eitaa logo
سبک شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
66 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ کارهای فرهنگی‌وجهادی: @sabkeshohada2 <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سبک شهدا
بسم الله
هدایت شده از سبک شهدا
سلام امام زمانم(عج)✋🏻🌱
4_273089134669595256.mp3
4.12M
(تندخوانی) جزء چهارم قرآن کریم با صدای استاد معتزآقایی زمان: ۳۴ دقیقه ♦️ التماس دعا ♦️ @sabkeshohada @sabkeshohada
🤲 دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان ♦️ التماس دعا♦️ @sabkeshohada
سبک شهدا
برنامه‌های کانال سبـــک‌شهـــدا در ماه مبارک رمضـــان: 1_جزء خوانی قرآن کریـــم روزانه
سلام همراهان گرامی همانطور که در پوستر سنجاق شده مشاهده میکنید ختم قران و ختم صلوات هفتگی از برنامه‌های کانال سبک شهدا در ایام ماه مبارک رمضان است. جهت شرکت در ختم قرآن دومین هفته ماه مبارک رمضان لطفا جزء انتخابی خود را از قرآن کریم به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید اجزای قرائت شده تاکنون: 4 _____ جهت شرکت در ختم صلوات دومین هفته ماه مبارک رمضان تعداد اذکار خود را از 14,000صلوات به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید صلوات قرائت شده تاکنون:1,200 مهلت:تا جمعه شب هفته آینده التماس دعا @sabkeshohada @sabkeshohada
    شب‌های ماه رمضان است، اغلب شما جوان هستید. وضو بگیرید. نماز بخوانید. کم حرف بزنید. کم قصه بگویید. این چیزهایی که در تلویزیون نشان می‌دهند برای تفریح است یا برای بچه‌ها. شما که روزه دارید کمتر این و آن را گوش دهید. کمی به کارهایتان برسید. نیم ساعت یا یک ساعت بعد از نماز در سجاده بنشینید و خدا را یاد کنید. افطار که کردید، بدنتان که آرام گرفت،به دعایی، به ثنایی یک دقیقه خدا را یاد کنید. با خودتان خلوت کنید. به قرآن نگاه کنید. با اینکه اصلا ساکت بنشینید. این خیلی قیمتی است.    آدم افطار حقیقی را با خدا می‌کند. افطار حقیقی که خوردن نیست. ابعث حیا، آن افطار است . نماز پیامبر(ص) است. روزه علی(ع) است. افطار خداست. از افطار بالاتر هم چیزی نیست. علی(ع) روزه است؛ یعنی هر که علی(ع) را قبول کند در دنیا کم حرف می‌زند، آلوده نمی‌شود. ذکر دنیا را کم می‌کند ادعایش از بین می‌رود. هر که پیغمبر را نگاه کند نماز خوانده است. ذکر خدا می‌گوید، دعا می‌کند، صلوات می‌فرستد . همینطور می‌آید جلو تا خدا را ملاقات می‌کند و می‌گوید اشهد، خدا را دیدم. اشهد ان لا اله الا الله می‌گوید و بالا می‌رود سخنان حاج محمداسماعیل دولابی @sabkeshohada @sabkeshohada
جیب خشاب یا شلوار شایعه شده بود که گردان امشب رزم دارد. حسین، جیب‌خشاب و اسلحه‌اش را بالای سرش گذاشته بود. خوشش نمی‌آمد آنها را به‌خود ببندد و بخوابد. ترجیح می‌داد کمی دیرتر به ستون نیروها برسد، ولی این یکی دوساعت راحت بخوابد. جیب‌خشاب او از نوع سینه‌ای بود که رنگ سبزی داشت و مدل جیب‌خشاب‌های غنیمتی عراق بود. این نوع جیب‌خشاب‌ها به جلوی سینه بسته می‌شوند که بندهای آن را از پشت گره می‌زنند. نیمه‌های شب، یکی از نمازشب خوان‌های گردان، از حسینیه آمد؛ شلوارش را که شسته و روی بند خشک شده بود، برداشت و آمد داخل اتاق. پتویش را انداخت کنار حسین تا بخوابد. شلوارش را قشنگ تا کرد و چون بالای سر خودش جا نبود، دست بر قضا، گذاشت بالای سر حسین و بی‌خبر از همه‌جا، روی جیب‌خشاب او. ساعتی بعد، با شلیک گلوله، نیروها برخاستند و تجهیزات بسته پایین ساختمان به‌خط شدند. هنگامی که فرمانده گردان به نیروها "بدو ... بایست" می‌داد، حسین متوجه شد چیزی جلویش تاب می‌خورد..... بچه ها هم متعجب مانده بودند. کم کم خنده های آرام ، به انفجاری تبدیل شد. حسین ، شلوار را به جای جیب خشاب برداشته ، پاچه های آن را دور گردنش گره زده بود و این سو و آن سو می دوید ⭕️به نقل از کتاب تبسم های جبهه نوشته حمید داودآبادی⭕️ @sabkeshohada @sabkeshohada
سلسله داستان های شهدا در ماه مبارك رمضان ماه‌مبارک‌رمضان‌در‌جبهه‌ها   روزه‌داران شهید 🌷رمضان در جبهه‌ها در اوج گرمای تابستان آن هم در منطقه خوزستان حال و هوای ویژه‌ای داشت. سال 60 ماه رمضان در اوایل مرداد ماه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسیار طاقت فرسا بود. رزمندگانی که از اقصی نقاط کشور به جبهه می‌آمدند حکم مسافر را داشتند و کمتر می‌توانستند یکجا ثابت باشند بعضی از آن‌ها در یک منطقه می‌ماندند و از مسئول یا فرمانده مربوطه مجوز می‌گرفتند و قصد ده روز کرده و روزه دار می‌شدند.  روزهای طولانی بالای 16 ساعت، گرمای شدید و سوزان کار فعالیت نبرد با دشمن حتی در منطقه پدافندی شدت یافتن تشنگی و ضعف و بی حالی از جمله مواردی بود که وجود داشت اما به لطف خدا در ایمان و اراده رزمندگان کم‌ترین خللی ایجاد نمی‌شد. سال 61 ماه مبارک رمضان در تیر ماه واقع شد. عملیات رمضان در همین ماه انجام گرفت. شب 19 رمضان در حال و هوای خاصی رزمندگان آماده عملیات می‌شدند. گرمای شدید باد و توفان شن‌های روان و از همه مهم‌تر نبرد با دشمن آن هم برای کسانی که روزه دار بودند بسیار سخت بود. انسان تا در شرایط موجود قرار نگیرد درک مطلب برایش سنگین است. در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند در حالی که روزه دار بودند و لب‌هایشان خشکیده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند.  (راوی: سید ابراهیم یزدی) ‌  @Sabkeshohada @Sabkeshohada
یه‌موتور‌گازے‌داشت که‌هرروز‌صبح‌و‌عصر‌سوارش‌میشد و باش‌میومد‌مدرسه‌و‌برمیگشت . یه‌روز‌عصر ... که‌پشت‌همین‌موتور‌نشسته‌بود‌و‌میرفت رسید‌به‌چراغ‌قرمز . ترمز‌زد و‌ایستاد یه‌نگاه‌به‌دور‌و‌برش‌کرد و‌موتور‌رو‌زد‌رو‌جک و‌رفت‌بالای‌موتور و فریاد‌زد : الله‌اکبر و الله‌اکبر ... نه‌وقت‌اذان‌ظهر‌بود‌نه‌اذان‌مغرب . اشهد‌ان‌لا‌اله‌الا‌الله ... هرکی‌آقا‌مجید و نمیشناخت‌غش‌غش‌میخندید و‌متلک‌مینداخت و‌هرکیم‌میشناخت‌مات‌و‌مبهوت‌نگاهش‌میکرد که‌این‌مجید‌چش‌شُدِه قاطی‌کرده‌چرا خلاصه‌چراغ‌سبز‌شد و‌ماشینا‌راه‌افتادن و‌رفتن . آشناها‌اومدن‌سراغ‌مجید‌که‌آقااا‌مجید ؟ چطور‌شد‌یهو؟؟!! حالتون‌خُب‌بود‌که؟!! مجید‌یه‌نگاهی‌به‌رفقاش‌انداخت و گفت : "مگه‌متوجه‌نشدید ؟  پشت‌چراغ‌قرمز‌یه‌ماشین‌عروس‌بود که‌عروس‌توش‌بی‌حجاب‌نشسته‌بود و‌آدمای‌دورش‌نگاهش‌میکردن . من‌دیدم‌تو‌روز روشن جلو‌چشم‌امام‌زمان‌داره‌گناه‌میشه به‌خودم‌گفتم‌چکار‌کنم که‌اینا‌حواسشون‌از‌اون‌خانوم‌پرت‌شه . دیدم‌این‌بهترین‌کاره ! همین برگےازخاطرات‌شهیدمجیدزین الدین @Sabkeshohada @Sabkeshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 نماز، قبل افطار 🔹️ سیره حاج قاسم در ماه رمضان: قبل از افطار، نماز می‌خواندند. می‌گفتند: نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد می‌شود؛ در این لحظه‌ها اجر این‌ نماز بیشتراست @sabkeshohada @sabkeshohada
⁉️چرا نماز ایقده واقع شده؟😔 ❌ چه بسیار نمازهایی که به خاطر یا ، یا رها می ‌شود یا به آخر وقت موکول می ‌شود! ⭕️ چه بسیار شهرک هایی که همه امکانات در آن وجود دارد، جز ! 🛑 چه بسیار روحانیانی که پست های اداری و رسمی آنان را از شدن محروم کرده است! 🔻چه بسیار که دربشان بسته شده اند و در آن اقامه نماز جماعت نمی ‌شود! 💢 چه بسیار که کارایی لازم را ندارند! ♨️چه بسیار هایی که از مبدأ تا مقصد، برنامه ریزی برای مراعات وقت نماز در آنها صورت نمی گیرد! ❌ چه بسیار مراکز اجتماع مردم که ‌ای در شأن آنجا ندارند! 🔴 تمام این موارد، مصادیق و بی اهمیتی نماز است و کسانی که بودجه ‌های فرهنگی را در قالب های دیگری هزینه می ‌کنند، باید در پیشگاه متعال پاسخگو باشند. 🔻شما قضاوت کنید که تاکنون چند برای آموزش نماز و اسرار آن ساخته شده است و چقدر فیلم برای آموزش ‌پزی، طباخی، کارهای دستی و...!؟ ⛔️ فکر نکنم (جز افراد نادر) کسی بتواند جواب یا قابل قبولی برای این همه استخفاف داشته باشد... 📚 شیوه های دعوت به نماز؛ استاد قرائتی؛ ص۱۰۵ @sabkeshohada @sabkeshohada
_علی_اصغر_سلطانی نوجوان بسیجی علی اصغر سلطانی فرزند دلیر امت اسلامی از نسل سربازان جان بر کف امام خمینی است که برای به ثمر رساندن انقلاب اسلامی خون پاکش را در زیر نهال انقلاب جاری ساخت و سایه سار شجره طیبه حیات جاوید خوش آرمید. جنگ تحمیلی که شروع شد همراه پدر که یک بسیجی بود و مسئولیت پایگاه روستا را داشت در فعالیت های بسیج شرکت نمود و اضافه بر درس و بحث علم و دانش آموزی در مدرسه شروع به آموختن عشق و معرفت در مدرسه عشق کرد. پسر مطیع و محجوب و حرف شنو و نوجوان بسیجی هنوز پانزده سالش نشده بود که در سال 1364 برای اولین بار در جبهه های حق شرکت نمود و با کسب اجازه از پدر گرامیش در جزیره مجنون سنگرنشین نیزارهایش گردید. و در سال 1365 بود که برای اثبات ولایتی بودنش و نشان دادن رزمنده امام بودن بار دیگر عزم جهاد با بعثیان نمود و با شجاعت و شهامتش و شور سرزندگی یک نوجوان بسیجی در جبهه حق حاضر گردید با لشگریان انصار الحسین در عملیات بیت المقدس 2 در ارتفاعات ماووت برای زدن  ضربه نهایی به متجاوزان و همراه و همگام گردید. و با عشق الهی و ولایتمداری برای حفظ خاک وطن تن به بلا سپرد و حماسه بزرگی آفرید و در تاریخ 12 آبان ماه زیباترین سرود زندگی را سرود و افتخار شهادت را کسب و با کروبیان همراه شد. @sabkeshohada @sabkeshohada
سلام.رفقا هنگام دعا،مناجات،نمازشب حین افطار و‌سحر و.. به یاد خادمین شهدا علی الخصوص خادمین این کانال باشید.. التماس دعا 🙏 اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻 ان شاءالله زمان ظهور زنده باشیم و جزء سربازان حضرت حجت(عج) باشیم🤲🏻
سبک شهدا
‌#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و دوم باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را
و سه هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می بینم، یاد آن زن و خاطرة آن روز می افتم. هوا روز به روز سردتر می شد. برف های روی زمین یخ بسته بودند. جاده های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمی آمد. در این بین، صاحب خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می خرید، مقداری هم برای ما می آورد؛ اما من یا قبول نمی کردم، یا هر طور بود پولش را می دادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانة ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد. دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. @sabkeshohada @sabkeshohada ♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سبک شهدا
بسم الله
هدایت شده از سبک شهدا
سلام امام زمانم(عج)✋🏻🌱
AUD-20201022-WA0008.mp3
3.96M
(تندخوانی) قرآن کریم 🔊 قاری معتز آقایی 🕐 زمان: ۳۳ دقیقه @sabkeshohada @sabkeshohada
سبک شهدا
برنامه‌های کانال سبـــک‌شهـــدا در ماه مبارک رمضـــان: 1_جزء خوانی قرآن کریـــم روزانه
سلام همراهان گرامی همانطور که در پوستر سنجاق شده مشاهده میکنید ختم قران و ختم صلوات هفتگی از برنامه‌های کانال سبک شهدا در ایام ماه مبارک رمضان است. جهت شرکت در ختم قرآن دومین هفته ماه مبارک رمضان لطفا جزء انتخابی خود را از قرآن کریم به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید اجزای قرائت شده تاکنون: 4 _ جهت شرکت در ختم صلوات دومین هفته ماه مبارک رمضان تعداد اذکار خود را از 14,000صلوات به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید صلوات قرائت شده تاکنون:1,700 مهلت:تا جمعه شب هفته آینده التماس دعا @sabkeshohada @sabkeshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیر المومنین علیه السلام : اجر بیشتر از کسی نیست که قدرت گناه دارد اما عفّت می ورزد. 📚نهج البلاغه @sabkeshohada
تولدتان مبارک 🎉 @sabkeshohada
💢 عجیب ولی واقعی 🔹شب قبل از شهادتش داخل یگان نشسته بودیم، حرف از شهادت شد هر کی به خنده و شوخی مطلبی گفت تا اینکه نوبت میثم شد و گفت: من دوست دارم مثل باکری شهید بشم توی آب. فردای همون روز در درگیری با یه سارق می افته توی رودخانه بهمنشیر آبادان و شهید میشه 🔹 شهید مدافع وطن از کارکنان پلیس آبادان بیست و هشتم فروردین 98 در درگیری با سارقان به درجه رفیع شهادت نائل گردید @sabkeshohada @sabkeshohada
سردار حجازی به لقاءالله پیوست 🔹روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیه‌ای از عروج سردار حجازی جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه بر اثر عارضه قلبی خبر داد. @sabkeshohada @sabkeshohada
سبک شهدا
سردار حجازی به لقاءالله پیوست 🔹روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیه‌ای از عروج سردار حجازی جانشین فرمانده
🔹سردار مجاهد فی سبیل الله در زمره فرماندهان و مجاهدان شاخص هشت سال دفاع مقدس بود 🔸سردار حجازی پس از دفاع مقدس نیز در سپاه و بسیج و ستاد کل نیروهای مسلح مسئولیت‌های خطیر و مهمی در دفاع از اسلام وانقلاب و ایران عهده‌دار شد. 🔸فرماندهی نیروی مقاومت بسیج، ریاست ستاد مشترک سپا، جانشین فرمانده کل سپاه از جمله مسولیت های سردار حجازی بود. 🔸سردار حجازی مدتی مسئولیت سپاه در لبنان را داشت و در سال‌های اخیر تجارب ارزنده خود را برای یاری بخشی به مدافعین حرم و کمک به جبهه مقاومت اسلامی در عرصه مقابله با داعش و تروریسم تکفیری به کار گرفت. 🔸سردار سرافراز اسلام و انقلاب پس از شهادت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی به پیشنهاد سردار اسماعیل قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه، با حکم سردار سرلشکر حسین سلامی فرمانده کل سپاه، به سمت جانشینی فرماندهی سپاه قدس منصوب شده بود. 🔸روابط عمومی کل سپاه: آیین های تشییع و تدفین پیکر پاک سردار حجازی در چارچوب تدابیر و دستورالعمل‌های ستاد مقابله با کرونا انجام خواهد شد @sabkeshohada @sabkeshohada
سبک شهدا
‌#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و سه هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می بینم، یاد آن زن و خاطرة آن روز می
و چهار آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!» گفتم: «چه کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده.  گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دندة شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.» گفتم: «آخر مزاحم می شویم.» بندة خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبة هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازة شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. آن روز تازه از تشییع جنازة چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خندة بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!» از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!» هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.» بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: «کجا رفته بودی؟!» با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.» پرسید: «خریدی؟! @sabkeshohada @sabkeshohada ♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا