حریمخصوصےیکسرباز 🌿
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_اول بچه بودیم و در خانواده ای کوچک و نیمه مذهبی به دنیا آمدیم. پدرمان صب
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_دوم
در پیش دبستانی هم ول کنِ مسائل مذهبی نبودم ، و در هر مراسمی ک مذهبی بود و در پیش دبستانی بود ، به هر حال یه رکن کار بودم ... یادم است مداحی را کم کم از پیش دبستانی آغاز کردم تا .... .
کودکی شش و خورده ای ساله بودم ک باید پا به عرصه جدیدی از زندگی میگذاشتم به نام دبستان!
وقتی مدرسه رفتم دیدم دارند تعداد قابل توجهی از کلاس اولی ها زار میزنند و من میخندیدم 😁 آخر تجربه دوری از والدین را داشتم ... سه سال قبل 👈( قریب به چهار سالم بود ک فاصله خانه خودمان تا خانه عمه مان ک قریب به ۵ کیلو متر میشد را تنهایی رفتم ... در نیم کیلو متری خانه مان یه موتوری گفت : تو اینجا وسط خیابون چی میکنی ؟ من دیدمت ک از خونتون اومدی بیرون ! گم شدی ؟
من هم وحشت زده گفتم ن!!!! اون خونه خاله ام بود میخام برم خونه خودمون😢 گفت بیا میرسونیمت ... با آنکه مخالف بودم ولی سوارم کردند ... همینطور ک آدرس میدادم به بندگان خدا و برای خودم موتور سواری میکردم دیدم یکیشون زنگ زد به پلیس و گفت: اقا یه بچه پیدا کردیم تو خیابون بیاید ببریدش ( منم مثل چی زار میزدم ک میترسم از پلیس😂) آقا پلیس آمد و از پیش ما گذشت ، اما ما را ندید😃 لاجرم موتوری ها مرا بردند خانه عمه مان و عمه مان ما را تحویل گرفت و رفتیم خانه شان ، ظهر هم ابوی گرامی آمد و ما را برد خانه🙁 دعوام هم نکرد انصافا ، دمش گرم👏) با همچین تجربه ای ، دیگر از تنهایی و این ها نمیترسیدم . لذا روز اول مدرسه شاداب و خندان دنبال همکلاسی میگشتم .
یکی یکی همکلاسی هایمان خودشان را معرفی کردند : علیرضا شهروز زاده ، مهدی خرمی ، دانیال غلامی ، حسین سعیدی !
تا سعیدی را دیدم فهمیدم این بچهه مهد کودک با من بوده😁 { رفاقت ما بیش از ۱۳ سال است ک تداوم دارد و دارد و دارد ...} مدرسه فضای باحالی بود ولی یه چیز کم داشت ، آن هم من بودم 😃.
بچه پر رویی بودم . و همین پر رو بودن عامل موفقیت من در تمام ادوار تحصیلی و غیر تحصیلی شد ، چون خجالت نمیکشیدم از اینکه حرف حقی را بزنم ، یا اگر به نا حق تنبیه میشدم راس راس میگفتم ک کارتان اشتباه بود و ... اگر چ سر همین کارام هم زیاد دعوا شدم😕 ولی مهم نبود .... .
در همان کلاس اول برای خودم شرّی بودم. زنگ کلاس خورده بود و با رفیقم داشتیم در خلوتی حیات صفا میکردیم ک ناظم آمد بالا سرمان 😱 گفت ک : اینجا چیکار میکنی ؟! مگه نشنیدی زنگ کلاس رو زدن!!!؟؟😠 منم گفتم ک میخواستم بیشتر بمونم ( با چهره ای خالی از مظلومیت و بسیار خشک) ناظم هم نامردی نکرد و گفت دستت را بیاور جلو و مرا و رفیقم را با چوبش زد ... وقتی به کلاس رفتم سر خانم معلم داد زدم ک : چرا بش گفتی ما نیومدیم ک ما رو بزنه ؟؟؟؟ 😭 دقیقا در همین حالت .
هیچ دیگه ... معلم هم سکوت پیشه کرده بود و ادامه درس را داد ... کلا در دبستان مظلوم بودم ... ولی خب ... هم شرّ بودم هم مظلوم ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#عکسحوزوی
مباحثه از آداب درسی و یکی از مهمترین روشهای تحصیلی نظام آموزشی حوزه علمیه است که از دیرباز تاکنون در میان طلاب علوم دینی شیعه مرسوم بوده است.
اساتید علوم دینی چهار مرحله را برای ماندگاری درس در حافظه و فهم بهتر آن پیشنهاد میکنند: پیش مطالعه که قبل از شروع درس صورت میگیرد، حضور در درس، مطالعهٔ پس از درس و مباحثه
اولین دیداری ک با یکی از اساتید بلند پایه حوزه علمیه قم داشتم ، ظاهرم چندین سال بزرگ تر میخورد با یه انگشتر تپل و یه مَن محاسن ...
یه تلنگر بهم زد ک اگه بخوای اینجور پیش بری ، بعد از معمم شدن افسار نفست از دستت میره و تکبر تو رو راه میبره و عاقبت به شر میشی .
گفت ک خیلیا تو حوزه همچین بلایی سرشون اومده
تو مواظب باش!
از اون روز به بعد بیوگرافیم شد سرباز و محاسنم خیلی کوتاه تر شد و یه انگشتر ساده افتاد به دستم !
نکته کلی اینه ک ما هیچی نیستیم!
ینی در مقابل ذات خدا هیچی نیستیم!
برای دین خدا هم جز یه خادم و یه سرباز نیستیم!
آهای طلبه!
اگه بهت گفتن شیخ ، جو گیر نشی
تو همون طلبه کوچولو ی امام زمانی 😊
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
فرانسوی بود ...
از مادر و پدر غیر مسلمان ...
جریان انقلاب ایران را فهمید و پاشد آمد قم ، برای کسب علمِ دینِ اسلام .
چند سالی درس حوزه خواند . هر چ میخواست به جبهه برود به علت های مختلفی او را راه نمیدادند.
بلاخره رفت. در آخرین عملیات جنگ تحمیلی ، در مرصاد ، وقتی داشت به سربازانی ک روحیه شان را باخته بودند روحیه میداد ، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهید کمال کورس🌷
هدایت شده از کافه بهلول (طنز سیاسی)
هدایت شده از •°|افسران جنگ نرم|°•
+ بچهها برید دوست صادق پیدا کنید. دوستیهای ما صادقانه بود. دوستیهای الان خالهبازیه! شب اول قبر اون دوست خوبه بدردمون میخوره؛ بقیهاش کشکه🌱
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_دوم در پیش دبستانی هم ول کنِ مسائل مذهبی نبودم ، و در هر مراسمی ک مذهبی
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_سوم
کلاس اول همین پر رو بازی ها کار دستمان داد و برای خودمان در مدرسه معروف شدیم و امکان نداشت کسی ما را در مدرسه نشناسد.**یکجغلهیشیطونکلاساولی**.
یه همسایه داشتیم ک یه پیرزن بودن و دخترش، تقریبا جزو خانوادمون شده بودن ، مامانم هر روز عصر خانه شان بود و منم هرازگاهی بعد از خستگی بازی با بچه ها در کوچه ، میرفتم پیششون.
به دختر اون پیرزن میگفتم خاله مریم. هنوز از خاله های واقعی خودم بیشتر با مامانم ارتباط داشت و هوای ما را داشت. یادم است هر وقت ک پیششان میرفتیم چند سکه از زمان شاه ملعون و چند سکه از اوایل انقلاب گیرم میامد ، قریب به سی یا چهل سکه کلا توانستیم گیر بیاوریم.... برای خودمان کلکسیونی داشتیم.... .
اگر چ این جریانی ک نقل میکنم مال تابستانی است ک منتقل شدیم به کلاس اول ، اما خب ... جزو ملحقات کلاس اول میکنیم ::
رفته بودیم با والده مان ( مامانمون) خانه خاله مریم اینا. خاله مریم گفت ک : این مسجده هست دو کوچه پایین تر ، جلسه قرآن داره. برو ثبت نام کن!
منم ک از خدایم بود همچین خبر خوبی را بشنوم ، با شور و نشاط رفتم مسجد 😁. پرسیدم ک : جلسه قرآن کجاست ؟🤔 یه بنده خدایی هم گفت ک از پله ها برو بالا اونجاست.
همینطور ک ذوق داشتم و اندکی هم چاشنی ترس قاطی اش کرده بودم ، وارد جلسه شدم. گفتم ک : سسسلام من شاگرد جدیدم😢. با این جمله من همه شان زدند زیر خنده😐 گفتند ک خب شاگرد جدیدی ، خو باش، پاشو برو قرآن بیار بشین. من هم به حرفشان باشه ای گفتم و آخر جلسه نشستم...
آن اوایل بلد نبودم قرآن را از روی آن بخوانم، فقط سوره کوثر و قل هو الله و این ها را بلد بودم. آن هم از روی حفظ! ن اینکه بلد باشم از قرآن بخوانم😅 معلم قرآن یا به عبارتی ( مسؤول جلسه) کلمه به کلمه میخواند و منم با او میخواندم . راستی این نکته یادم رفت 👈 راه مسجد رو بلد نبودم ، یه بنده خدایی ک رفیقم شده بود و چهار سال ازم بزرگتر بود منو میبرد ، مامانم هم میدونست پسر خوبیه ، لذا نگران نبود، اما الان بیش از ۷ ساله ک اون شخص مسجد نمیاد و من بیش از ده دوازده ساله ک مسجد میرم ...نکته اخلاقی اش اینجاست ک مواظب باشید از مسجد و اینا دور نشید👌 آقا خلاصه ... رفته رفته جا باز کردیم تو مسجد. کم کم همه ما را شناختند و باز هم پر رویی خودمان را در مسجد داشتیم .
یادم میآید یک روزی زود تر از بقیه به مسجد رفتم تنها نشسته بودم. قرآنی برداشتم، و شروع کردم به نگاه کردن آن. در حین تماشا کردن بودم ک مرد میانسالی از من سوال کرد ک : تو ک سواد نداری چرا قرآن گرفتی دستت؟ گفتم ک : از بابام شنیدم نگاه کردن به قرآن هم ثواب دارد ، بخاطر این دارم نگا میکنم. آنجا بود ک آن مرد یه نگاه معنا داری بهم کرد و به بغلیش گفت ک : وژدانن از یه آخوند بیشتر سرش میشه😂 ، حالا تعریف از خود نباشد ، ولی خب ... از همان موقع برای خودمان حاج آقا کوچولویی بودیم ...😁
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
رفته بودیم گلزار شهدای امامزاده علی ابن جعفر علیهم السلام نمایشگاه کتاب گذاشته اند. توصیه داریم قمی
داشتم با خودم کلنجار میرفتم ک چ کتابی بخرم ؟
اصلا مگر چقدر پولدارم ک بخواهم کتاب بخرم ( طلبه ها بر خلاف اون چیزی ک ضدشون حرف میزنن آنچنان پولدار نیستن و اکثرا از قشر ضعیف جامعه اند) همینطور در این فکر ها سیر میکردم ک دیدم کتابی هست به اسم تنها گریه کن! نمیدانستم درباره چیست ؟. تا اینکه یکی از دوستان گفت ک داستان زندگی مادر یکی از شهداست. ولی خب گفت ک بدردت نمیخوره دخترونس یکم.
داشتم همینطور فکر میکردم ک من چ کتابی به دردم میخورد الان ؟ رفتم سمت انتشارات جمکران ، انجا کتابی رو دیدم ک توجهم رو جلب کرد اسمش کتاب مخفی بود .
نگاهی به آن طرف کتاب انداختم و خلاصه ای از آن را خواندم : درباره یک ایرانی بود که بیمار بود و دنبال درمان میگشت. تا به عربستان می آید و با واقعه غدیر روبهرو میشود و.... ( خلاصه کتاب را خدمتتان ارسال خواهم کرد) . دیدم کتابش شیرین است اما الان آنقدر هم احتیاجم نیست و باید دنبال کتاب بهتری بگردم ک هم بدردم بخورد ، هم به جیبم فشار تحمیل نشود ....
این هم ادامه دارد ان شاءلله
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
داشتم با خودم کلنجار میرفتم ک چ کتابی بخرم ؟ اصلا مگر چقدر پولدارم ک بخواهم کتاب بخرم ( طلبه ها بر
داستان «کتاب مخفی» داستان یک کتاب است، کتابی مخفی درباره ناگفتههای صدر اسلام. کتابی که در آن مردی به نام «ماهان» که تاریخنویس ایرانی است، نام منافقان و دشمنان رسول خدا و امیرالمومنین(ع) را در کتاب تاریخش میآورد. این کتاب قرار است برسد به ایران زمین، تا خبر غدیر و اخبار فضائل امیرالمومنین به مردم ایران برساند. به طور اتفاقی منافقان از وجود این کتاب مطلع میشوند و درصددند با یافتن کتاب نویسنده آن را بکشند.