eitaa logo
سبک شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
66 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
سبک شهدا
#دختر_شینا #قسمت_سی و سوم خانوادة حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه می‌کردند، شعار می
و چهارم آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریة بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم. یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.» گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!» چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.» پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید. پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.» آهسته گفتم: «دستت درد نکند.» دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!» بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. گفت: «دخترم را بده ببینم.» گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.» گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.» هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.» همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!» گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.» گفتم: «پس کارت چی؟!» گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.» اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. قابلمة غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.» نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!» می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!» @sabkeshohada @sabkeshohada ♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سبک شهدا
بسم الله
هدایت شده از سبک شهدا
سلام امام زمانم(عج)✋🏻🌱
💢دعا کن امام زمان شهادت نامه منو امضا کنه 🔹آرزویش همین بود. در اعماق قلبش آن را پرورش داده بود. وگرنه جوان بیست‌ساله‌ای که توی این دوران زندگی می‌کند، هزار برنامه و هدف برای آینده دارد. در سر جواد اما فکر دیگری نمی‌چرخید. تنها پسر خانواده و عزیزکرده بود اما سربازی‌اش را با رضایت می‌رفت. 🔹شب 21 ماه رمضان بود که برایم پیامک فرستاد. ما مشغول پختن نذری بودیم. دیدم نوشته است: «آبجی، نذری که می‌پزی برای من هم دعا کن. به دلم اضطراب افتاد. پرسیدم: «چی شده جواد؟ برای چی دعا کنم؟» انگار جوابش را از قبل می‌دانستم. در دلم ماهی بی‌تابی از تنگ بیرون افتاده بود و جان می‌داد. جواد نوشت: «دعا کن امام‌زمان شهادت‌نامه منو امضا کنه.» یقین داشتم که آرزویش همین است. وگرنه چند روز بعد پیکر خونی‌اش را روی دست‌ها تشییع نمی‌کردند! @sabkeshohada @sabkeshohada
حرم امام رضا علیه السلام ساعاتی پیش🕊 @sabkeshohada @sabkeshohada
مهمترین اعمال نیمه شعبان🌙 @sabkeshohada
💢شلمچه قطعه ای از بهشت است و جاذبه ای الهی دارد 🔹جانشین فرمانده ناجا با بیان اینکه شهدا نیاز به تعریف ندارند آنها خود تعریف و معرف هستند، گفت: شلمچه قطعه ای از بهشت است و روح شهدا عالم گیر خواهد بود. https://b2n.ir/k69127 @sabkeshohada @sabkeshohada
منافقان! سوره نساء/آیه 138 @sabkeshohada
💢 وصیت نامه جالب پلیسی که شهید شد 🔹 با سلام به محضر آقا امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام خامنه ای مدظله العالی پدر و مادر عزیزم، من آگاهانه پا به میدان گذاشته ام که خدمت در این لباس مقدس افتخاری بزرگ برایم محسوب می شود. 🔹از خداوند متعال خواهانم که اگر در راه برقراری نظم و امنیت و خدمت به مردم شریف و دفاع از وطنم کشته شدم و به افتخاری نائل آمدم که سال هاست آرزویش را داشته ام مرا با اباعبدالله حسین علیه السلام و شهدای کربلا محشور گرداند... 🔹شهید محمد توکلی از کارکنان پلیس دشتستان هفتم تیرماه 87 توسط افراد مسلح ترور گردید. @sabkeshohada @sabkeshohada