(📌)
مجاهد باشید،
زیرا جهاد فقط
به مردان محدود نمی شود
که فقط #اسلحه حمل کنند
بلکه بگذارید
افکار شما سلاح شما باشد♥:)
#جهادالنســاء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من بایدن هستم...
هرچی که لازمه بدونین راجع به بایدن
@Sangare_eshghe
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_سیزدهم
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید؛ دست خودم نبود. روسری ام را آزادتر کردم تا راحت تر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت: « دخترم! اجازه بده حمید بیاد باهم حرف بزنین حرف زدن چه اشکال نداره . بیشتر آشنا میشین. آخرش باز هرچی خودت بگی، همون میشه.» شبیه برق گرفته ها شده بودم. اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم: « نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، می خوام درس بخونم.» هنوز مادرم از چارچوب در بیرون رفته بود که پدرم عصا زنان وارد اتاق شد و گفت: «، من نمیگم صحبت کنین من میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنیم یا نه؟!» مات و مبهوت مانده بودم، : گفتم « نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی زنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.» با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم، گفت : « تو نمی خوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دوتا جوون می خوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون رو وا بکنن. حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنیم تکلیف روشن بشه.» حرف ننه بین خانواده ی ما حرف آخر بود. همه از او حساب می بردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و این طور شد که ماه اولین بار صحبت کردیم صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه می گفت: « آخه چرا اینطوری؟! ما نخ دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم.»
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@Sangar_eshghe
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_چهاردهم
عمه هم گفت: « خدا وکیلی موندم توی کار شما. حالا که ما عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه!» در ذهنم صحنه های خواستگاری، گل های آن چنانی و قرار های رسمی مرور می شد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است! حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسرعمه که با سعید آقا همیشه لباس یکسان میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز! موهایش را هم از ته میزد؛یک پسر بچه ی کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمی گذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که میشد طرف من را می گرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می رفت. اینها چیزی بود که از حمید میدانستم. زیر آینه روبروی پنجره که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم: « ما حرف خاصی نداریم. دوتا نامحرم که داخل اتاق در و نمی بندن!» سرتاپای حمید را ورانداز کردن. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آنهم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود.
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@Sangar_eshghe
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_پانزدهم
چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آنها نجابت می بارید. مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد. من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمی رسید. چند دقیقه سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید:« معیار شما برای ازدواج چیه؟» به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمیکرد. گفتم: « دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینکه خمس و زکاتمون بمونه.» گفت: « این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنیم.» بعد پرسید: « شما با شغلم مشکلی نداری!؟ من نظامی، ممکنه بعضی روزا ماموریت داشته باشم، شبها افسر نگهبان بایستم، بعضی شبها ممکنه تنها بمونید.» جواب دادم: « با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. می دونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقاً من شغل شما رو هم خیلی هم دوست دارم.» بعد گفت: « حتماً از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعداً سر این چیزها به مشکل بخوریم. ازحقوق ما چیز زیادی در نمیاد.» گفتم: « برای من این چیزها مهم نیست. من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.» همانجا یاد و خاطره ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم: « من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوار کاه گلی داشته باشه، دیوارها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنوی ای داشته باشیم»؛ حمید خندید و گفت: « با این حال حقوقمو بهتون میگم که شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصد و پنجاه هزار تومان چیزیه که دست مارو میگیره.»
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@Sangar_eshghe