eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
6هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/Nashenas_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹جعبه های شیرینی هر وقت او را داخل چادر میدیدیم یک پایش دراز بود همیشه زانویش درد میکرد و در حال مالیدن آن بود یک بار به او گفتم حاجی چرا ازدواج نمی کنی؟ گفت یه بدبخت رو تو فامیلاتون گیر بیار، فقط بهش بگو که من زانوم درد میکنه وقتی مرخصی میرم باید مرتب پام رو مشت و مال بده.😁 محسن همین طور که حرف میزد مدام روی پایش دست میکشید در منطقه کوزران که بودیم او را سرمسئله ازدواجش خیلی اذیت کردیم گفتیم حاجی سن تو بالاست شرایطت هم مناسب است چرا ازدواج نمی کنی؟ تا اینکه یک روز محسن با یکی از بچه ها آمدند و گفتند: ما میخواهیم ازدواج کنیم مدام میگفت :به جان مادرم دارم میرم مرخصی که زن "بگیرم و با حالت خاصی همه را مجاب کرد که این اتفاق دارد می افتد بچه ها مطمئن شدند که واقعا همه چیز تمام شده است و حاج محسن تصمیم گرفته ازدواج کند حاجی به مرخصی رفت و بعد از بیست روز با ده دوازده جعبه شیرینی خشک از تهران آمد دیگر کسی پرس وجو نکرد بفهمد او کجا رفته و چه کار کرده است. همه خوشحال شدند که قضیه تمام شد و محسن ازدواج کرد بعد از شهادتش تازه فهمیدیم او با دوستش قرار گذاشته بودند قضیه را لو ندهند چون مادرش فوت کرده بود مدام به جانش قسم میخورد 🎙راویان: همرزمان شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
🔸میریم صفا کوچه وفا « پاییز سال ۱۳۶۵ همه نیروهای لشکر۲۷ در اردوگاه کرخه مستقر  بودند. محل استقرار بچه‌های گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت. یک ‌روز می‌خواستم آنجا بروم تا به چند نفر از بچه محل‌هایمان سربزنم. کنار جاده خاکی ایستادم. اتوبوسی از سمت تدارکات و خدمات که حمام هم آنجا بود، آمد. دست بلند کردم و ایستاد. بلافاصله در باز شد، جوانی را دیدم که صورتش را با ماشین تراشیده بود. گفتم: برادر کجا می‌روید؟ گفت: “می‌ریم صفا… کوچه وفا… پلاکش هزار… اهلشی بیا بالا…! جا خوردم. از این لات‌ بازیها در جبهه ندیده بودم.😳 به ناچار سوار شدم. غیر از او و راننده، کس دیگری توی ماشین نبود. به چشم‌های او که نگاه کردم، احساس کردم خیلی آشناست اما هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس در دست ‌اندازهای جاده شنی، بالا و پایین می‌شد و او می‌خندید😁 و با همان لفظ حرف می‌زد. وقتی دید بدجوری نگاهش می‌کنم، با خنده گفت: “مشتی، ما رو نشناختی؟” 😄گفتم: نه. 🤔 گفت: “بابا منم، حاج محسن! نشناختی؟ منم حاج محسن دین‌شعاری.” گفتم: جلّ الخالق! 😳به حق چیزهای ندیده! معاون گردان تخریب، آن هم با این قیافه! پس آن همه ریش حنایی چی شد؟ گفت:"هیچی بابا رفتم سلمونی صلواتی بغل تدارکات لشکر ،پسره یا دفعه اولش بود قیچی دست گرفته یا خواست حال منو بگیره بهش گفتم: فقط یک کمی روی ریشام رو صاف کن به زور دست برد وسط ،ریشم قیچی رو انداخت و از بیخ کندشون هرچی گفتم چی کار میکنی گفت: الان درستش میکنم هم ترسیده بود، هم شوخی‌اش گرفته بود. هیچی دیگه حضرت آقا شوخی شوخی زد ریش و ریشه ما رو از بیخ تراشید 😅و من رو به این روز انداخت عوضش خوبه تو که منو نشناختی یعنی قیافه ام خیلی عوض شده و کسی منو نمیشناسه. 🎙راوی :مرتضی شادکام همرزم شهید 📚بخشی از کتاب لبخندی به معبر آسمان 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
حاج آقا! التماس دعا😁 محسن محل نماز شب خواندن حاج منصور را در وسط بیابان پیدا کرده بود و در یکی از مانورها ستون را یک راست همان جا برد و به همه سپرد فلان جا که رسیدید بگویید التماس دعا! بچه ها که رسیدند دیدند حاج منصور نماز شب میخواند. یکی یکی شروع کردند؛ حاجی التماس دعا، حاجی ما را یادت نره من فلانی‌ام و ... و از جلویش رد شدند. حاجی هم‌ مانده بود چه کند روز بعد حاج منصور در صبحگاه تذکر داد که بچه ها حرف‌محسن دین شعاری را گوش نکنید، این کارها چیه که میکنید؟ اما همچنان شوخیهای محسن ادامه‌داشت😁 🎙راوی‌:همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹یک کلام نمی گفت🖐 حاج محسن دنیایی از اطلاعات منطقه بود.ظاهرش را که نگاه میکردی، می گفتی آدم ساده ای است و میتوان اخبار را از او گرفت در حالی که به هیچ عنوان نمیشد مطلبی از او درآورد. در مواقع عادی از همه جا و همه چیز حرف میزد، شوخی میکرد و میخندید اما یک کلام نمی گفت از آن طرف خاکریز خبر دارد یا نه. او حتی مسائلی را که در گذشته اتفاق افتاده بود و احساس میکرد طبقه بندی شده است برای عبرت بچه ها بیان نمی کرد اگر نیروها سؤالی میکردند با یک کلمه موضوع را عوض میکرد به حاجی میگفتم فکر میکنید گردان، آموزش لازم دارد؟ می گفت: چی؟ و ابراز بی خبری میکرد موقع توجیه عملیات که میرسید حاجی غیبش میزد مثلا زمانی که ۷۵ روز در فاو و ۴۵ روز در شلمچه حضور داشت وقتی میپرسیدیم حاجی جلو چه خبر است؟ می گفت می رویم میبینیم. بچه ها را پای کار می برد همان جا صحبت میکرد و مطلب را موقعی که لازم بود می‌گفت حاج منصور و حاج محسن میگفتند: اگه کم حرفی نقره ست سکوت طلاست ✨ 🎙راوی:همرزم شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ همیشه صحبت هایش را با سلام به اباعبداللّٰه شروع می کرد.. 📎فرمانده تخریب لشگر ۲۷ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹خاطرات لبنان ✅بخشی از مصاحبه شهید دین شعاری👇 امام (ره) عزیزمان فرمود اسرائیل باید از بین برود و آن هم رو به زوال است. آنجا هر روز برادران لبنانی جان فشانی میکنند و نیروهای زبون اسرائیل فاشیست را از بین میبرند اسرائیل حدود ۱۱ لشکر زرهی دارد و نیروی هوایی اش هم قوی است نه اینکه بگوییم ،قوی نه باید دشمن را خیلی سبک کرد و نباید زیاد بالا برد اسرائیل سه میلیون جمعیت دارد برای هر تانکش یک نیرو گذاشته که اگر فرمانده هان گردان و مسئولان بالا اجازه دهند میشود با دو گردان آرپی جی زن وارد عمل شد همه لشکر اسرائیل را از بین برد خیلی از نیروهایشان را هم میشود به راحتی اسیر کرد. یک شب چند نفر از برادرها وارد عمل شدند. آنها روی تانکهای اسرائیلی عکس امام (ره) عزیزمان را چسباندند و برگشتند. صبح وقتی نیروهای اسرائیلی بیدار شدند حدود ۳۰ کیلومتر عقب نشینی کردند چون میگفتند نیروهای ایرانی حمله کرده اند با یک حمله میشود کل اسرائیل را از بین برد بعدا که نیروهای اسلام به سوریه اعزام شده بودند و امام (ره) فرمود که راه قدس از کربلاست نیروها برگشتند عقب تا از طریق کربلا وارد قدس شوند 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹آیا رزمنده ها آمده بودند شهید شوند؟! حاج محسن دین شعاری پاسخ داده است حاج محسن دین شعاری در مصاحبه ای که در شهریور سال ۶۴ انجام داده بود به بیان علت جبهه رفتن رزمنده ها اشاره کرده و هدف اصلی از مبارزه را دانسته است. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹امداد غیبی كل جبهه خاطره و امدادهای غیبی است چون هدف برای الله است پس پشتیبان این انقلاب و جنگ ،خداست و هر ساعت و دقیقه میبینید که دست خدا بالای سر این برادران رزمنده است درعملیات بستان ،بین ما و عراق رودخانه ای بود. تعدادمان خیلی کم بود ولی با توکل به خدا عملیات را شروع کردیم بعد از اتمام عملیات و پیروزی ،از یک اسیر عراقی پرسیدم شما چرا با این تجهیزات و نیروهای زیاد از تعداد کم رزمنده ها و تجهیزات ما شکست خوردید؟ ! گفت :ما از آن طرف آب ،که به شما نگاه میکردیم اصلا خاک نمیدیدیم، هرچه نگاه میکردیم نیرو و تجهیزات بود! 🎙راوی :شهید محسن دین شعاری 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روی قلبش ، روی پارچه حک شده بود: "السلام عليك يا فاطمة الزهرا"🌷 همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. 🌷حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا " ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا سلام الله عليها به پايان می برد 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR