🕊🍃
براینفسخودتوننقشهبکشید
وگرنهنفسبرایشمانقشهمیکشه
-حاجحسینیکتا
#پروفایل
__________○______________
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_نوزدهم
پیش خودم فکر می کردم نکنه حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده، به خواستگاری من آمده است. جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: «نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین اگه مورد پسند نبودیم که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم.» از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت کردیم. هنوز نمکدان بین دست های حمید می چرخید. صحبت ها تمام شده بود، حمید وقتی میخواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد. گفتم: «نه، شما بفرمایین.» گفت:«حتما میخواین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم. یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادت.» بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود. هر چیزی که می گفت قال امام صادق علیه السلام بود و یا قال امام باقر علیه السلام. با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. آن روز نمی داستم مرام حمید همین است:« می آید، نیامده جواب می گیرد و بعد هم خیلی زود می رود.» حالا همه ی آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود. من ماندم و یک دنیا رویا هایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه روز های پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می کردیم، پدرم با اینکه پایش در رفته بود، عصا به دست بیرون اتاقم در رفت و آمد بود. می رفت ته راهرو، به دیوار تکیه می داد، با ایما و اشاره منظورش را می رساند که یعنی کافیه! در چهره اش به راحتی می شد استرس را دید. می دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات اورا مضطرب کرده.
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@Sangar_eshghe
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_بیستم
همیشه وقتی حرص می خورد عادت داشت یا راه می رفت یا لبش را ور می چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت : «فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفته ی بعد برای گرفتن جواب تماس می گیریم.» از روی خجالت نمی توانستم درباره ی اتفاق آن روز و صحبت هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرف هایم را به برادرم علی می زنم. در ماجرا های مختلفی که پیش می آمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است، ولی نظرات خوب و منطقی ای می دهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت : «کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش می کنم.» مهر حمید از همان لحظه ی اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شور انگیزی داشتم. همه ی آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس میکردم با خیال راحت می توانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: «حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد.» سه روزی از این ماجرا گذشت. مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم. مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود.
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@Sangar_eshghe
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_هجدهم
بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه ی کوتاه جواب می دادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده بود، پرسید: «شما سوالی نداری؟ اگه چیزی براتون مهمه بپرسید.» برایم درس خواندن مهم بود. گفتم: «من تازه دانشگاه قبول شدم. اگه قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سر کار برم؟»، حمید گفت: «مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده بود و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه .» با شنیدن صحبت هایش گفتم: «مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگر محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت می شن، قول میدم دیگه نرم.» اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود، جواب همه ی آن هارا می دانستم. وسط حرف ها پرسیدم: «شما کار فنی بلدین؟» حمید متعجب از سوال من گفت: «در حد بستن لامپ بلدم!» گفتم : «در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟» گفت: «آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازم.» مسئله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بال و پایین می کردم که آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم : «ببخشید این سوال رو میپرسم، چهره ی من مورد پسند شما هست یا نه؟!»
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@S
🌹صفات شخصی ابومهدی خیلی شبیه حاج قاسم بود
✍در مقایسه با ارتباط برقرار کردن دیگر کشورها و احزاب و سرویسهای اطلاعاتی ، این نوع فرماندهی را نمیتوان یافت. در زمان امام خمینی و امام خامنهای این کشور و این دولت و نظام را این چنین هدایت میکنند و این را مسئولیت خود در حمایت از مردم مستضعف و مظلوم میدانند و حتی تقدیر و تشکر را از ما نمیخواهند.
تنها چیزی که از ما میخواستند این بود که دفاع کنیم و استقامت بورزیم. حاج قاسم فرماندهی اسلامی بود. او ژنرال بود اما برادری بود که در خط مقدم در خاکریزهای میدان حاضر بود.
صفات شخصی ابومهدی خیلی شبیه حاج قاسم بود. روابطش با حاج قاسم روابط دوستانه بود و او خودش را سرباز حاج قاسم میدانست. در مرحله مبارزه با داعش، این دو با هم بودند، اصلا دوست داشتند با هم شهید شوند. آیا این تصادفی است که با هم شهید شدند؟
🔺زمانیکه حاج قاسم قرار بود به بغداد بیاید تماس گرفت و به استقبال او رفت با آنکه میدانست خطر وجود دارد. این شهادت ابعادی دارد چه در ایران چه در عراق. مردم عراق میبینند که فرماندهانشان با فرماندهان ایرانی شهید میشوند.
#شهید_سلیمانی
#شهید_ابومهدی
@Sangare_Eshghe
خندههایت، خرازۍ😊
جـزیـرهات، مَجنون💚
قایـقـت، عاشـ🇮🇷ـورا
قــرمــزت، خـ🥀ـون
راهــت، جــنــون🕊
مقصدت، جنـوب🌴
سپاهت، قـ🇵🇸ـدس
لشڪرت، عمـ🌷ـاد
تعصبت، نصرالله💠
ایمانت، ڪاظـمے🌸
قـنـوتـت، صـیـاد🤲🏻
رڪوعت، باڪرۍ✨
سجـدهات، گمنام📿
خاڪت، املاڪے🍃
آسمانت، ڪشورۍ🚁
زمیـنت، افـلاڪے🌾
تفحصت، پازوڪے🏷
ڪربلایت، ٤ و ۵ 🕌
شمالت، شیرودۍ🧔🏻
جنوبت، شلمـچـه🌿
چشمـانت، هـمـت🌺
نگاهت، چراغچے🌝
غیرتت، متوسلیان
قـلـبـت، چـمـران❣
مـغـزت، بـاقـرۍ🔓
دغدغههایت، دقایقے
دستت، برونسے✋🏻
انگشترت، شوشترۍ💍
عقیقت، ذوالفقارۍ
حجتت، حججے🕋
فهمت، فهـمـیـده🧖♂
سیدت، خامنهاۍ💪🏻
گلستانت، خطمقدم💐
بوستانت، بالاۍ سنگر
فارسےات، سلمان🌼
عربـےات، ابومهدۍ☀️
نقشهها را ڪشیدۍ🔥
و راه آسمان را گشودۍ
حـاجقـاسـ🌹ـم!
@Sangare_Eshghe
گفتم خطر دارد بسی
گفتا چرا دلواپسی
گفتم که جان باید دهی
گفتا که دارم آگهی
گفتم چرا پس میروی
گفتا به برهانی قوی ..
@Sangare_Eshghe
اقتدارتان
بہ صلابت ڪوه
ڪہ #تخریب میڪند
آنچه ڪفر و تڪفیر...
اما امان از آن
لبخند زیبایتان
ڪہ #تخریب میکند
دلِ تنـگ ما را..
#شهید_محمدحسین_بشیری
#شهید_حسین_هریری
#سالروز_شهادت🌷
@Sangare_Eshghe🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ با خدا زندگی کن ...
#استوری
@Sangare_Eshghe
چه غم که خَلق به حُسن تو عیب میگیرند؟!
همیشه زخم زبان خونبهای زیباییست
#فاضل_نظری