eitaa logo
سبک شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
66 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۲۵ فروردین ماه سالروز شهادت شهید "ابراهیم عُشریه" گرامی باد. @sabkeshohada @sabkeshohada
🔹احتراما اینجانب ستواندوم پاسدار عین الله محمدی جمعی پرسنل مبارزه با موادمخدر فارس در ساعت ۱۴۰۰ مورخه ۸۷٫۹٫۸ در حین قدم زدن در محوطه پلیس مبارزه با مواد مخدر مبلغ یک میلیون ریال وجه نقد بصورت دو قطعه تراول چک را پیدا کرده موضوع صورتجلسه گردید. 🔹شهید مدافع وطن عین الله محمدی از کارکنان پلیس مبارزه با موادمخدر استان فارس بیست و پنجم فروردین ۸۸ در شهر استهبان بر اثر درگیری با اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید. @sabkeshohada @sabkeshohada
هدایت شده از سبک شهدا
بسم الله
هدایت شده از سبک شهدا
سلام امام زمانم(عج)✋🏻🌱
سبک شهدا
برنامه‌های کانال سبـــک‌شهـــدا در ماه مبارک رمضـــان: 1_جزء خوانی قرآن کریـــم روزانه
سلام همراهان گرامی همانطور که در پوستر سنجاق شده مشاهده میکنید ختم قران و ختم صلوات روزانه از برنامه‌های کانال سبک شهدا در ایام ماه مبارک رمضان است. جهت شرکت در ختم قرآن دومین روز ماه مبارک رمضان لطفا جزء انتخابی خود را از قرآن کریم به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید اجزای قرائت شده تاکنون: 1,2,3،5 _____________ جهت شرکت در ختم صلوات دومین روز ماه مبارک رمضان تعداد اذکار خود را از 14,000صلوات به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید صلوات قرائت شده تاکنون: 2,200 التماس دعا @sabkeshohada @sabkeshohada
رفقا هنگام دعا،مناجات،نمازشب و.. به یاد خادمین شهدا علی الخصوص خادمین این کانال باشید.. التماس دعا 🙏
_علی_اصغر_سلطانی نوجوان بسیجی علی اصغر سلطانی فرزند دلیر امت اسلامی از نسل سربازان جان بر کف امام خمینی است که برای به ثمر رساندن انقلاب اسلامی خون پاکش را در زیر نهال انقلاب جاری ساخت و سایه سار شجره طیبه حیات جاوید خوش آرمید. جنگ تحمیلی که شروع شد همراه پدر که یک بسیجی بود و مسئولیت پایگاه روستا را داشت در فعالیت های بسیج شرکت نمود و اضافه بر درس و بحث علم و دانش آموزی در مدرسه شروع به آموختن عشق و معرفت در مدرسه عشق کرد. پسر مطیع و محجوب و حرف شنو و نوجوان بسیجی هنوز پانزده سالش نشده بود که در سال 1364 برای اولین بار در جبهه های حق شرکت نمود و با کسب اجازه از پدر گرامیش در جزیره مجنون سنگرنشین نیزارهایش گردید. و در سال 1365 بود که برای اثبات ولایتی بودنش و نشان دادن رزمنده امام بودن بار دیگر عزم جهاد با بعثیان نمود و با شجاعت و شهامتش و شور سرزندگی یک نوجوان بسیجی در جبهه حق حاضر گردید با لشگریان انصار الحسین در عملیات بیت المقدس 2 در ارتفاعات ماووت برای زدن  ضربه نهایی به متجاوزان و همراه و همگام گردید. و با عشق الهی و ولایتمداری برای حفظ خاک وطن تن به بلا سپرد و حماسه بزرگی آفرید و در تاریخ 12 آبان ماه زیباترین سرود زندگی را سرود و افتخار شهادت را کسب و با کروبیان همراه شد. @sabkeshohada @sabkeshohada
سبک شهدا
#دختر_شینا #رمان #قسمت_چهل و نهم نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس
فصل چهاردهم فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!» گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.» گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.» گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.» گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.» رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: «صمد!» از توی هال گفت: «جان صمد!» خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.» زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.» شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.» آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!» گفتم: «برویم پارک.» پردة آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمة آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.» گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.» گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.» خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!» خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.» گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.» زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!» بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.» آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود. همة کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشة اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. @sabkeshohada @sabkeshohada ♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️