آمین بگویید
بعد با آه و ناله چیزهایی گفت یکی از بچه ها گفت صادق میدانی حاجی چی میگه؟ گفتم: نه!
گفت تا میتوانست نفرینت کرد گفتم پس این همه گریه و زاری برای چه بود! بلند شدم و دنبالش کردم. در بین راه یک دفعه صدایش را نازک کرد انگار دنبال یک پسر چهارده ساله کرده ام، بعد به عربی و دوباره به آذری حرف زد من چیزی از
حرفهایش نمیفهمیدم و به الفاظش توجه نمیکردم فقط میخواستم او را بگیرم و به
حسابش برسم.
🎙راوی:همرزم شهید
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹جعبه های شیرینی
هر وقت او را داخل چادر میدیدیم یک پایش دراز بود همیشه زانویش درد میکرد و در حال مالیدن
آن بود
یک بار به او گفتم حاجی چرا ازدواج نمی کنی؟
گفت یه بدبخت رو تو فامیلاتون گیر بیار، فقط بهش بگو که من زانوم درد میکنه وقتی مرخصی میرم باید مرتب پام رو مشت و مال بده.😁
محسن همین طور که حرف میزد مدام روی پایش دست میکشید در منطقه کوزران که بودیم او را سرمسئله ازدواجش خیلی اذیت کردیم گفتیم
حاجی سن تو بالاست شرایطت هم مناسب است چرا ازدواج نمی کنی؟
تا اینکه یک روز محسن با یکی از بچه ها آمدند و گفتند: ما میخواهیم ازدواج کنیم مدام میگفت :به جان مادرم دارم میرم مرخصی که زن "بگیرم و با حالت خاصی همه را مجاب کرد که این اتفاق دارد می افتد بچه ها مطمئن شدند که
واقعا همه چیز تمام شده است و حاج محسن
تصمیم گرفته ازدواج کند حاجی به مرخصی رفت و بعد از بیست روز با ده دوازده جعبه شیرینی خشک
از تهران آمد دیگر کسی پرس وجو نکرد بفهمد او کجا رفته و چه کار کرده است. همه خوشحال شدند که قضیه تمام شد و محسن ازدواج کرد بعد از شهادتش تازه فهمیدیم او با دوستش قرار گذاشته
بودند قضیه را لو ندهند چون مادرش فوت کرده بود مدام به جانش قسم میخورد
🎙راویان: همرزمان شهید
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
🔸میریم صفا کوچه وفا
« پاییز سال ۱۳۶۵ همه نیروهای لشکر۲۷ در اردوگاه کرخه مستقر بودند. محل استقرار بچههای گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت.
یک روز میخواستم آنجا بروم تا به چند نفر از بچه محلهایمان سربزنم. کنار جاده خاکی ایستادم. اتوبوسی از سمت تدارکات و خدمات که حمام هم آنجا بود، آمد. دست بلند کردم و ایستاد.
بلافاصله در باز شد، جوانی را دیدم که صورتش را با ماشین تراشیده بود. گفتم: برادر کجا میروید؟
گفت: “میریم صفا… کوچه وفا… پلاکش هزار… اهلشی بیا بالا…!
جا خوردم. از این لات بازیها در جبهه ندیده بودم.😳
به ناچار سوار شدم. غیر از او و راننده، کس دیگری توی ماشین نبود.
به چشمهای او که نگاه کردم، احساس کردم خیلی آشناست اما هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس در دست اندازهای جاده شنی، بالا و پایین میشد و او میخندید😁 و با همان لفظ حرف میزد. وقتی دید بدجوری نگاهش میکنم، با خنده گفت: “مشتی، ما رو نشناختی؟” 😄گفتم: نه. 🤔
گفت: “بابا منم، حاج محسن! نشناختی؟ منم حاج محسن دینشعاری.”
گفتم: جلّ الخالق! 😳به حق چیزهای ندیده! معاون گردان تخریب، آن هم با این قیافه! پس آن همه ریش حنایی چی شد؟
گفت:"هیچی بابا رفتم سلمونی صلواتی بغل تدارکات لشکر ،پسره یا دفعه اولش بود قیچی دست گرفته یا خواست حال منو بگیره بهش گفتم:
فقط یک کمی روی ریشام رو صاف کن به زور دست برد وسط ،ریشم قیچی رو انداخت و از بیخ
کندشون هرچی گفتم چی کار میکنی گفت: الان درستش میکنم هم ترسیده بود، هم شوخیاش گرفته بود. هیچی دیگه حضرت آقا شوخی شوخی زد ریش و ریشه ما رو از بیخ تراشید 😅و من رو به این روز انداخت عوضش خوبه تو که منو نشناختی یعنی قیافه ام خیلی عوض شده و کسی منو نمیشناسه.
🎙راوی :مرتضی شادکام همرزم شهید
📚بخشی از کتاب لبخندی به معبر آسمان
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
حاج آقا! التماس دعا😁
محسن محل نماز شب خواندن حاج منصور را در وسط بیابان پیدا کرده بود و در یکی از مانورها ستون را یک راست همان جا برد و به همه سپرد فلان جا که رسیدید بگویید التماس دعا!
بچه ها که رسیدند
دیدند حاج منصور نماز شب میخواند. یکی یکی شروع کردند؛
حاجی التماس دعا،
حاجی ما را یادت
نره من فلانیام و ...
و از جلویش رد شدند.
حاجی
هم مانده بود چه کند روز بعد حاج منصور در صبحگاه تذکر داد که بچه ها حرفمحسن دین شعاری را گوش نکنید، این کارها چیه که
میکنید؟
اما همچنان شوخیهای محسن ادامهداشت😁
🎙راوی:همرزم شهید
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظات کوتاهی با شهید#محسندینشعاری😍
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹یک کلام نمی گفت🖐
حاج محسن دنیایی از اطلاعات منطقه بود.ظاهرش را که نگاه میکردی، می گفتی آدم ساده ای است و میتوان اخبار را از او گرفت در حالی که به هیچ عنوان نمیشد مطلبی از او درآورد.
در مواقع عادی از همه جا و همه چیز حرف میزد، شوخی میکرد و میخندید اما یک کلام نمی گفت از
آن طرف خاکریز خبر دارد یا نه.
او حتی مسائلی را که در گذشته اتفاق افتاده بود و احساس میکرد طبقه بندی شده است برای عبرت بچه ها بیان
نمی کرد اگر نیروها سؤالی میکردند با یک کلمه موضوع را عوض میکرد به حاجی میگفتم فکر میکنید گردان، آموزش لازم دارد؟ می گفت: چی؟
و ابراز بی خبری میکرد
موقع توجیه عملیات که میرسید حاجی غیبش میزد مثلا زمانی که ۷۵ روز
در فاو و ۴۵ روز در شلمچه حضور داشت
وقتی میپرسیدیم حاجی جلو چه خبر است؟ می گفت می رویم میبینیم.
بچه ها را پای کار می برد
همان جا صحبت میکرد و مطلب را موقعی که لازم بود میگفت
حاج منصور و حاج محسن میگفتند:
اگه کم حرفی نقره ست
سکوت طلاست ✨
🎙راوی:همرزم شهید
#شهیدمحسندینشعاری🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR