2.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولِ صبحے فرستادم براتون
ببینید ڪہ جیگرتون حال بیادا😍
#حضرتعشق😍
#مقاممعظمدلبرے♥️
★ماشاءللهیادتوننره★😌
@Sangare_eshghe
1.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدت مبارڪ مرد مقاومت😍🤗
#ابومهدےالمهندس
@Sangare_eshghe
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_بیست_و_هفتم
چشم های حمید می خندید، به من گفت: خدا را شکر دیگه تموم شد، راحت شدیم. چند لحظه ایستادم و به حمید گفتم: نه هنوز تموم نشده فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم برای عقد لازمه.
حمید که سر از پا نمی شناخت گفت: نه بابا لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانوادهها این خبر خوش را بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: نمیدونم شاید هم من اشتباه می کنم شما اطلاعاتتون دقیقتره!
قدیمها که کوچک بودم یک سره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می کردم بعد که بزرگ تر شدم و به سن تکلیف رسیدم، خجالت می کشیدم و کمتر می رفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد، رفت و آمدها بیشتر شده بود آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبتهای نهایی به خانه ما بیایند.
مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: دخترم اگر بحث مهریه شد، چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم گفتم: هرچی شما صلاح بدونید. بابا خندید و گفت: مهریه حق خودته ما هیچ نظری نداریم. دختر باید تعیین کننده مهریه باشد. کمی مکث کردم و گفتم پونصد تا چطور؟؟ شما که خودتون میدونین مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد تا سکه اس.....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@Sangar_eshghe
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_بیست_و_هشتم
پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده. میوه ها را داخل سبدریختم و مشغول خشک کردن آنها شدم، گفتم: پس میگیریم سیصد تا، ولی دیگه چون نزنن! پدرم خندید و گفت: مهریه رو کی داده! کی گرفته! خنده ام را به زور گرفتم. نگاههای پدرم نگاه غریبی بود انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می گرفت و دوست داشت ساعت ها با او همبازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می کند.
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم چندین بار چاقو و بشقاب ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سر می گذاشت، مادرم به آرامی با پدرم صحبت میکرد. حدس میزدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد. بالاخره مهمانها رسیدند احوالپرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل می شد. عمه گفت: داداش! حالا که جواب آزمایش اومده اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم. تا صحبت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساسی عجیبی به سراغم آمده بود. حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می گذارد.
وقتی موضوع مهدیه مطرح شد. پدرم گفت: نظر فرزانه روی سیصد تاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت: به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه. چند دقیقه سکوت سنگین فضای اتاق را گرفت. می دانستم حمید آنقدر با حجب و حیا است که سختش میآید در جمع بزرگترها حرفی بزند.....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@Sangar_eshghe
#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_بیست_و_نهم
دست آخر وقتی دیدکه همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت: نزدیک ما مثلاً زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثراً صدوچهارده تا سکه اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه.
همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به جای اینکه طرف من باشد از پیشنهاد مهریه من دفاع کند، به حمید گفت: فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن. احتمالا نظرش تغییر میکنه اون وقت هر چی شما تصمیم گرفتید ما قبول می کنیم. پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت. بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر می گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود که میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست میگیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود، متفاوت از پسر عمهای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود، قرار بود شریک زندگی ام باشد. چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود، دستم را گرفت و گفت: ما از داداش اجازه گرفتیم انشاءالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان را بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟؟ گفتم:تا ساعت چهار کلاس دارم برسم خونه میشه چهار و نیم. بعدش وقتم آزاده. قرار شدحمید ساعت ۵ خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فردای آن روز از ۷ صبح کلاس داشتم؛ هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام می شد بدو بدو میرفتم که به کلاس بعدی برسم......
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی
@Sangar_eshghe
35.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود🎬
❤دل کوچه ها خیلی تنگه برات❤
❤امید زمین سخته این انتظار❤
🌹🌷🌹🌷
#میخواهم_یار_تو_باشم
@Sangare_Eshghe
امام ساکن آسمانها🌤 بود در عرش خدا.
پس خدا منت گذاشت بر من و شما
و او را میان ما🌏 ساکن کرد...
ما ظلم کردیم در حق امام
و البته بیشتر در حق خودمان؛
او را رها کردیم...💔
تعدادمان به ظاهر زیاد است،
اما تشکیلاتمان، برای یاری امام آماده نیست!
در سراسر دنیا،
مشکلات ما همه از جهالت ما است!😰
#میخواهم_یار_تو_باشم
@Sangare_Eshghe
🌷حاج قاسم
#راه بیست ویکم
نوه دارشدحاجی!
خدابه حاج قاسم،دوقلودادامابایددردستگاه
می ماندندچندروزی!
اتاق ایزوله پربود،تاساعت دیگر!
پزشک رفت سراغ یکی ازمادرهاکه
بچه اش دوسه ساعت دیگرمرخص
می شدند.
مادرتافهمیدطرفش حاج قاسم سلیمانی است بارضایت گفت:
-حتماایشان جانش رابرای امنیت ماگذاشته وسط . سه ساعت که چیزی نیست!
گفت:مدتی که بایدآن نوزاددردستگاه باشدمامنتظرمی مانیم.مثل همه!
°°°°°°°°°°
من یک سئوال دارم.
چراوقتی که پای جان دادن وامنیت درمیان است خوبان روزگاردرخط مقدم هستند
اما
بعضی مسئولان ووزراازکسانی انتخاب می شوندکه سال هادرآن ورآب تحصیل کرده اند
بعدهم امکانات فراوان وتسهیلات وحقوق نجومی میگیرند.
فرزندان شهداطعنه بشنوندبه خاطرسهمیه،اما آن هاباجرات خودشان وفرزندانشان دررفاه کامل باشند،وژن خوب تلقی شوند؛
دقت کرده اید،فضای مجازی وماهواره ها،
خوبان رامبغوض جامعه می کنند،
وسرمایه دارهاومترفین ومفسدین رامقبول!
جوان اگرمطالعه نکندتاریخ اسلام را
میلی متری،اگرنخواندتاریخ ایران رادقیق.
نمی توانددراین فضای مسموم رسانه ای،حق راازباطل تشخیص دهد.
#کتاب_حاج_قاسم
#شهید_قاسم_سلیمانی
@Sangare_Eshghe