سبک شهدا
#دختر_شینا #قسمت_شانزدهم فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می
#دختر_شینا
#قسمت_هفدهم
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهرة مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند
توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها دربارة مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانة ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانة خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینة بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم
وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود.
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است♦️
#فقط_یکم❗️
- بهش گفتمː
تو خیلی خوبی، بیا #حجاب رو هم به خوبیهای دیگهات اضافه کن
- گفتː
من حجابم کامله،
فقط یه کم از موهام بیرونه،
نه #آرایش میکنم
نه لاک میزنم
نه صندل میپوشم…
یکسال بعد وقتی دیدمش
هم لاک زده بود
هم آرایش داشت💄
و فقط یه کم از موهاش زیر روسری بود!!
🔸پ.ن:
اگر مرغ فکرت دور و بر #گناه زیاد پر بزند بالاخره روزی به دام آن خواهد افتاد.
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
*راه و رسم امام کاظم(ع)*
⚫️شهادت امام کاظم(ع) تسلیت باد ⚫️
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
#شهادت_مادر_سه_شهید
مادر سه شهید بود. یکی از رفقا ازشون پرسید: مادر ناراحت نیستی سه پسرت شهید شدند؟!! جواب داد: اگه پنجاه تا پسر هم داشتـم فدای اسلام میکردم...
وقتی بهــش میگفتی دعا کنید شهـید بشیم، میگفت: "چنین دعایی نمیکنـم، اگه شهیـد بشید امامخامنهای تنها میمونه... باید در رکاب امام خامنهای بمونید.دعا میکنم که اجر شهید بهتون بدهند..."
زیر زمین خونه اش رو کرده بود حسینیه...
کلی کار فرهنگی میکرد این بانوی سالخورده...
منصورش هم مفقود بود. میگفت:منصورم برمیگرده... ما هم منتظر بودیم منصورش بیاد، اما انگار قرار بوده آقا منصور مادر رو ببره پیش خودش ، تا مهمان سفرهی امام حسین(ع) بشن...
مادر بزرگوارِ #شهیدان_کارکوبزاده به فرزندان شهید خود پیوست. و ما تازه فهمیدیم ایشون جانباز شیمیایی بوده...
#نام_مادر_هم_جزء_شهیدان_نوشته_شد
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
شهید طلبه فتاح ناظمی
شهید فتاح سال ۱۳۴۰ در روستای جوشقان دنیا آمد. از کودکی علاقه وافری به آموزش و تلاوت قرآن داشت و توانست با کمک پدر و استادان خود به مدارج بالایی برسد. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در منطقه ۱۶ جوادیه تهران سپری کرد و برای ادامه تحصیل حوزوی، به مدرسه امام صادق علیه السلام در قم رفت.
در ایام انقلاب در مسجد ابوالفضل جوادیه فعال شد و در پخش اعلامیه و نوار امام بسیار تلاش کرد. با آغاز جنگ تحمیلی برای تبلیغ و شرکت در عملیاتها به منطقه جنگی اعزام شد. سرانجام تاریخ ۶۲.۱۲.۱۹ در عملیات خیبر، منطقه مجنون به شهادت رسید😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
شهید فتاح با وجود سن کم وصییتنامه پر نغزی از خود به جا گذاشته است....
" ... برای دیدار و لقائت به کجا بنگرم. به کوه ها یا به دریاها یا به گلهای ظریف یا به درختان سرسبز... یا به فضای بی کران با نقطه های زرینش یا به... آه معشوقا... اینجا کجا و پیشگاه ربوبی تو کجا... گویند، حسین... در پی تو بودند و عشق تو... بیابان پرور کرد... و هم اکنون نیز حسینیان زمان به فرات رسیدند...
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
✳ #قطعه_ای_از_بهشت
💐تشییع و تدفین پیکر مطهر شهید گمنام بسیجی ۲۰ ساله اعزامی از سپاه که در سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل آمد
⏰سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹ از ساعت ۱۰ صبح
🌳📍کیلومتر ۱۵ جاده مخصوص شرکت سایپا
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
📚 تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب "عصرهای کریسکان" منتشر شد.
🔻 بسماللهالرّحمنالرّحیم
🔹️بسیار جذّاب تهیّه شده است؛ هم خود سرگذشت این جوان آزادهی کُرد جذّاب است و هم نوع نگارش صریح و کوتاه و بیحاشیهی کتاب. با اینکه نیروهای مبارز کُردِ طرفدار جمهوری اسلامی را از نزدیک دیده و شناختهام، آنچه از فداکاریهای آنان در این کتاب آمده، برایم کاملاً جدید و اعجابآور است. نقش مادر و همسر هم حقّاً برجسته است. دلاوری و شجاعتِ راوی و خانوادهاش ممتاز است و نیز برخی عناصر دیگر کُردی که از آنان نام برده شده است. در کنار این درخشندگیها، رفتار قساوتآمیز و شریرانهی کسان دیگری که بدروغ از زبان مردم شریف کُرد سخن میگفتند نیز بخوبی تشریح شده است. کتاب جامعی است؛ تاریخ، شرح حال، شناخت قوم کُرد، شناخت حوادث تلخ و شیرین منطقهی کردی در اوایل انقلاب ..
🔺️ در آذر ۹۹ مطالعه شد.
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم
💢قرار نبود این دیدار آخر باشد
🔹کارکنان نیروی انتظامی جان خود را چتر امنیت و آسایش هموطنان عزیز می کنند و این عشق ورزی با مردم را با هیچ چیز جایگزین نمی کنند که می دادند رضای خدا در رضایت دلهای مومنان است.
https://b2n.ir/q80696
@sabkeshohada @sabkeshohada #سربازحاجقاسم