#رمان_عاشقانه😍
به مقابل خود خیره بود و به این فکر می کرد که وقتی به خانه بازگشت چه جوابی بدهد که نه سیخ بسوزد و نه کباب…
از دروغ گفتن متنفر بود اما این روزها عجیب به دروغ گویی عادت کرده بود.
حالا دیگر یکی از خصلت های اصلی او به شمار می آمد.
تقصیر خودش که نبود، معنی آزادی را در دروغ و دروغگویی می دید و چاره ای نداشت.
اگر به دروغ متوسل نمی شد که کارش راه نمی افتاد…
_ گیسو، گیسو… یک لحظه میای اینجا…!!
برگشت و به «نیاز» دوست صمیمی اش نگاهی انداخت، کنار مرد جوانی ایستاده بود و با لبخند به گیسو می نگریست.
گیسو با بی میلی از جای خود برخاست و به آن سمت قدم برداشت خودش هم از این وضع آن چنان راضی نبود اما نیروی پنهانی او را وادار می کرد که به کارهایش ادامه دهد.
به آن دو نزدیک شد و گفت:
_ جانم عزیزم؟!
نیاز به جوانی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت:
_ گیسو، ایشون آقای صمدی هستن، شهریار صمدی…
با لبخند مصنوعی به سمت جوان برگشت و با بی رغبتی گفت:
_ خوشبختم جناب، من هم گیسو هستم…
ادامه اینجاست😍👇
http://eitaa.com/joinchat/3929800726C401a9b002b
┅═ೋ❅✿💥✿❅ೋ═┅
🌹 نیایش صبحگاهی
🌸مهربان خدای من...
ای همیشه هستِ دلهایمان در تنگنای همه نداشتن ها...
در شروعی خوب، دست مهربانیت را بر روی دلمان بگذار ،
تا چشم اطمینان باز کنیم
و تو را و تورا و تورا وفقط تورا ببینیم فارغ از هر چیزی
🌸پروردگارا..
شروع این دفتر به یادت و نام زیبایت مزین است ...
آغازش را رهایی از بی تو بودنمان بخواه
و پایانش را سرآغازی برای روشنایی
دل هایمان به نور معرفتی که ارزانی مان می کنی...
" آمیـن "
#سلام_دوستان_همراه✋
#صبح_زیباتون_بخیر🌸🍃
#لحظه_هاتون_شاد
💚📖 @ayegeraphy♥️♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از 🎥ڪݪيݒ ۺہــدا
4.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا