-دو دسته رفیق داریم! 💚
یِ دسته اونایین که اگر از دنیا برن، دلمون به حال ِشون میسوزه و گریه میکنیم...
دسته دوم رفقایی هستن که اگر از دنیا برن، دلمون به حالِ خودمون میسوزه و گریه میکنیم...
حواست به رفقای دستهیِ دومت بیشتر باشه...!
این همون اصل#رفاقته که مجرایی میشه برای رسیدنت به عالم معرفت....🌱
#رفیق_شهیدم
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✨بسم رب الشهدا ✨
🌹هر انسانی لبخندی از خداوند است سلام برتو ای #شهید که زیبا ترین لبخند خدایی🌹
سلامبـــَرشُهَـدآ...♥️
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
روایـتیازشهید":)♥️🌸
تصـورنمیڪردمحـزاللهۍهـاایـنقـدرشـاد
وشنـگولبـاشنـد.
اصـولـاً آدمهـایریـشو راکهمیدیـدم،تصـورمۍکـردم دپـرسوافـسردهومـدامدنـبالغـموقـصه هـسـتند.
محـمدحـسینیڪمـیزتنیسگذاشتهبـود
تـوۍخانهدانشجـویۍاش.واردکهمیشـدیم،
بعـدازنمازاولوقـت،بـازیومسخـرهبازۍ
شـروعمیشـد.
لذتمۍبـردمازبـودندرڪنارشـان.
ازشـادیمۍتـرکیدیبـدونذرهاۍگنـاه.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
17.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مصاحبه با رزمنده های همدانی که همگی به شهادت رسیدند...❤️🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍ چیزهایی از خدا درخواست می کنم؛ همین که از خدا می خواهم بهم می دهد.
بیست و هفت هشت نفر از بچّه ها دوره اش کرده بودند تا برایشان قرآن بخواند و تفسیر کند از کنارشان که رد شدم علی آقا گفت: تو نمی آیی کلاس قرآن؟
گفتم: دارم می روم تیربار را بگذارم بالاتر؛ بر می گردم.
برگشتنم نیم ساعت طول کشید وقتی رفتم طرف بچّه ها و علی آقا...
دیدم یک هندوانه بزرگ را خورده اند و فقط یک کم از آن مانده که من آن را با دست تراشیدم و خوردم.
گفتم: هندوانه از کجا آوردید؟
گفت: نبودی چه خبر شد؟
تو که رفتی کلاس قرآن علی آقا تموم شد
پرسید بچّه ها چی دوست دارید؟
هر کسی یک جوابی داد در جواب بچّه ها علی آقا گفت: نه! خدا باید برای کسی که توی این گرما قرآن یاد می گیرد یک هندوانه خنک بفرستد.
آمدیم به حرف علی آقا بخندیم که آب، این هندوانه را با خودش آورد طرف بچّه ها...
پنج شش روز بعد که علی آقا را دیدم به شوخی گفتم: شما موقع کلاس قرآن به بچّه ها هندوانه می دهید؟
گفت: اگر می خواهی باهم دوست باشیم تا من زنده ام این حرف را به کسی نزن...
بعضی وقت ها چیزهایی از خدا درخواست می کنم؛ همین که از خدا می خواهم بهم می دهد.
📚از کتاب پیراهن خاکی
شهید علی ماهانی...
شهید مستجاب دعوه
#شهید_علی_ماهانی...🌷🕊
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍️ #یک_شهید_یک_خاطره |...
🔹پانزدهم دی 59، روز خنده ما بود و گریه دشمن.
بچه ها پیروز شده بودند.
کُلی بعثی کشته و اسیر توی چنگ مان بود.
حسین علم الهدی از خوشحالی روی پا بند نبود.
رفتم پیش حسین برای تبریک پیروزی.
سید حسین اما با لحنی خاص گفت: «شیخ، حالا به من تبریک نگو. تبریک مال وقتی است که با همین تانک ها #کربلا را فتح کنیم.»
🎙 راوی: همرزم شهید علم الهدی
📕 منبع: کتاب #آیه_های_سرخ_هویزه
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
#سیدهسلام_بدرالدین🌸🌱:
او همیشہ با من دربارہ ے شهادت صحبت میڪرد ڪہ من نباید ناراحت بشوم بہ من میگفت من یقین دارم ڪہ قوے و #صـــبــور هستی.
در خواب دیدم ڪہ آمدہ بود و من رو باخودش برد.خوشحال بود
از او پرسیدم مامانے حالت چطورہ خوشحالی قربونت برم
در خواب از او پرسیدم چہ احساسی داشتی هنگام #شهادت
بہ من گفت:من خیلی خوشحال هستم و(در آن لحظه)هيچ احساسی بہ غیر خوبی نداشتم.
هنگامے ڪہ بہ نزدیڪے مسیر قبرستان رسیدیم؛گفتم من از لحظہ #مرگ خیلی میترسم.
به من گفت:نترس من با یک حس خوب منتظرتم❤
🎙راوی:مادر_شهید♥️✨
#شهید_احمد_مشلب🌷
#حزبالله_لبنان
#مدافعان_حرم🍃
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کودکی تا شهادت ..!
#شهیدمصطفـــیصدرزاده
#رفیقشهیدمــ 💗
به بهانهی نوزدهم شهربور سالروز تولد شهید صدر زاده
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽گریههای #شهید_صفر_سیفی در فراق برادر شهیدش #محمدرضا_سیفی
شهید صفر سیفی پس از تفحص یکی از شهدای فاطمیون:
برادر منم یک جایی در همین سوریه مفقود شده، یعنی میشه که اونم روزی پیدا بشه؟💔
#مدافعانحرم
#شهدای_فاطمیون❤️
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🚩|#کرامات_یک_خواب
🌱|تقريباً اوايل سال ۷۲ بود كه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «جبليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي به تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاك شهيد گشتم و پلاك را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيب شهيد درآوردم. روي كارت را دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد، بنام «سيد محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يك باره از خواب بيدار شدم.
خواب را زياد جدي نگرفتم ولي در دفترچه ام شماره پلاك و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم، يك روز دمدم هاي غروب بود كه داشتم از خط برمي گشتم. رفتم روي يك تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يك شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدت ها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگي نااميد بوديم. جلو رفتم، بچه ها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتي جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روي كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازي»! وقتي شماره پلاك را با شماره پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكي است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزي كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» اعزامي از استان «فارس» ذكر شده بود. اين جا بود كه احساس كردم لقب «سيدي» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
🎙 راوي : برادر نظرزاده
#شادیروحمطهرشهداصلوات🌷🌱
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رابطه شهید سید علی زنجانی را ببینید با خانم فاطمه الزهرا ☝️
#شهید_سید_علی_زنجانی 🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR