eitaa_5.0(1716).apk
24.64M
🔴 نسخه جدید ایتا رو نصب کنید
پخش زنده در ایتا جدید
همه بروزرسانی کنید و برای دیگران بفرستید
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
#در_محضر_شهدا
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#حسن_باقری
#زمین_غصبی
نزدیڪ ظهر بود . از شناسایی بر میگشتیم .
از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم . آن قدر خسته بودیم ڪه نمیتونستیم پا از پا برداریم، ڪاسه زانوهامون خیلی درد میڪرد . حسن طرف شنی جاده شروع ڪرد به نماز خوندن. صبر ڪردم تا نمازش تموم شد .
گفتم : « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخون »
گفت : « اون جا زمین ڪسیه ، شاید راضی نباشه .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
سبک شهدا
#فرنگیس #رمان #قسمت_نوزدهم برای اولین بار، انگشتر دست میکردم! صورتم سرخِ سرخ شده بود. قلبم میزد
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_بیستم
از آن به بعد، کار روزانهام که تمام میشد، میرفتم وردستش میایستادم. مثل شاگرد، جلوی دستش کار میکردم. علیمردان هم نگاه میکرد، لبخند میزد و میگفت: «شاگرد خوبی هستی تو! خوب داری یاد میگیری.»
به قهرمان کمک میکردم که تفنگ بسازد. کنارش مینشستم و به دستهایش نگاه میکردم. به من میگفت فلان وسیله را بده دستم. وسیله را که میگرفت، دوباره مثلاً میگفت پیچگوشتی را بده. آنقدر سرش به کارش گرم بود که سر بلند نمیکرد. درست کردن تفنگ خیلی لذت داشت. از وقتی که دستۀ آن را میساخت، تا وقتی که لولهاش را درست میکرد، من یک لحظه هم از کنار دستش دور نمیشدم. علاقۀ زیادی به درست کردن تفنگ داشتم. چون قهرمان شکارچی هم بود، خودش از تفنگهایش در وقت شکار استفاده میکرد. دستۀ تفنگها از چوب بود. من چوبها را خوب صاف میکردم و میدادم دستش. لولۀ تفنگها را هم با مهارت میساخت. آنقدر خوب میساخت که فکر میکردی این تفنگها را توی کارخانه ساختهاند.
یک روز پدرم که آمده بود به ما سر بزند، به قهرمان گفت: «یک تبر تیز و خوب برایم میسازی؟ یک تبر که با آن چیلی بشکنیم و برایمان درست و حسابی کار کند.»
قهرمان گفت: «چرا که نسازم!»
بعد با شوخی ادامه داد: «دخترت فرنگیس شاگرد من است و دارد یاد میگیرد. تبر را با فرنگیس میسازیم.»
آن روز، مشغول درست کردن تبر شد. کارش طول کشید. توی کوره دمید تا داغ شد. بعد یک تکه آهنِ بدون شکل را گذاشت تا خوبِ خوب سرخ شد و با پتک بنا کرد به کوبیدن روی آن. یک طرفش، جای یک سوراخ برای دستۀ
آن گذاشت و آنقدر طرف دیگرش را کوبید تا به شکل تبر درآمد. لبۀ تیز تبر را که ساخت، چوبی آورد و حسابی صاف کرد و بعد دستۀ تبر را هم درست کرد. کارش که تمام شد، خوب به تبر نگاه کرد و با افتخار گفت: «ببین فرنگیس، چه تبری برای پدرت ساختم! حرف ندارد. برای همه کار میتواند ازش استفاده کند.»
تبر را گرفتم و نگاهش کردم. توی دستم چرخاندم. قهرمان پرسید: «چطور است؟»
در حالی که هنوز داشتم تبر را سبکسنگین میکردم، گفتم: «خیلی خوب، عالی!»
به لبهاش دست کشیدم. تیز و براق بود. خوشم آمد. گفتم: «کاش این تبر مال من بود.»
قهرمان لبخندی زد و گفت: «تو و پدرت ندارید؛ با هم استفاده کنید.»
چند روز بعد که پدرم آمد آن طرفها، قهرمان تبرش را به او داد و گفت: «بیا، این هم یک تبر تیز و کاری. برای کندن چیلی حرف ندارد.»
پدرم همانجا تبر را داد دست من و گفت: «زحمت این تبر و کندن چوبها بیشتر با فرنگیس است. فرنگیس هنوز هم زحمت ما را میکشد.»
به پدرم نگاه کردم و از عمق جان گفتم: «کاکه، تا آخر عمر نوکریت را میکنم. نور چشممی.»
هر وقت پدرم برای دیدن من به گورسفید میآمد، تا نیمههای راه با او میرفتم و بدرقهاش میکردم. هر چقدر میگفت روله، فرنگیس، برگرد، قبول نمیکردم. خوشم میآمد تا نزدیک مزرعهها بروم و پدرم دلش خوش شود. این بار هم با هم راه افتادیم. خوشحال بودم که حالا یک تبر تیز و تازه دارد. توی راه، تبر را از دستش گرفتم تا راحتتر برود. به موهایش که نگاه کردم، دیدم دانههای سفید مو، سرش را پوشانده. وسط راه، خندید و گفت: «دیگر تبر را بده و برگرد خانهات. باز هم مثل همیشه به زحمت افتادی.»
تماشا کردم. روی سنگی نشستم و تا وقتی پدرم از پیچ جادۀ خاکی گم نشد، از جا بلند نشدم. غروب بود. به طرف روستای گورسفید راه افتادم. دلم گرفته بود. با خودم گفتم: «چه دنیایی است! قبلاً این راه را با پدرم میرفتم، حالا باید او از آن راه برود و من از این راه.»
چون آوهزین و گورسفید به هم نزدیک بودند، زیاد به خانۀ پدر و مادرم رفتوآمد میکردم. پیاده از کنار مزرعهها راه میافتادم تا به آوهزین میرسیدم. به خواهرها و برادرهایم رسیدگی میکردم و سعی میکردم کم
که نوجوان بودند، بقیه هم داشتند بزرگ میشدند. وقتی ازدواج کردم، رحیم شانزده سالش بود و ابراهیم دوازده سال، جمعه هشت سال، لیلا هفت سال، ستار پنج سال و جبار و سیما هم یک ساله بودند. کارهای خانۀ مادرم را انجام میدادم، در کارگری به پدرم کمک میکردم و بعد به روستای خودمان برمیگشتم و به کارهای خانۀ خودم میرسیدم.
بعد از مدتی، دو بار باردار شدم، اما هر بار بچهام از دست رفت. انگار بچهدار شدن هنوز برایم زود بود. خیلی آرزو داشتم خداوند به من فرزندی بدهد. باید همچنان منتظر میماندم.
رحیم و ابراهیم نوجوان بودند. گاهی میآمدند و از انقلاب حرف میزدند. از مردی میگفتند که روحانی است و ضد شاه است. پدرم میترسید و مرتب به برادرهایم میگفت: «مواظب خودتان باشید... به شهر که میروید، حواستان باشد. نکند یک وقت به دست ژاندارمها بیفتید.»
رحیم و ابراهیم با هم میرفتند و با شور و اشتیاق از خبرهای شهر و کرمانشاه حرف میزدند. دیگر کمتر توی روستا میشد دیدشان. میگفتند امام که بیاید، خیلی چیزها تغییر میکند. ما هم خوشحال
سبک شهدا
#فرنگیس #رمان #قسمت_نوزدهم برای اولین بار، انگشتر دست میکردم! صورتم سرخِ سرخ شده بود. قلبم میزد
بودیم. رحیم و ابراهیم هر روز خبر تازهای میآوردند. همه امیدوار بودند با آمدن امام، فقر و ناراحتی و نداری هم از میان مردم برود.
آن موقعها، گیلانغرب شهر کوچکی بود. روزی که انقلاب پیروز شد، شادی مردم را فراموش نمیکنم. روستاییها روی تراکتورها نشسته بودند و با شادی عکس امام را در دست گرفته بودند. ( پایان فصل سوم)
#سبک_شهدا
@sabkeshohada
@sabkeshohada
🔴 انتشار این مطلب بدون منبع حرام است 🔴
💠معرفی کتاب فرنگیس
فرنگیس
🔹کتاب «فرنگیس» روایت دلیریهای خانم فرنگیس حیدرپور، شیرزن خطهی گیلانغرب، به قلم خانم مهناز فتاحی از روایتهای خواندنی مقاومت زنان ایرانی در برابر مهاجمان بعثی، در دوران دفاع مقدس است.
همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه میدیدم با خودم فکر میکردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. میگفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلانغرب زندگی میکند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند. میدانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود اما همیشه به نوشتنش فکر میکردم. روستا حداقل سه ساعت و نیم تا کرمانشاه فاصله داشت و رفت و آمد به این روستا برای یک زن نویسنده سختی های زیادی داشت.
@sabkeshohada
@sabkeshohada
🦋#نماز_اول_وقت ❤️📿
🌹#شهیدشیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند.
♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضر هستید بجنگید⁉️
#شهیدشیرودی خندید.
سرش را بالا گرفت و گفت:
ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم.
تا هر زمان که اسلام در خطر باشد.
این را گفت و به راه افتاد.
خبرنگاران حیران ایستادند.
شهیدشیرودی آستینهایش را بالا زد.
چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا⁉️
خلبان شیرودی کجا میرود⁉️
هنوز مصاحبه تمام نشده‼️
#شهیدشیرودی همانطور که
می رفت برگشت، لبخندی زد و بلند گفت:
#نماز‼️
صدای اذان می آید وقت #نماز است.
📚کتاب زندگی به سبک شهدا،ناصرکاوه
#نماز_اول_وقت
#شهید_علی_اکبر_شیرودی🥀
💠زندگی نامه شهید حاج احمد امینی
پدر احمد کشاورز بود. او حصیلات ابتدائی را در روستای لاهیجان به پایان رساند.
بعد از شروع جنگ احمد امینی همزمان با عملیات فتح المبین به جبهه رفت و مجروح گشت. از آن پس عملیاتی نبود که حاج احمد نشانی از آن در بدن نداشته باشد. کم کم آوازه شجاعتش در لشکر پیچید و همزمان با مرحله دوم عملیات والفجر 4 به فرماندهی یکی از گردانهای لشکر 41 ثارالله انتخاب شد.
یکی از همرزمان او تعریف می کرد یک بار نیمه شب بلند شدم , دیدم در دستشویی بسته است ولی از داخل صدای شیر آب و شستشو می آید. هر چه در زدم کسی باز نکرد بالاخره فریاد زدم تا در را باز کند. در باز شد و دیدم حاج احمد پاچه های شلوار را تا زانو بالا زده و در حال تمیز کردن دستشویی های پادگان است . من شرمنده این حرکت ارزشمند فرمانده گردان شدم قبل از اینکه من باب سخن را باز کنم حاج احمد گفت : مبادا تا من زنده ام جایی این مطلب را عنوان کنی که من در روز قیامت دامن تو را می گیرم .
او سرانجام در عملیات والفجر 8 به فیض شهادت نائل آمد.
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
.#گذرے_با_شہدا🌼✨
بہ غیبت ڪردن خیلی حساس بود ،
می گفت هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید ،
برای هر غیبت یڪ سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید ،
شب این سنگ ها را بشمارید ، این طوری تعداد غیبتها
یادمان نمی رود ، و سعی می ڪنیم
تعداد سنگ ها را ڪم ڪنیم ...
#شهیدعلی_اکبرجوادی
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا
#ڪلام_شهــدا🎙
#شهید_ابراهیم_هادے🥀
🍁 همیشه میگفت:
بعد از توکل به خداوند،
توسل به حضرات معصومین "علیهم السلام" خصوصا حضرت_زهرا (س)
حلال مشکلات است♥️
#اللهم_الرزقنــا_نگاه_فاطمہ🤲🍃
@sabkeshohada
@sabkeshohada #سبک_شهدا