🕊 سه شهید مدافع حرم روز بیست و هفتم فروردین ماه را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سفرهای خارجی آزاد هست، سفر به عراق و کربلا رو تعطیل کردن، اما نسخه جهش یافته #کرونا از اروپا و انگلیس وارد کشور شد، زیبا نیست؟
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سبک شهدا
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و یکم لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه ر
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه و دوم
باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.»
صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچة کوه و کمری.»
دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزة سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما
دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!»
خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و
حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید.
فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهدة صاحب خانه گذاشته بود.
توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.» تا خانه برسم چند بار روی برف ها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمان ها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف
ایستاده بودند، گفتم: «من اینجا نوبت گرفته ام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم.» زن ها فکر کردند می خواهم بی نوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زن ها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین می افتادم. یک دفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: «خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟!» زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زن ها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروند
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️
4_273089134669595256.mp3
4.12M
#تحدیر (تندخوانی) جزء چهارم قرآن کریم با صدای استاد معتزآقایی
زمان: ۳۴ دقیقه
♦️ التماس دعا ♦️
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سبک شهدا
برنامههای کانال سبـــکشهـــدا در ماه مبارک رمضـــان: 1_جزء خوانی قرآن کریـــم روزانه
سلام همراهان گرامی
همانطور که در پوستر سنجاق شده مشاهده میکنید
ختم قران و ختم صلوات هفتگی از برنامههای کانال سبک شهدا در ایام ماه مبارک رمضان است.
جهت شرکت در ختم قرآن دومین هفته ماه مبارک رمضان
لطفا جزء انتخابی خود را از قرآن کریم به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید
اجزای قرائت شده تاکنون: 4
_____
جهت شرکت در ختم صلوات دومین هفته ماه مبارک رمضان
تعداد اذکار خود را از 14,000صلوات
به شناسه کاربری @sarbazehajghasem ارسال نمائید
صلوات قرائت شده تاکنون:1,200
مهلت:تا جمعه شب هفته آینده
التماس دعا
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
شبهای ماه رمضان است، اغلب شما جوان هستید. وضو بگیرید. نماز بخوانید. کم حرف بزنید. کم قصه بگویید. این چیزهایی که در تلویزیون نشان میدهند برای تفریح است یا برای بچهها. شما که روزه دارید کمتر این و آن را گوش دهید. کمی به کارهایتان برسید. نیم ساعت یا یک ساعت بعد از نماز در سجاده بنشینید و خدا را یاد کنید. افطار که کردید، بدنتان که آرام گرفت،به دعایی، به ثنایی یک دقیقه خدا را یاد کنید. با خودتان خلوت کنید. به قرآن نگاه کنید. با اینکه اصلا ساکت بنشینید. این خیلی قیمتی است.
آدم افطار حقیقی را با خدا میکند. افطار حقیقی که خوردن نیست. ابعث حیا، آن افطار است . نماز پیامبر(ص) است. روزه علی(ع) است. افطار خداست. از افطار بالاتر هم چیزی نیست.
علی(ع) روزه است؛ یعنی هر که علی(ع) را قبول کند در دنیا کم حرف میزند، آلوده نمیشود.
ذکر دنیا را کم میکند ادعایش از بین میرود. هر که پیغمبر را نگاه کند نماز خوانده است.
ذکر خدا میگوید، دعا میکند، صلوات میفرستد . همینطور میآید جلو تا خدا را ملاقات میکند و میگوید
اشهد، خدا را دیدم. اشهد ان لا اله الا الله میگوید و بالا میرود
سخنان حاج محمداسماعیل دولابی
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
جیب خشاب یا شلوار
شایعه شده بود که گردان امشب رزم دارد. حسین، جیبخشاب و اسلحهاش را بالای سرش گذاشته بود. خوشش نمیآمد آنها را بهخود ببندد و بخوابد. ترجیح میداد کمی دیرتر به ستون نیروها برسد، ولی این یکی دوساعت راحت بخوابد.
جیبخشاب او از نوع سینهای بود که رنگ سبزی داشت و مدل جیبخشابهای غنیمتی عراق بود. این نوع جیبخشابها به جلوی سینه بسته میشوند که بندهای آن را از پشت گره میزنند.
نیمههای شب، یکی از نمازشب خوانهای گردان، از حسینیه آمد؛ شلوارش را که شسته و روی بند خشک شده بود، برداشت و آمد داخل اتاق. پتویش را انداخت کنار حسین تا بخوابد. شلوارش را قشنگ تا کرد و چون بالای سر خودش جا نبود، دست بر قضا، گذاشت بالای سر حسین و بیخبر از همهجا، روی جیبخشاب او.
ساعتی بعد، با شلیک گلوله، نیروها برخاستند و تجهیزات بسته پایین ساختمان بهخط شدند. هنگامی که فرمانده گردان به نیروها "بدو ... بایست" میداد، حسین متوجه شد چیزی جلویش تاب میخورد.....
بچه ها هم متعجب مانده بودند. کم کم خنده های آرام ، به انفجاری تبدیل شد.
حسین ، شلوار را به جای جیب خشاب برداشته ، پاچه های آن را دور گردنش گره زده بود و این سو و آن سو می دوید
⭕️به نقل از کتاب تبسم های جبهه
نوشته حمید داودآبادی⭕️
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سلسله داستان های شهدا در ماه مبارك رمضان
ماهمبارکرمضاندرجبههها
روزهداران شهید
🌷رمضان در جبههها در اوج گرمای تابستان آن هم در منطقه خوزستان حال و هوای ویژهای داشت. سال 60 ماه رمضان در اوایل مرداد ماه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسیار طاقت فرسا بود. رزمندگانی که از اقصی نقاط کشور به جبهه میآمدند حکم مسافر را داشتند و کمتر میتوانستند یکجا ثابت باشند بعضی از آنها در یک منطقه میماندند و از مسئول یا فرمانده مربوطه مجوز میگرفتند و قصد ده روز کرده و روزه دار میشدند. روزهای طولانی بالای 16 ساعت، گرمای شدید و سوزان کار فعالیت نبرد با دشمن حتی در منطقه پدافندی شدت یافتن تشنگی و ضعف و بی حالی از جمله مواردی بود که وجود داشت اما به لطف خدا در ایمان و اراده رزمندگان کمترین خللی ایجاد نمیشد. سال 61 ماه مبارک رمضان در تیر ماه واقع شد. عملیات رمضان در همین ماه انجام گرفت.
شب 19 رمضان در حال و هوای خاصی رزمندگان آماده عملیات میشدند. گرمای شدید باد و توفان شنهای روان و از همه مهمتر نبرد با دشمن آن هم برای کسانی که روزه دار بودند بسیار سخت بود. انسان تا در شرایط موجود قرار نگیرد درک مطلب برایش سنگین است.
در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند در حالی که روزه دار بودند و لبهایشان خشکیده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند.
(راوی: سید ابراهیم یزدی)
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Sabkeshohada @Sabkeshohada #سربازحاجقاسم
یهموتورگازےداشت
کههرروزصبحوعصرسوارشمیشد
و باشمیومدمدرسهوبرمیگشت .
یهروزعصر ...
کهپشتهمینموتورنشستهبودومیرفت
رسیدبهچراغقرمز .
ترمززد وایستاد
یهنگاهبهدوروبرشکرد
وموتورروزدروجک
ورفتبالایموتور و فریادزد :
اللهاکبر و اللهاکبر ...
نهوقتاذانظهربودنهاذانمغرب .
اشهدانلاالهالاالله ...
هرکیآقامجید و نمیشناختغشغشمیخندید
ومتلکمینداخت
وهرکیممیشناختماتومبهوتنگاهشمیکرد
کهاینمجیدچششُدِه
قاطیکردهچرا
خلاصهچراغسبزشد
وماشیناراهافتادن
ورفتن .
آشناهااومدنسراغمجیدکهآقااامجید ؟
چطورشدیهو؟؟!! حالتونخُببودکه؟!!
مجیدیهنگاهیبهرفقاشانداخت
و گفت : "مگهمتوجهنشدید ؟
پشتچراغقرمزیهماشینعروسبود
کهعروستوشبیحجابنشستهبود
وآدمایدورشنگاهشمیکردن .
مندیدمتوروز روشن
جلوچشمامامزماندارهگناهمیشه
بهخودمگفتمچکارکنم
کهایناحواسشونازاونخانومپرتشه .
دیدماینبهترینکاره !
همین
برگےازخاطراتشهیدمجیدزین الدین
@Sabkeshohada @Sabkeshohada #سربازحاجقاسم
📸 نماز، قبل افطار
🔹️ سیره حاج قاسم در ماه رمضان: قبل از افطار، نماز میخواندند. میگفتند: نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد میشود؛ در این لحظهها اجر این نماز بیشتراست
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
⁉️چرا نماز ایقده #غریب واقع شده؟😔
❌ چه بسیار نمازهایی که به خاطر #عروسی یا #عزاداری، یا رها می شود یا به آخر وقت موکول می شود!
⭕️ چه بسیار شهرک هایی که همه امکانات در آن وجود دارد، جز #مسجد!
🛑 چه بسیار روحانیانی که پست های اداری و رسمی آنان را از #امام_جماعت شدن محروم کرده است!
🔻چه بسیار #مساجدی که دربشان بسته شده اند و در آن اقامه نماز جماعت نمی شود!
💢 چه بسیار #هیئت_امناهایی که کارایی لازم را ندارند!
♨️چه بسیار #پرواز هایی که از مبدأ تا مقصد، برنامه ریزی برای مراعات وقت نماز در آنها صورت نمی گیرد!
❌ چه بسیار مراکز اجتماع مردم که #نمازخانه ای در شأن آنجا ندارند!
🔴 تمام این موارد، مصادیق #استخفاف و بی اهمیتی نماز است و کسانی که بودجه های فرهنگی را در قالب های دیگری هزینه می کنند، باید در پیشگاه #خداوند متعال پاسخگو باشند.
🔻شما قضاوت کنید که تاکنون چند #فیلم برای آموزش نماز و اسرار آن ساخته شده است و چقدر فیلم برای آموزش #شیرینی پزی، طباخی، کارهای دستی و...!؟
⛔️ فکر نکنم (جز افراد نادر) کسی بتواند جواب یا #عذر قابل قبولی برای این همه استخفاف داشته باشد...
📚 شیوه های دعوت به نماز؛ استاد قرائتی؛ ص۱۰۵
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سبک شهدا
⁉️چرا نماز ایقده #غریب واقع شده؟😔 ❌ چه بسیار نمازهایی که به خاطر #عروسی یا #عزاداری، یا رها می شو
نماز
ستون دین
معراج مومنان
و سدی در برابر شیطان است . .
#شهید _علی_اصغر_سلطانی
نوجوان بسیجی علی اصغر سلطانی فرزند دلیر امت اسلامی از نسل سربازان جان بر کف امام خمینی است که برای به ثمر رساندن انقلاب اسلامی خون پاکش را در زیر نهال انقلاب جاری ساخت و سایه سار شجره طیبه حیات جاوید خوش آرمید.
جنگ تحمیلی که شروع شد همراه پدر که یک بسیجی بود و مسئولیت پایگاه روستا را داشت در فعالیت های بسیج شرکت نمود و اضافه بر درس و بحث علم و دانش آموزی در مدرسه شروع به آموختن عشق و معرفت در مدرسه عشق کرد.
پسر مطیع و محجوب و حرف شنو و نوجوان بسیجی هنوز پانزده سالش نشده بود که در سال 1364 برای اولین بار در جبهه های حق شرکت نمود و با کسب اجازه از پدر گرامیش در جزیره مجنون سنگرنشین نیزارهایش گردید. و در سال 1365 بود که برای اثبات ولایتی بودنش و نشان دادن رزمنده امام بودن بار دیگر عزم جهاد با بعثیان نمود و با شجاعت و شهامتش و شور سرزندگی یک نوجوان بسیجی در جبهه حق حاضر گردید با لشگریان انصار الحسین در عملیات بیت المقدس 2 در ارتفاعات ماووت برای زدن ضربه نهایی به متجاوزان و همراه و همگام گردید. و با عشق الهی و ولایتمداری برای حفظ خاک وطن تن به بلا سپرد و حماسه بزرگی آفرید
و در تاریخ 12 آبان ماه زیباترین سرود زندگی را سرود و افتخار شهادت را کسب و با کروبیان همراه شد.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
سلام.رفقا هنگام دعا،مناجات،نمازشب حین افطار وسحر و..
به یاد خادمین شهدا علی الخصوص خادمین این کانال باشید.. التماس دعا 🙏
اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻
ان شاءالله زمان ظهور زنده باشیم و جزء سربازان حضرت حجت(عج) باشیم🤲🏻
سبک شهدا
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و دوم باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه و سه
هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می بینم، یاد آن زن و خاطرة آن روز می افتم.
هوا روز به روز سردتر می شد. برف های روی زمین یخ بسته بودند. جاده های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمی آمد. در این بین، صاحب خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می خرید، مقداری هم برای ما می آورد؛ اما من یا قبول نمی کردم، یا هر طور بود پولش را می دادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانة ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم.
مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد. دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سربازحاجقاسم
♦️ انتشار این مطلب بدون منبع حرام است ♦️