گزارش همشهری آنلاین، محسن فخریزاده مهابادی زاده سال ۱۳۳۶ در شهر قم از فرماندهان سپاه پاسداران در زمینه موشکی بود و پیش از ورود به برنامه اتمی ایران سابقه همکاری با شهیدحسن تهرانی مقدم را داشت. وی در تاریخ ۷ آذر ۱۳۹۹ در آبسرد دماوند ترور شد و در پی شدت جراحات به شهادت رسید. او پیش از این حادثه ریاست سازمان پژوهش و نوآوری وزارت دفاع را برعهده داشت
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
🌹#با_شهدا
✍️ عروسی علیرضا موحد
▫️روزی که امام رحمه الله علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ سیدالشهدا و همسرش را عقد کرد، علی با دست چپش دست امام رحمه الله را گرفت و بوسید. وقتی از حضور امام رحمه الله بیرون آمدند، همسرش پرسید، چرا با دست راست دست امام رحمه الله را نگرفتی؟ گفت ترسیدم امام رحمه الله متوجه دست مصنوعیام شود و غصهدار شود. علی اصرار داشت مراسم عروسی را در مسجد و با تعارف مقداری خرما برگزار کنند نظرش این بود که خبر مراسم را با پخش اعلامیه به گوش دوستان و آشنایان برساند؛ اما خانواده علی زیر بار نرفت. اگرچه مراسم عروسی در نهایت سادگی، تنها با سخنرانی، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، امام خانواده توانست شیرینی را جایگزین خرما کند.
📚 راوی: همسر شهید علیرضا موحد دانش
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
#پیامکی_از_بهشت 💐
ای برادران و خواهران بسیجی ، بدانید که شما نماینده خون هزاران شهید هستید ، پس مواظب رفتارتان باشید و از ورود افرادی به بسیج که قصد بد نام کردن بسیج را دارند و از فعالیت آنها در این نهاد مقدس جلوگیری کنید و اینرا نیز بدانید که از همین بسیج ، شهدای زیادی از پیروان راستین حسین (ع) بیرون آمده اند .
🌹 #شهید_والامقام
🌴 #مهدی_محمدی
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
از اینجا ڪہ من هـستم
تا آنجایے ڪہ توهستے
فـاصلہ بـسـیـار اسـت امـا...
کافیست تو دستم را بگیرے
دیـگر فـاصلہاے نمےمـاند
اے شـہـید ...💙
#داداش_احمد
شهید احمد مشلب
صبحتون شهدایی 🕊️
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
🔸طرح | دستبافتِ دل
🔹اون روز کسی فکر نمیکرد که قراره این مراسم تا چند ساعت دیگه با یک مراسم مهم پیوند بخوره...
🗓 بمناسبت ۷ آذر؛ سالروز شهادت دانشمند هستهای محسن فخری زاده
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
دلـداده ی اربـاب بـود ♥️
درِ تابـوت را بـاز ڪردند
ایـن آخـرین فرصـت بـود ...
بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل قبـر؛ بدنـم بیحـس شـده بـود ، زانـو زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود . بایـد وصیـتهای محمـدحسیـن را مـو به مـو انجـام میدادم.
پیـراهـن مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم. همـان که محـرم ها می پوشیـد. یڪ چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم میلرزیـد . بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور گردنـش ...
جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! به آن آقـا گفتـم:« میخواسـت بـراش سینـه بزنـم ؛ شـما میتونید؟ یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید. دسـت و پایـش را گـم کـرد . نمیتوانست حـرف بـزند
چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود. نمیدانم اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:«خودت بگـو » نفسـم بالا نمیآمد ....
انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و گلـویم را فـشار میداد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم
گفتــم :
از حـرم تـا قـتلگـاه
زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد حسـیـن ؛
زینـب صـدا میزد حسـیـن ...
(قسمتی ازخاطرات: #شهید_محمدحسین_محمدخانی)
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا