eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.1هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
5.6هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ وقتی دانشجو بود، باید غذایشان را در غذاخوری دانشگاه می‌خوردند. می‌گفت بچه‌ها خیلی اسراف می‌کنند. همیشه از این موضوع ناراحت و گله‌مند بود که چرا وقتی خیلی‌ها غذایی برای خوردن ندارند، این‌ها به راحتی غذاهای‌شان را دور می‌ریزند و قدر نعمت خدا را نمی‌دانند. ‌ در دانشگاه به خاطر استعداد و نمرات خوبش، به او بورس تحصیل در خارج از کشور دادند؛ ولی قبول نکرد. از نظرش ماندن در مملکت و کار کردن در آن برهه زمانی، همانند نماز و روزه برای همه واجب بود. از همان زمان که در مدرسه «ادیب» درس می‌خواند، با آقای «شرافت» که بعدها در حادثه ۷ تیر به شهادت رسید، در مسجدالحسین آشنا شده بود. علاقه زیادی به شهید شرافت داشت. دمخور شدنش با آقای شرافت او را در مسائل دینی خیلی پخته کرده بود. همان‌جا فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی‌اش را بیشتر کرده بود و حتی شب‌ها هم دیر به خانه برمی‌گشت. آن سال ها، برایش به مناسبت قبولی‌اش رادیو ضبط خریده بودم. شب‌ها بیدار می‌ماند و نوارهای سخنرانی امام‌خمینی(ره) را تکثیر می‌کرد و به همراه اعلامیه‌های امام به دست دیگران می‌رساند. 🎙راوی: مادر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸آوازه پیچک «آوازه پیچک در غرب کشور پیچیده بود. هر کجا که می‌رفتی، او را می‌شناختند؛ از سومار تا ارتفاعات «بمو». همین شهرت باعث شد که جذب او شوم. رفته رفته با او که آشنا شدم پای صحبت‌ها و سخنرانی‌هایش نشستم.بینش سیاسی خوبی داشت. وقتی از سیاست حرف می‌زد،گویی یک سیاستمدار برجسته‌ای است که سالها در عرصه سیاست فعالیت داشته است.بیشتر شناسایی‌ها را خودش انجام می‌داد و تا پشت سنگرهای دشمن هم نفوذ می‌کرد.در عملیات « بازی‌دراز» آخرین کسی بود که از ارتفاعات عقب‌نشینی کرد .» پیچک اهل تقوا و ورع بود و در انجام فرائض دینی،تقید و تعبد خاصی داشت.،از سن 10 سالگی به نماز ایستاد.پس از انقلاب،نماز شبش ترک نشد. در نماز آن چنان حضور می‌یافت که خارج از خود را فراموش می‌کرد. اهل مطالعه و کتاب بود. در عین اشتغال به کارهای نظامی،از فعالیت‌های فرهنگی غافل نمی‌شد. سخنرانی‌هایش مشهور بود. در اخلاق و رفتار الگوی دیگران بود. شهامت و شجاعتش کم نظیر بود.به حضرت امام خمینی(ره) عشق می‌ورزید و تابع و مرید معظم له بود. در انجام هرکاری تنها جلب رضای خدا را در نظر می‌گرفت و هرگز ریا به اخلاص او نفوذ نکرد. 🎙نقل از اکبر حمزه‌ای، همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹خاطراه ای بسیار پر هیجان از شهید پیچک در روزهای جهاد در کردستان:(قسمت ‌اول)👇👇 🔹محمد علي صمدي: (برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد) ‌ وارد روستاي بويين سفلي شديم و طبق قرار، به همراه غلامعلي به طرف ميدان رفتيم تا در فرصتي که بچه ها مشغول پاکسازي ده هستند، براي مردم بويين صحبت کنيم. اتفاقا جمعيتي زيادي هم بودند و غلامعلي برايشان از انقلاب و ضد انقلاب و خصوصيات هر يک از اين دو مفصلاً صحبت کرد. حرفهاي ما تمام شد، ولي بچه ها هنوز کارشان تمام نشده بود. با غلامعلي راه افتاديم تا به طرف بچه ها برويم. در کنار يکي از خانه ها موتور سيکلتي توجهمان را به خود جلب کرد، موتور هوندا 450 آن هم توي اين دهکده! از صاحب خانه و خانه هاي مجاور در مورد موتور پرسيديم ولي همه اظهار بي اطلاعي کردند و ظاهرا نمي دانستند موتور مال کيست! مردم وقتي مي‌خواستند جواب دهند صدايشان مي لرزيد از لرزش صدايشان و از تشنج اعصابشان براحتي مي توانستم حدس بزنم ضد انقلاب با چه وحشيگري با مردم رفتار مي کند. دست به بدن موتور که زديم، گرم بود. مشخص بود که مدت زمان زيادي نيست که در آنجا پارک شده، براي همين به جستجويمان بيشتر ادامه داديم و بالاخره يکي از جوانان ده ،آهسته و نجوا گونه به ما ندا داد که موتور مال کوموله است و موتور را گذاشته اند و وقتي فهميدند شما مي آييد به کوه فرار کرده اند. با دستگاه سوئيچ موتور را روشن کردم و غلامعلي هم سوار شد تا به دسته هاي پاکسازي سر بزنيم. بعد از اين که به دسته ها سر زديم و گفتيم که زودتر جمع شوند تا حرکت کنيم، به غلامعلي پيشنهاد کردم که براي شناسايي بقيه مسير جهت عمليات هاي بعدي با موتور، بقيه جاده را به طرف مريوان شناسايي کنيم. غلامعلي چون تيربار همراهش آورده بود، آنرا به يکي از بچه ها داد و اسلحه 3- ژ او را گرفت و براه افتاديم. از ده، بيرون آمده و به طرف جاده مريوان پيچيديم. بوئين آرام آرام دور مي شد و سرعت موتور افزونتر مي گشت. غلامعلي قرار بود تپه هاي سمت چپ جاده را زير نظر بگيرد و من دشت سمت راست را و در همان حال مراقب تپه ها بود، سرودي هم زير لب زمزمه مي کرد:گلبرگ سرخ لاله ها... در کوچه هاي شهر ما... بوي شهادت مي دهد... بوي شهادت مي دهد... به يک پيچ نسبتاً تند رسيديم. چون جاده خاکي بود، سعي کردم که سرعت را کم کنم تا زمين نخوريم. هنوز صداي غرش موتور کم نشده بود که در انتهاي پيچ در فاصله تقريباً پنجاه متري فرد مسلحي را ديدم که وسط جاده ايستاده بود.لوله اسلحه اش آنچنان رو به ما بود که فکر مي‌کردم اگر شليک کند گلوله اش درست به چشمانم خواهد خورد. در يک لحظه از ذهنم گذشت که همه چيز تمام شده و هيچ راهي نداريم،اما با آخرين ذرات اراده و اميدي که در وجودم باقي مانده بود، سعي کردم تا حداقل در نحوه کشته شدنم تغييري بدهم. بلافاصله دست ها و پاهايم به شدت به فعاليت افتاد تا موتور را متوقف کند و زبانم هم شروع به داد کشيدن کرد: غلام بزنش...يا الله غلام بزنش. غلام که تا آن لحظه حواسش به تپه ها بود و متوجه قضيه نشده بود، از ترمز شديد و از فريادهايم قضيه دستگيرش شد. به سختي توانستم موتور را در 3 متري فرد مسلح متوقف کنم،تازه غلام توانسته بود لوله اسلحه را به طرف او بگيرد.نفري که آنجا ايستاده بود ابتدا فکر کرده بود افراد خودشان هستند که سوار بر موتور مي آيند چون موتور مال نيروهاي خودشان بود. حتي همان لحظه اي که ما ،رو در رويش ايستاده بوديم شک داشت که ما خودي هستيم ياغريبه! خوشبختانه دستش روي ماشه نبود و اين بهترين فرصتي بود که مي توانستيم به دست بياوريم.او به زبان کردي با حالت اخطار گونه اي پرسيد: شما کي هستيد؟ جوابش فقط فرياد من بود که به غلام گفتم: بزن غلام بزن! چکاند... صداي خشک ماشه همچون پتکي بر اعصابم نشست😬... زيرا گرچه ماشه چکيده شد، ولي گلوله اي از او بيرون نيامد😬، آن فرد مسلح که فکر کرده بود مرگش فرا رسيده، با ديدن اين منظره که اسلحه غلام شليک نکرد، بلافاصله قبضه کلاشينکفش را همچون غريقي که در دريايي طوفاني به قطعه تخته اي چنگ مي زند، در دستش فشرد. تمام اينها در زماني کمتر از چند ثانيه گذشته بود. اينک ما بوديم و لوله اسلحه اي آماده ارسال دهها گلوله بسويمان در روبرو!😱 فقط توانستيم موتور را همان جا بيندازيم و به طرف جوي کنار جاده بدويم؛‌گلوله ها آنقدر از نزديک رد مي شد و فضا را مي شکافت که گويي مي خواست گوشمان را کرکند. شايد گلوله ها آنقدر نزديک بود که حس مي کرديم عبورشان را مي بينيم. بلافاصله، وقتي توانستم هيکلم را داخل جوي پرت کنم ،بند مسلسل يوزي را از گردنم باز کردم و مسلسلم را که تا آن موقع نظاره گر معرکه بود وادار کنم رگباري از گلوله را بسوي آن مزدور روانه سازد و وادارش کند به پشت چند درخت تنومندي که در آن سوي جاده قرار داشت،پناه ببرد. نفس راحتي کشيدم و سعي کردم بر اعصابم مسلط شوم. 🌷 شهدای‌ِظهور🌹
‌ 🔹خاطراه ای بسیار پر هیجان از شهید پیچک در روزهای جهاد در کردستان (قسمت دوم)👇👇 بدن غلام را به دنبال جاي گلوله جستجو کردم، اما او فکر مي کرد من تير خوردم، اما بحول قوه خدا هيچ کدام حتي زخمي هم برنداشته بوديم. در آن لحظات بقدري به همديگر نزديک شده بوديم که حتي دو برادر هم نسبت به همديگر آن احساس را ندارند. هر کدام دلمان مي خواست خودمان را فدا کنيم تا آن يکي جان سالم بدر ببرد. غلامعلي گفت: من هوا تو دارم، يواش يواش بکش عقب و خودتو به بچه ها برسون. ... من برم؟! نه! هر دو تا مون مي مونيم. هر دو تا مون شهيد مي شيم. 🔹ادامه دارد👇 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹خاطراه ای بسیار پر هیجان از شهید پیچک در روزهای جهاد در کردستان (قسمت سوم)👇👇 پس اگه قرار وايستيم، بايد به هر قيمتي شده اسير نشيم. باشه ولي تصميم ما اينجا موندن نيست، بايد خودمون را به بچه ها برسونيم وگرنه قتل عام مي شن. غلامعلي، گير اسلحه اش را بر طرف کرد و جواب رگبارهاي آن مزدور را که از بالاي سرمان رد مي شد با رگباري کوتاه داد. به او گفتم خشاب را در بياورد ببيند چند فشنگ ديگر دارد. غلام هم اين کار را کرد؛ فقط شش گلوله ديگر باقي بود. خشاب 3-ژ هم اصلاً نداشتيم. قرار شد فقط من با اسلحه يوزي تيراندازي کنم. در همين حال طرف مقابل ما که پشت درختان پنهان شده بود، با داد و فرياد اسامي رفقايش را صدا مي زد. اول فکر کردم که دارد بلوف مي زند، اما اينطور نبود، تعداد زيادي از جهات مختلف داشتند با احتياط به طرف محل درگيري مي آمدند و گهگاه بطرف ما تيراندازي مي کردند. غلامعلي رويش را به طرف من گرداند و با نگاهش سوال کرد: چکار کنيم؟ از جايمان نمي توانستيم تکان بخوريم، چرا که لوله مسلسلي که از پشت درختان روبرويمان، در فاصله 15 متري بيرون بود، برايمان پتک مرگ مي فرستاد. يک نارنجک همراهم بود و مي توانستيم با استفاده از آن، از شرش خلاص شويم، ولي دلم مي خواست که اگر محاصره شديم حتماً نارنجک داشته باشيم و به همين دليل از نارنجک استفاده نکردم. اينجا ديگر موقعيتي بود که به راحتي مي توانستم زمان را با تمام وجود حس کنم. ثانيه ها را به راحتي حس مي کردم و حتي زمان هاي کوچکتر از ثانيه را. بايد هر چه زودتر راهي مي يافتيم. تنها عاملي که در آن شرايط روحيه ام را حفظ مي کرد، قيافه خندان غلامعلي بود که سعي مي کرد با شوخي هايش من را هم شاد کند.😊 ‌ نفرات ضد انقلاب نزديک من شدند. بعضي در 100 متري و در برخي ديگر حتي تا 50 متري ما آمده بودند. يک چيز روشن شده بود: ماندن ما در آنجا حتي براي چند ثانيه ديگر باعث مي گشت ديگر هرگز نتوانيم از هيچ راهي باز گرديم. تصميم آخر را گرفتم. به غلامعلي گفتم: همان شش فشنگش را تک تک به طرف مزدوري که در پشت درخت بود شليک کند تا من پوشش داشته باشم. به محض اينکه خيز گرفتم و از جوي بيرون پريدم ‌ تيراندازي غلامعلي شروع شد. به اندازه شليک شش تير فرصت داشتم کاري انجام دهم. به سرعت خودم را به بالاي سر موتور رساندم و آن را از زمين بلند کردم. الان درست بين غلامعلي و آن مزدور قرار گرفته بودم و تير هاي هر دو طرف از کنارم رد مي شد. اما تنها چيزي که در آن موقع اصلاً بفکرش نبودم گلوله بود. شليک هاي غلامعلي را شمردم، و همچنان تلاش مي کردم تا موتور را روشن کنم. پنجمين صداي شليک را با حسرت شنيدم ولي موتور روشن نمي شد، ششمين صداي شليک هم بلند شد، هنوز موتور روشن نشده بود. 🔹 ادامه دارد👇 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌🔹خاطراه ای بسیار پر هیجان از شهید پیچک در روزهای جهاد در کردستان (قسمت پایانی)👇👇 يوزي اسلحه را کشيدم و همان طور که با موتور ور مي رفتم، به طرف درختها هم تيراندازي مي کردم. مي دانستم که اگر خشابم تمام شود طرف مقابل اين فرصت را به ما نمي دهد که آنجا، وسط جاده، خشاب عوض کنم، از طرفي اگر عقب مي رفتم و به داخل جوي باز مي گشتم به دليل لو رفتن نقشه مان افراد ضد انقلاب ديگر اجازه نزديک شدن به موتور را به ما نمي دادند. ‌ شايد طرف مقابل ما متعجب شده بود که چطور در زير بارش آن همه رگبار گلوله باز هم به موتور چسبيده ام. اما معجزه اتفاق افتاد، چيزي که اصلاً باورش مشکل بود، موتور روشن شد! 😃روي موتور پريدم و طبق قراري که با غلامعلي داشتيم، آرام آرام موتور را به حرکت در آوردم، غلامعلي مثل برق دويد، به محض اينکه گرمي دستهاي غلامعلي را در پشتم احساس کردم، غرش کرکننده موتور، کوهستان را فرا گرفت و موتور به شدت از جا کنده شد و بسوي بوئين به حرکت در آمد. صداي غرش موتور مانع از شنيدن صداي انبوه رگبارهايي که از همه سو بر سرمان مي ريخت، نمي شد. در پهلوها و در رو به رويمان، گلوله ها خاک جاده را غربال مي کردند. موتور بيچاره بقول غلامعلي، به نيابت از طرف ما چندين گلوله در قسمت هاي مختلفش نوش جان کرده بود، اما موتور همچنان در حاليکه عقربه سرعت سنجش به انتها چسبيده بود، جاده را طي مي کرد و گلوله ها همين طور، هنوز ما را فراموش نکرده بودند. موتور ،هنوز از نفس نيفتاده بود و داشت با آخرين سرعت راکبينش را از معرکه دور مي ساخت، گويي حتي موتور هم اصلاً دلش نمي خواست به چنگ آنها بيفتد. برگشتم و گفتم: غلام خدا را شکر و غلام جوابي نداد. گر چه صورتش را نمي ديدم اما مي دانستم که دارد اشک مي ريزد، زيرا خودم هم داشتم از شدت هيجان آرام مي گريستم.🍃 🔹پایان این خاطره🍃 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🎥 سالگرد عملیات عاشورایی فیلمی دیدنی و خاطره برانگیز ببینید از مراحل آموزش سخت و طاقت فرسای غواصان خط شکن لشگر ۳۱ عاشورا قبل از آغاز عملیات 🔹 آذر ماه ۱۳۶۵ ، کنار رودخانه کارون ، موقعیت سردار شهید ناصر اجاقلو ، مقر آموزش غواصی لشگر ۳۱عاشورا ، گردان حضرت ولیعصر(عج) ✍ لازم به ذکر است تعداد زیادی از این عزیزان در عملیات های عاشورایی کربلای چهار و پنج به درجه والای شهادت نائل آمده اند. 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹نماهنگ| شعرخوانی ترکی رهبرانقلاب درباره شهدای غواص 🎙 بیانات رهبرانقلاب درباره شهدای غواص 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲کوچه پر از رد قدم های توست پشت همین پنجره میخوانمت 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویر سرایا القدس از شکار صهیونیست‌ها در غزه 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🔹احضار روح یکی بود یکی نبود در جبهه های جنگ یک آدم چشمسبز بود که موقع فرماندهی همه از او حساب میبردند موقع استراحت چه؟ همه با او کشتی میگرفتند و شوخی میکردند. یک روز یکی از بسیجیها خیلی پکر بود. چند ماهی میشد که پدرش را از دست داده بود. به همین خاطر از جمع گریزان بود و همیشه غصه میخورد .فرمانده چشمسبز گفت؛ دوای درد او پیش من است. باید روح پدرش را احضار کنم تا چند کلامی با او صحبت کرده و آرامش بگیرد. خلاصه فرمانده گفت پتویی بیاورند و قیفی .آنگاه از بسیجی خواهش کرد برود زیر پتو و از سوراخ کوچک قیف به آسمان خیره شود و ورد بخواند. ناگهان دیری نخواهد پایید که روح پدرش وارد قیف شده و به زیر پتو خواهد رفت.😁 بسیجی ساده دل در زیر پتو مشغول ورد خواندن و دید زدن بود که در آن سرمای کردستان با یک اشاره چشمسبز، یک پارچ آب یخ به جای روح پدر وارد قیف شد 😂و... از آن لحظه به بعد آن بسیجی و بسیجیهای دیگر غصه نمیخوردند وقتی به فرماندهی چشمسبز می رسیدند لبخند میزدند😊 📚برگرفته از کتاب چه کسی ماشه را خواهد کشید (بر اساس زندگی شهید غلامعلی پیچک) 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸مرا بده! نماز خواندن معلم شهید غلامعلی پیچک حال و هوایی دیگری داشت هر وقت او را در نماز می‌دیدی حالت خاصی داشت رنگش دگرگون می‌شد و تغییر می‌کرد ،طوری که احساس می‌کردیم از این دنیا جدا شده و در این دنیا نیست. او مقیّد به نماز جماعت در اوّل وقت بود و هر جا هم جماعت نبود خودش نماز جماعت برپا می‌کرد. مادر شهید پیچک می‌گوید: «روزهای اول پیروزی انقلاب هر کس چیزی داشت مثل طلا و پول .... برای جبهه می‌داد، من به علی گفتم: پسرم من چیزی ندارم بدهم، فوراًً گفت : من را که داری، مرا بده.» 📚کتاب نماز شهدا صفحه ۳۹ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹نقش شهید پیچک در هماهنگی سپاه و ارتش👌 «اوایل جنگ که بنی‌صدر، رئیس‌جمهور بود، برای دفاع از کشور امکانات در اختیار سپاه قرار نمی‌داد. دست‌مان خالی بود. شهید‌پیچک برای اینکه بتواند این مشکل را برطرف کند با فرماندهان ارتش جلسه می‌گذاشت و سعی می‌کرد نوعی هماهنگی بین سپاه و ارتش برقرار کند. می‌گفت توپخانه ما و شما در کنار هم باشند. همدیگر را پوشش دهند. در واقع از پشتیبانی ارتش استفاده می‌کرد. گفت یک‌بار باید جلسه‌ای برگزار کنیم که ببینیم پیچک چه کرده که سپاه و ارتش اینقدر با هم شده‌اند. شهید پیچک هیچ وقت مانعی بر سر راه خود نمی‌دید؛ حتی کوه‌های بازی‌دراز را که پیش از این آن را صعب‌العبور می‌دانستند. معمولا با شهید وزوایی برای شناسایی می‌رفتند.» 🎙نقل از سید داوود رسولی همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸بعد نظامی و اقتدار فرماندهی شهید پیچک غلامعلی پیچک را تقریبا با آن سن و سال کم همه پذیرفته بودند. در ارتش سرگرد ادبیان، سرهنگ بدری، سرهنگ احسانی، سرهنگ فتح اللهی فرمانده توپخانه، سرهنگ مداح همه پذیرفته بودند و حتی نیروهای خود را در اختیار او قرار می دادند و تن به اجرای طرح های عملیاتی او می دادند. از این طرف هم افراد بزرگی مانند شهید وزوایی، شهید حاج علی موحد، شهید سردار خوارزمی، ابراهیم شفیعی از نیروهای وی بودند با او همکاری داشته اند. یک پیوستگی و ارتباطی این محورهای به ظاهر پراکنده در این ارتفاعات بازی دراز با هم داشتند. که در اثر شناسائی های متعدد، عملیات های محدود زیاد، درگیری ها، توسط شهید پیچک کشف می شود. او متوجه می شود که محورها و ارتفاعات به نحوی با هم رابطه دارند. و یک پیوستگی خاصی وجود دارد که این درک از منطقه در طراحی عملیات مطلع الفجر خود را نشان می دهد و فرماندهی یکپارچه تمام این محورهای غرب هم به او سپرده می شود. علاوه بر اینها بود. یعنی یک فکر روشن عملیاتی داشته است. تمام مواضع دشمن را خود می رفته می دیده بعد نیروها را با خود بر سر آن مواضع هدایت کرده است. بچه ها براساس مجموع اطلاعاتی که داشتند یک اتاق جنگ ترتیب دادند. در آن اتاق نقشه هایی بود که مواضع دقیق دشمن مشخص شده بود. وضعیت سپاه و ارتش هم مشخص شده بود. و شهید پیچک بر این اتاق داشت و ماموریت ها را با توجه به اطلاعات این اتاق جنگ تعیین می کرد. 🎙راوی: سردار داوود رسولی 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ چند وقت یک‌بار می‌آمد مرخصی. هر وقت هم که تلفنی با هم حرف می‌زدیم، تمام دغدغه اش‌این بود که آیا مردم در تهران پشت سر امام ایستاده‌اند و حمایتش می‌کنند؟! یک‌بار در یکی از نبردهای کردستان از ناحیه دست زخمی شد.پنج تیر به دستش خورده بود قبل از این‌که بیهوش شود، شهدا را نشانده و در دستشان اسلحه گذاشته تا کومله‌ها نفهمند شهید شده‌اند و جرئت پیدا کنند. بعد هم که بیهوش می‌شود، با هلی‌کوپتر به تهران منتقلش می‌کنند. همان شب من خواب عجیبی دیدم. در خواب یک بانویی به من شهادت پسرم را تبریک گفت. سراسیمه از خواب پریدم ولی تا صبح تحمل کردم و کسی را صدا نزدم. صبح که شد رفتم از تلفن یکی از مغازه‌های محل تماس گرفتم و فهمیدم که مجروح شده است. همسایه‌ها و هم محلی‌های‌مان خیلی غلامعلی را دوست داشتند. تا خبر را شنیدند، همه مغازه‌هایشان را بستند و با هم به بیمارستان مصطفی خمینی رفتیم و پیدایش کردیم. به محض این‌که ما را دید، ناراحت شد و گفت چطور فهمیدید که اینجا هستم.گفت حالم خوب است، از ما خواست به خانه برگردیم. بعد هم همان شب به خانه آمد و فردای آن روز هم به خدمت امام در قم رفت و گزارشات را به ایشان عرضه کرد. از آن به بعد به همین صورت چند وقت یک‌بار می‌آمد و صبح هم می‌رفت. 🎙راوی:مادر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ ✨خطبه عقدش را امام(ره) خواند🌿 ‌ آذرماه سال ۱۳۵۹بود. یکی از دوستان غلامعلی به او توصیه کرد به جمع متاهل‌ها بپیوندد. دختری را به او معرفی کرد. محبوبه کربلایی نوری. جلسه خواستگاری مهیا شد و غلامعلی ساعتی صحبت کرد. او به عروس گفت: «باید خودت را برای یک زندگی پر‌دردسر آماده کنی. زندگی من جای مشخصی ندارد. اگر در ایران جنگ تمام شود هر کجا که جنگ حق و باطلی صورت بگیرد من می‌روم.» این حرف، دلهره‌ای به جان نوعروس جوان انداخت اما وقتی صلابت او را دید، پی برد می‌تواند به چنین مردی تکیه کند. ‌«خطبه عقد او را امام(ره) خواندند. یکی از دوستان سپاهی غلامعلی وقت گرفته بود. بعد از جاری‌شدن خطبه،امام علی را بوسیدند و به او شیرینی تعارف کردند سفارشهایی هم کردند برای زندگی شان.بعد از آن عروس را خانه خودشان گذاشت و فردای آن روز هم به جبهه رفت. مدتی گذشت گفتم اینکه نمی‌شود دست همسرت را بگیر و بیاور سر زندگیت. خلاصه مراسم ساده‌ای برگزار و زندگی‌اش را شروع کرد. ۸ماه عقد کرده بودند و فقط ۲ماه زیر یک سقف زندگی کردند.» ‌ 🎙نقل از مادر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹 نامه‌ پر از احساس و عرفان که شهیدپیچک به همسرش نوشته: 🍃 (قسمت اول) [عصر روز نوزدهم آذر ۱۳۶۰، تنگ حاجیان؛ روستای دیره] همسر محبوبم؛ سلام🍃 نمی‌ دانی برای نوشتن این چند خط؛ چقدر با خودم کلنجار رفتم. از سرصبح که به ‌اتفاق شفیعی، وزوایی و خالقی به کرمانشاه رسیدیم، تا الآن که در این هوای سوزناک روستای متروکه‌ی دیره، کنار کلبه‌ خرابه‌ای نشسته‌ام به نوشتن این نامه، پنداری هزار سال بر من گذشته. در زندگی هر آدمی؛ یک دَم، یک آن، یک لحظه‌ای پیش می‌آید که در آن، باید با حقیقت درونی وجود خودت چشم‌درچشم بشوی و زشت و زیبای تمام پندارها، گفتارها و کردارهای یک‌عمرت را، مثل گذر دورِ تندِ فیلمی سینمایی بر روی پرده‌ی نمایش، به تماشا بنشینی. اهل حکمت؛ اسم این دَم را گذاشته‌اند: لحظه‌ی حقیقت! الحق که اسم بامسمایی دارد این لحظه.   باورت نمی‌شود؛ از ظهر به این‌طرف که بالأخره موفق شدم بر مخالفت‌های دوستان غلبه کنم تا بگذارند همراه بچّه‌های خط‌شکن عازم عملیات بشوم، تمام لحظه‌های زندگی‌ام از دوران کودکی تا امروز، در برابر چشمانم رژه رفته‌اند. سیمای رنج‌ کشیده‌ی پدر، چهره‌ی مهربان مادر، بازیگوشی با همکلاسی‌ها و بچّه‌های محل، اولین نمازی که دو سه سالی مانده تا رسیدن به سن تکلیف خواندم، انسی که با صحن و سرای مسجدالحسین(ع) و شهید شرافت یافتم، تب‌وتاب شب‌های مانده به شرکت در کنکور دانشگاه، قبولی در آزمون سراسری و ورود به دانشکده انرژی اتمی، تشکیل انجمن اسلامی و... به دو ماه نکشیده؛ پی بردن به بیهود‌ه‌گی عنوان دهان‌پرکن «دانشجوی انرژی اتمی»! لذّت خواندن اولین اعلامیه‌ی امام عزیز، شور و شوق پیوستن به میرزا {شهید محمد بروجردی} و یارانش در جمع گروه توحیدی صف، حس کِیفِ غریبی که اوّل بار با لمسِ قبضه‌ی سرد کلت ۴۵ از سر انگشت‌ها تا ستون فقراتم را قلقلک داده بود، شب‌های تکبیر بر بام‌ها و روزهای راهپیمایی در خیابان‌ها، التهاب آمدن امام به میهن، شنیدن غرّش شیر پیر خمین بر سر مزار شهدای هفدهم شهریور که گفت: من توی دهن این دولت می‌زنم! پیروزی پرشور بیست‌ودو بهمن، بهار آزادی، ترک سازمان انرژی اتمی و پیوستن به آموزش‌ و پرورش، ایستادن پای تخته‌سیاه کلاس درس مدارس سراپا فقر و حرمان جنوب شهر، بُر خوردن در جمع بچّه‌های سپاه خردمند و مجالست با احمد متوسّلیان و محمّد توسّلی، پرسه در رَبَذِه‌ی محرومیت و هم‌نشینی با کپرنشینان سیستان، تجربه‌ی کربلای پاوه در جوار دکتر چمران و اصغر وصالی، رهایی بانه، نجات خلق ترکمن از آشوب پیروان مشی مسلحانه، عزیمت دیگرباره به کردستان، مشاهده‌ی بدن‌های مثله شده، سرهای بریده و چشمان از حدقه بیرون کشیده‌ی برادرانم در زیر شکنجه‌های غیرانسانی تجزیه‌طلبان، شروع جنگ، نعره‌های سرمستانه تکرار قادسیه توسط صدّام، آمدن به غرب، سرپل‌ذهاب، به خون خفتن محسن چریک و اصغر وصالی، افشارآباد، آخرین پرواز شیرودی در آسمان بازی‌دراز، دیدار با شهیدان بهشتی و رجایی در پای دامنه‌ی قلّه‌های آزادشده، زیارت حضرت عشق در جماران، عملیات اخیر در بازی‌دراز، شهادت حاجی غفاری و علی طاهری، جنگ نابرابر، شهادت در غربت؛ لابه‌لای صخره‌های سنگی و...  ‌ ادامه دارد👇 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ ‌🔹 بخشی از نامه‌ پر از احساس و عرفان که شهیدپیچک به همسرش نوشته: 🍃 (قسمت دوم)👇 ناشکری است اگر از یک‌لحظه‌ی خاص؛ به شیرینی عسل کوه‌های سبلان یاد نکنم؛🍃 اولین دیدار با تو در منزل مصطفی {فراهانی} و همسرش، بیست و پنجم بهمن پارسال در جماران و خطبه‌ی عقدی که امام عزیزتر از جانم، بین من و تو جاری کرد. لحظه‌های خوش قدم زدن باهم در مسیر دور و دراز منتهی به مدرسه‌ای که در آن تدریس می‌کنی در محلّه‌ی باصفای شمیران‌نو و دست‌آخر... آن آخرین نگاه‌هایی که قبل از راهی شدن از تهران، حین بدرقه‌ام بین چشم‌های من و تو رد‌ و بدل شدند و چه سرشار بودند از هزاران هزار رازهای ناگفته...  عجیب است؛ باز هم همان صدا، باز هم همان شبح را، در دل آسمان شنیدم و دیدم. از وزوایی پرسیدم: یعنی چیست؟ گفت: بومی‌های اینجا می‌گویند هر روز نزدیک غروب، شاهینی از قلّه‌ی کوه برآفتاب بلند می‌شود، سه بار در دل آسمان چرخ می‌زند و بعد، ناغافل غیب‌اش می‌زند. با رفتن او؛ شب از راه می‌رسد. به او گفتم: یعنی تو این را باور می‌کنی؟ گفت: «اگر باورش نکرده بودم؛ صبح تا حالا این‌قدر پا پیچ تو نمی‌شدم، که بگذاری به‌ جای تو، امشب من به خط برآفتاب بزنم».  راستی کجا بودیم؟… 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا