رو به سوریه کردو گفت:بیا عروسک هایم مال تو حالاداداشمو میدی؟خیلی دلتنگشم...
"حنین خواهر #شهیداحمدمشلب "🌷
شهداشرمنده ایم
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
نشر با ذکر #صلوات🌹
@Sangare_eshghe
170c3928aefee588645c690b3031ac2523488672-480p1.mp3
10.52M
🔺اگرمیخواهی دخترِحاج قاسمی باشی...
#حاجحسینیکتا ✨
@Sangare_eshghe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه دنیارو نمیدم
به یه لحظه حرمت آقا....❤️
#یااباعبدالله
@Sangare_eshghe
امتحان،یعنےخداخواستہببینہ
چقدرمردمیدونے؟
میگنزندگےاولامتحانمےگیره
بعددرسمیده!
نہرفیق!اشتباهمےڪنن...
زندگےدرسهاشودادهڪلےڪتاب،ڪلےمعلم،
ڪلےڪلاسوتجربہ!
اونےڪہدرسنگرفتہوتنبلےڪرده،
ماییمڪہسرڪلاسهاخوابموندیم،
بہحرفمعلمهاگوشندادیم،
لاےڪتابهمبازنڪردیم!
پےبازیگوشےبانفسبودیم...
معلم،ائمہوشهدا
ڪتاب،قرآن،نهجالبلاغہ
تجربہها،آدماےدوروبرمون،
داستانهاےقرآن،تاریخاسلام...
حالاحقندارهامتحانبگیرهڪہ
ببینہچقدسرڪلاسهواسمونجمعبوده؟
#جمعڪنیماینفازبےخودرو
#جبرانڪنیم
📄
جرماسٺزمٻنگٻرۍ
اگــر
باڶۅپرۍهسـٺـ(:❌
:: #جرمہرِفٻقدرجرٻانےکہـ❗️🙂✌️🏼
'''
🇮🇷 سنگَـࢪِعۺــڨ
🍃 ✨ ݩیسٺ ݩشان زندگے ... ٺا ݩࢪسد ݩشان ٺو ...✨ . @Sangare_eshghe
مےآمـــدۍۅٺمامـِ
فرۻـــــــــٻہۿا را
خط مٻزدۍ .|(:🌱
ـ ـ🗓🕛ـ ـالعجڶاٻہاالحبٻبـ
#ښنگَࢪِعۺڨ...
یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره
عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره
ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه: صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست
مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند
و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم، اینها را هم میشود خورد این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی(ره)
..........................................................................................
یه روز یه ترکـــه میره جبهه، بعد از یه مدت فرمانده میشه
یه روز بهش میگن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش
جواب میده کدوم داداشم؟ اینجا همه داداش من هستن
اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد; اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری
..........................................................................................
به یه ترکه گفتند کتابی بنویس
ترکه برای تالیف آن کتاب حدود چهل سال تحقیق و مطالعه کرد
و بیش از ده هزار کتاب را تمام خواند و به حدود صد هزار کتاب، مراجعه مکرر داشت
او برای یافتن منابع و کاوش در کتاب خانه های هند، ترکیه، ایران، عراق و ..
سفرهای متعدد انجام داد و بالاخره یک کتاب یازده جلدی نوشت
این ترکه کسی نبود جزعلامه امینی و اون کتاب نفیس"الغدیر"بود
این به بعد قبل جک تعریف کردن جوک حواسمون باشه چه کسانی رو به سخره میگیریم
..........................................................................................
یه لره میشه احسان کامرانی استاد دانشگاه هاروارد و مخترع قرنیه مصنوعی چشم
یه لره میشه شهید بهنام محمدی. اولین نوجوان 13 ساله شهید راه وطن
یه لره میشه حسین پناهی که یادش در خاطره ایرانیان زنده میمونه
یه لره هم میشه دکتر ملک حسینی تنها پزشک پیوند کبد در آسیا
یه لره میشه سردار بی بی مریم بختیاری فرمانده سپاه بختیاری
یه لره میشه بانو قدم خیر رهبر مبارزان عشایر در مقابل انگلیس
یه لره میشه پرفسور موسیوند و قلب مصنوعی رو اختراع میکنه
یه لره میشه آیت الله العظمی بروجردی مرجع بزرگ شیعیان
یه لره میشه پرفسور کرم زاده استاد جهانی ریاضی
یه لره میشه پرفسور ماهر مغز سوم فیزیک جهان
یه لره میشه سردار اسعد بختیاری فاتح تهران
یه لره میشه مهرداد اوستا نویسنده و شاعر
یه لره میشه اریوبرزن فرمانده ارتش داریوش
یه لره میشه دکتر عبدالحسین زرین کوب
یه لره میشه پرفسور جعفر شهیدی
یه لره میشه قیصر امین پور
یه لره میشه کریم خان زند
یه لره میشه باباطاهر
یه لره میشه علی مردان خان که به ارتش رضا خان میگه
هر عقابی بخواهد از آسمان این کشور عبور کند باید پرهایش را باج بدهد
و،،،،
..........................................................................................
یه روزی یه ترکه، یه عربه، یه قزوینیه، یه آبادانیه، یه اصفهانیه، یه شمالیه، یه شیرازیه، بوشهریه و ...
مثل مرد جلوی دشمن وایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمون نکنه
لره...........شهید محمد بروجردی بود
ترکه.......... شهید مهدی باکری بود
عربه......... شهید علی هاشمی بود
قزوینیه...... شهید عباس بابایی بود
آبادانیه...... شهید طاهری بود
اصفهانیه.... شهید ابراهیم همت بود
شمالیه...... شهید شیرودی بود
شیرازیه...... شهید عباس دوران بود🍀🌺🌹☘️
ویک کرمانی میشود سید شهدای مدافع حرم وشهدای انقلاب به اسم سرباز ولایت حاج قاسم سلیمانی🍀🌺🌹☘️
خواهشاً در هر گروهی هستید کپی کنید تا مانع گذاشتن جوکهای قومیتی بشوید
ما سر یاری رهبر عهد و پیمان بسته ایم
عهد را چون عاشقان بی سر وجان بسته ایم
همچو سربازیم و فرمانده علی خامنه ایست
گوش به فرمان او با عشق و ایمان بسته ایم
•┈┈••✾•♥️•✾•--
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولِ صبحے فرستادم براتون
ببینید ڪہ جیگرتون حال بیادا😍
#حضرتعشق😍
#مقاممعظمدلبرے♥️
★ماشاءللهیادتوننره★😌
@Sangare_eshghe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارڪ مرد مقاومت😍🤗
#ابومهدےالمهندس
@Sangare_eshghe
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_بیست_و_هفتم
چشم های حمید می خندید، به من گفت: خدا را شکر دیگه تموم شد، راحت شدیم. چند لحظه ایستادم و به حمید گفتم: نه هنوز تموم نشده فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم برای عقد لازمه.
حمید که سر از پا نمی شناخت گفت: نه بابا لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانوادهها این خبر خوش را بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: نمیدونم شاید هم من اشتباه می کنم شما اطلاعاتتون دقیقتره!
قدیمها که کوچک بودم یک سره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می کردم بعد که بزرگ تر شدم و به سن تکلیف رسیدم، خجالت می کشیدم و کمتر می رفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد، رفت و آمدها بیشتر شده بود آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبتهای نهایی به خانه ما بیایند.
مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: دخترم اگر بحث مهریه شد، چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم گفتم: هرچی شما صلاح بدونید. بابا خندید و گفت: مهریه حق خودته ما هیچ نظری نداریم. دختر باید تعیین کننده مهریه باشد. کمی مکث کردم و گفتم پونصد تا چطور؟؟ شما که خودتون میدونین مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد تا سکه اس.....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@Sangar_eshghe
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_بیست_و_هشتم
پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده. میوه ها را داخل سبدریختم و مشغول خشک کردن آنها شدم، گفتم: پس میگیریم سیصد تا، ولی دیگه چون نزنن! پدرم خندید و گفت: مهریه رو کی داده! کی گرفته! خنده ام را به زور گرفتم. نگاههای پدرم نگاه غریبی بود انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می گرفت و دوست داشت ساعت ها با او همبازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می کند.
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم چندین بار چاقو و بشقاب ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سر می گذاشت، مادرم به آرامی با پدرم صحبت میکرد. حدس میزدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد. بالاخره مهمانها رسیدند احوالپرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل می شد. عمه گفت: داداش! حالا که جواب آزمایش اومده اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم. تا صحبت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساسی عجیبی به سراغم آمده بود. حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می گذارد.
وقتی موضوع مهدیه مطرح شد. پدرم گفت: نظر فرزانه روی سیصد تاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت: به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه. چند دقیقه سکوت سنگین فضای اتاق را گرفت. می دانستم حمید آنقدر با حجب و حیا است که سختش میآید در جمع بزرگترها حرفی بزند.....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@Sangar_eshghe
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_بیست_و_نهم
دست آخر وقتی دیدکه همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت: نزدیک ما مثلاً زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثراً صدوچهارده تا سکه اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه.
همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به جای اینکه طرف من باشد از پیشنهاد مهریه من دفاع کند، به حمید گفت: فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن. احتمالا نظرش تغییر میکنه اون وقت هر چی شما تصمیم گرفتید ما قبول می کنیم. پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت. بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر می گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود که میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست میگیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود، متفاوت از پسر عمهای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود، قرار بود شریک زندگی ام باشد. چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود، دستم را گرفت و گفت: ما از داداش اجازه گرفتیم انشاءالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان را بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟؟ گفتم:تا ساعت چهار کلاس دارم برسم خونه میشه چهار و نیم. بعدش وقتم آزاده. قرار شدحمید ساعت ۵ خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فردای آن روز از ۷ صبح کلاس داشتم؛ هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام می شد بدو بدو میرفتم که به کلاس بعدی برسم......
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@Sangar_eshghe
35.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود🎬
❤دل کوچه ها خیلی تنگه برات❤
❤امید زمین سخته این انتظار❤
🌹🌷🌹🌷
#میخواهم_یار_تو_باشم
@Sangare_Eshghe
امام ساکن آسمانها🌤 بود در عرش خدا.
پس خدا منت گذاشت بر من و شما
و او را میان ما🌏 ساکن کرد...
ما ظلم کردیم در حق امام
و البته بیشتر در حق خودمان؛
او را رها کردیم...💔
تعدادمان به ظاهر زیاد است،
اما تشکیلاتمان، برای یاری امام آماده نیست!
در سراسر دنیا،
مشکلات ما همه از جهالت ما است!😰
#میخواهم_یار_تو_باشم
@Sangare_Eshghe