همه یک جور به دنبال بهشتند ولی
ما بهشتی شدهی گوشه ایوان توایم..
#چهارشنبههای_رضوی♥️
#یا_رئوف🌱
@S_F_U_Q_khoy
انجمن علمی دانشکده علوم قرآنی خوی
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #کدامین_گل ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچر
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_دوم
●نویسنده :مجیدخادم
به دنبال های و هوی گنجشک ها از هال به حیاط بزرگ خانه میروم ،چرخی میزنم بین درخت های پر شده از نارنج توی باغچه و به دور حوض وسط حیاط قدم میزنم .آفتاب صبح جمعه تابستان خودش را یواش یواش روی آب حوض می کشد مادر روی صبحانهخوری ایستاده و به پدر که توی دهانه در حیاط ایستاده میگوید
«چه کار کنیم دکتر میریم؟»
«کاراتون رو بکنین من یه سر میرم داروخانه یک کاری دارم یه ساعت دیگه میبندم میام که بریم»
لنگه در حیاط میخورند به هم و مادر بچهها را که ردیف دراز شده اند روی تخته آهنی بزرگ کف حیاط از پشت پشه بند صدا میزند تا با شوق و ذوق تشک ها و پتو ها را جمع کنند ببرند داخل و آماده شوند برای تفریح روز جمعه! تا بچه ها صبحانه می خورند مادر وسایل را توی سبد پلاستیکی می چیند و می گذارد توی حیاط کنار زیلوی حصیری لوله شده که با تریشه پارچه رنگارنگ دورش را بسته اند هنوز توی نخ بازی نور روی آب بی موج حوض که پدر کلید می اندازد.
مادر می گوید :«ماشین چه کار کنیم» فرهاد کنار پای مادر ایستاده دارد به پدر نگاه می کند« تا کسی چیزی
این ماشین های معمولی به دردمون نمیخوره ها .جنجالیم. ده نفریم از این تاکسی بنزهای بزرگ بگیریم که هممون تو یکی جا بشیم»
«حالا این صبح جمعه بنز از کجا بیارم؟! تو این خیابونای خلوت این موقع حالا یه کاریش می کنیم خانم بزار همه آماده بشن»
مادر برمیگردد داخل خانه تا شیر کپسول گاز را ببندد و درها را پشت سر بقیه قفل کند همه توی حیاط منتظر دوره ها نشستند مادر نگاهی می کند به بچه ها فرهاد را نمی بیند . عادت کرده بود اول از همه دنبال او بگردد
«فرهاد کو؟»
به همه دور و برش را نگاه می کنند« همین جا بود»دلهره میافتد توی دل مادر، حیاط را زیر و رو می کنند روی درختها را هم می گردند در حیاط نیمه باز است ،پدر می گوید:« شاید تو خونه جا مونده» مادر میگوید« بریم تو کوچه دنبالش بگردین حتماً رفته بیرون»
و بعد پشت سر بچه ها که میدوند به طرف در کوچه داد میزند :«خیلی دور نریدا تا سر کوچه برین اگر نبود برگردین»
یکی از این طرف؛ یکی از آن طرف کم کم شور توی دل همه میافتد .پدر از سر کوچه، توی خیابان سی متری سینما سعدی را هم سرک میکشد. تا آخر از همه برمی گردد به خانه ساعتی طول کشیده . همه رو به مادر ایستادند و هیچ چیز نمی گویند مادر چادرش را سر می من و هول میخورد توی کوچه ثانیه بعد بقیه پشت سرش با فاصله.
از سر کوچه می پیچد توی خیابان. بنز ۱۸۰ دیزلی بزرگ مشکی رنگی را میبیند که آرام به سمت شما می آید فرهاد روی صندلی کنار راننده به زور گردنش را بالا میکشد تا جلو را ببیند با دست به راننده کوچه شان را نشان می دهد . تندِ قلب مادر انگار آرام گرفته ،که روی چهرهاش در میان اضطراب و عصبانیت لبخندی نشسته بود توی این خاطرات .به کوچه برمیگردد و بقیه پشت سرش همراه ماشین همه میرسن جلوی خانه
«ماشالله جنجال هم هستین»
پدر کناری ایستاده و خنده به لب فقط نگاه می کند بچه ها وسایل را آورده اند پای ماشین.
« چهار سالشه»
زیر لب می گفت« الله اکبر» و سر تکان می داد و می خندید. «من گمان نمیکردم هشت ساله به نظرم رسید.»
همان روز توی باغ فرهاد دست بردار درختهای انگور نبود .یک دفعه دادش در میآمد از وسط تاک ها و می دوید سمت بقیه که زیر سایه چنار ای نشسته بودند. دستش را زنبور گزیده بود مادر بار اول با تشر و عصبانیت و بارهای بعد با خنده و خستگی, از سرکه کاهو ترشی عصرانه روی جای زنبورزدگی می مالید و منعش می کرد از رفتن وسط درختهای انگور و تا جای نیش آرام می شد و چشم مادر را دور می دید می دوید وسط تاکستان ته باغ را آن روز زنبور زد میان درختان کوتاه قامت انگور ،تمام دستش پف کرد.
جز جیغ اول نیش خوردن دیگر صدایش در نمی آمد تا نیش بعدی حسرت گریه اش به دلم ماند و حسرت های دیگر.
آنجا که دیدم فرهاد و ۴ تا از بچه ها با هم یک و دو سه گفتند و با لباس به حوض پریدند توی آب، نصف آب حوض ریخت بیرون و مادر که گذاشت دنبالشان داد و فریاد کنان جیغ و خنده زنان دویدن توی اتاق و پشت در را محکم ۵ نفره گرفتند که مادر نتواند داخل شود .تمام قالی ها را خیس کرده بودند و ما در پشت دردی عصبانیت با خنده ای که به زور نگهش داشته بود خط و نشان میکشید برایشان «همه قالی ها را خیس خیس و نجس کردین»
حسرت هایم یکی دوتا نیستند تو خودت اینطور ساخته ای مرا،پر از حسرت !
ورق میزنم خاطراتم را و می بینم که فرهاد عصبانی با آن صورت در هم رفته از خشمی بچه گانه با پا در هال را باز کرد و آمد صاف جلوی مادر سلام کرد و قبل از آنکه مادر بپرسد مگر چه شده انگشت اشاره دست راستش را با تحکم بالا گرفت و گفت:« امروز به همه کتاب دادن الا من»
ادامه دارد..
@S_F_U_Q_khoy
📌فراخوان مقاله📌
✨✨نشریه احسن الحدیث از مقالات اساتید _پژوهشگران و دانشجویان در کلیه مقاطع تحصیلی در زمینه علوم قرآنی و جدیدی استقبال می نمایند .✨✨
#انجمن_علمی_دانشکده_علوم_قرآنی_خوی
#احسن_الحدیث
@S_F_U_Q_khoy
[#نهــــــجالبلاغــــــہ🌱]
👈🏽آدمى در زير #زبان خود #پنــــهان است.
#حکمتــــــ۱۴۸
۳۱روز تا عید غدیر خم🌿🌸
@S_F_U_Q_khoy
Part01_تنها میان داعش.mp3
9.98M
📚رمان #تنها_میان_داعش
✍اثر #فاطمه_ولی_نژاد
قسمت1⃣
👈تولید اختصاصی کانال کتابخانه صوتی
👤گوینده #زهرا_امیری
@S_F_U_Q_khoy
کتابخانهٔ ملی دیجیتالِ کتابخانهٔ ملی ایران (با ۱۳ هزار عکس تاریخی، حدود ۳۷ هزار نسخه خطی، ۱۵ هزار کتاب چاپی نفیس، ۴ هزار کتاب چاپ سنگی، ۱۰۰ هزار پرونده و ۲۰۰ هزار پایان نامه) برای همه اعضای کتابخانهٔ ملی:
http://dl.nlai.ir
(شماره عضویت به عنوان شماره کاربری و کدملی به عنوان پسورد. امکان عضویت دیجیتال کتابخانه ملی هم بدون محدودیت سنی و تحصیلی فراهم شده است)
#معرفی_سایت
@S_F_U_Q_khoy
#السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
✍امام رضا علیه السلام:
مَثَل مؤمنین در قبول ولایت امیرالمومنین همانند سجده ملائکه برای حضرت آدم است، و مثل کسانی که ولایت امیرالمؤمنین را در روز غدیر نپذیرفتند همانند عدم سجده ابلیس بر آدم است.
📚الاقبال ج٢ ص ٢٠۶
#من_ماسک_میزنم
@S_F_U_Q_khoy
👤 توییت استاد #رائفی_پور
اگر از گناه "مطهری"، "رجایی" هست که "بهشتی" شوی؛
و آنگاه که "با هنر" شهادت آشنا گشتی ، "مفتح" ابواب بهشت خواهی شد؛
با "همت" تقوا پیشه کن، "صیاد" دلها می گردی
و آخرت را مبنای عملت قرار ده تا خداوند متعال
مُلک "سلیمانی " عطایت کند....
❤️🌹❤️🌹
@S_F_U_Q_khoy
🍃✨💙
°•○
روزی دختر بچهای از پیرزنی خردمند پرسید: چطوری آدم به پروانه تبدیل میشود؟
پیرزن با لبخندی بر لب و برقی در چشمانش پاسخ داد: «باید آنقدر مشتاق پرواز باشی که دیگر دلت نخواهد کرم ابریشم باقی بمانی.»
رازسایه/دبی فورد📚☕
#عکسکتاب 📘
#معرفے_کتاب
@S_F_U_Q_khoy