eitaa logo
سرآشپـ🍔ـز نمـونـه👩‍🍳🇵🇸
60.3هزار دنبال‌کننده
36.3هزار عکس
67.9هزار ویدیو
171 فایل
آموزش انواع غذاهای دلچسب و لذیذ +عکس+کلیپ+متن 👩‍🍳 برای #صبحانه 😍 برای #نهار😍 برای #عصرانه😍 برای #شام😍 ‌👩‍🍳 آموزش انواع کیک و شیرینی ، و دسر خوشمزه+کلیپ ‌کپی❌ ‌ تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 💠 نصيحت امام سجاد (عليه السلام) به دلقكى بيكار 📝 امام صادق (عليه السلام) روايت مى كند: دلقكى بيكار در مدينه بود كه اهل مدينه از دلقك بازى و سخنانش به خنده مى آمدند. روزى به مردم گفت: اين مرد مرا خسته و درمانده كرد ( منظورش حضرت على بن الحسين (عليه السلام) بود ). آن گاه به مردم خطاب كرد كه هيچ كارى از كارهاى من او را به خنده نياورده و به ناچار بايد ترفندى به كار گيرم تا او را بخندانم ! 📝 امام ششم (عليه السلام) مى فرمايد: روزى على بن الحسين (عليهما السلام) در حالى كه دو نفر از غلامانش او را همراهى مى كردند از منطقه اى عبور مى كردند، آن دلقك به سوى حضرت آمد و رداى مباركش را از پشت سرش ربود، دو خدمتكار حضرت او را دنبال كردند و ردا را از دستش گرفته به جانب حضرت آوردند و به دوش مباركش انداختند. 📝 حضرت در حالى كه خود را از چشم انداز آن دلقك پنهان مى داشتند و ديده از زمين برنمى گرفتند به دو خدمتكارش فرمودند: اين چه اتفاقى بود كه رخ داد ؟ گفتند: مردى دلقك است كه مردم مدينه را مى خنداند و از اين راه نان مى خورد ! امام فرمود: به او بگوييد واى بر تو ! براى خدا روزى است كه در آن روز ، بيكاران و بيعاران زيان مى كنند. 📚برگرفته از کتاب داستان های عبرت آموز اثر استاد حسین انصاریان ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____________________ •♡ @profile_313 ♡•
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد. حضرت پرسيد علت چيست؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست. خالق من بهشتي دارد، «نزديک زيبا و بزرگ»، و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد» و در پي دليلي ست که ببخشد ما را، گاهي به بهانه ی دعايي در حق ديگري... شايد امروز آن روز باشد. •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡•
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به او عطا مى کرد. 💫برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!! برادر حاتم توجه نکرد. 💫مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست، وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. 💫چون مادرش این بار از در سوم باز آمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دوبار گرفتى و باز هم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! 💫مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد. بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می شوند... •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡•
📜 ✍ فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آن‌را در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: آیا می‌توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : "اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید" غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: "همه انسان‌ها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه" •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡•
📜 ✍ فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آن‌را در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: آیا می‌توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : "اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید" غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: "همه انسان‌ها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه" •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡•
💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. 💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...! 💭 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. ٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭ ╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل •♡ @profile_313 ♡• ღೋ ═════╗
🍃🌺﷽🍃🌺 🐝 دنیای عسلی🍯 ✍قطره عسلی بر زمین افتاد ; مورچه‌ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید. باز عزم رفتن کرد اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد!! تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد. مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود... پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت در این حال ماند تا آنکه نهایتا مُـرد... بزرگی میگوید: دنیــا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینـــــی آن غرق شد هلاڪ میشود. این است حکایت دنیا... •♡ @profile_313 ♡•
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد. عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد، ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده. زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند، او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده، مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت : خدا قبول می کند . ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد و سوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند . فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد، پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ... •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡•
📚 عالمی را پرسیدند : خوب بودن را کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود : یک روز قبل از مرگ دیگران حیران شدند و گفتند : ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند عالم فرمود : پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد ... 📚امثال و حکم ✍ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡•
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد. پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟ «وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً» «به پدر و مادر احسان کنید» •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡•
مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت . هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد . خدایا ... جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن . طوری که مرد کافر می شنید . زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد . دیگر نمی توانست غذا درست کند . ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد . مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی ، غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد . روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت ...! خدایا ... ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد ...! من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی ، راهش تغییر نمی کند . •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡• •♡ @profile_313 ♡•
✨﷽✨ تا ولاالضالین را در گوش من خوانده است! ✍یکی از شاگردان شیخ اعظم انصاری گوید: چون از مقدمات علوم و سطوح فارغ گشتم برای تکمیل تحصیلات به نجف اشرف رفتم و به مجلس افادت شیخ درآمدم ولی از مطالب و تقریراتش هیچ نمی فهمیدم. خیلی براین حالت متأثر شدم تا جائی که دست به ختوماتی زدم باز فایده نبخشید بالاخره به حضرت امیر علیه السلام متوسل گشتم. شبی در خواب خدمت آن حضرت رسیدم. حضرت آیه شریفه بسم الله الرحمن الرحیم را در گوش من قرائت فرمود. صبح چون در مجلس درس حاضر شدم. درس را می فهمیدم کم کم جلو رفتم، پس از چند روز به جایی رسیدم که در آن مجلس صحبت می کردم. روزی از پایین منبر درس با شیخ بسیار صحبت می نمودم و اشکال می گرفتم. آن روز پس از پایان درس خدمت شیخ رسیدم. شیخ آهسته در گوش من فرمود: آن کسی که بسم الله را در گوش تو خوانده است تا ولاالضالین را در گوش من خوانده است. این را گفت و رفت. من از این قضیه بسیار تعجب کردم و فهمیدم که شیخ دارای کرامت است زیرا تا آن وقت به کسی این مطلب را نگفته بودم 📚ر.ک: داستان های شنیدنی از کرامات علما / 62 61، به نقل از: بحار الانوار، 72 / 130. ↶【به ما بپیوندید 】↷ _________________ •♡ @profile_313 ♡•