eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
توقَلبۍکہ‌جٰای‌شَهٰادت‌نـیست‌ اون‌قَلب‌نیست‌قَبرھ +حٰاج‌حٌسین‌یکتـٰا
آخه دوری... دل ما رو میسوزونه😭
گفته‌بودم‌به‌کسی‌ عشق‌نخواهم‌ورزید.. روضه‌خوان‌گفت‌«حسین» توبه‌ی‌من‌ریخت‌بهم...!❤️"
انت‌َمَوضِع‌امَلی . . که‌تواوج‌آرزوی‌منی‌ح‌ُـسین‌جـٰان❤️‍🩹
حسین‌جان... عالم،به عشقِ روے تو بیدار مے شود هر روز،عا‌شقـانِ تو  بسیـارمے شود وقتی،سـلام مے دَهَمت،در نگاهِ من تصویرِ ڪربلای  تو، تڪرار مے شود
حسین‌فاطمه‌باشد رفیق‌لازم‌نیست:)
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_34 🧡 🎻 از روی صندلی بلند شدم و چمدونم رو دنبال خودم کشیدم. بلاخره ساعت پرواز فرارسید. سوار شدن توی اون هواپیما برام سخت بود. ولی من برای همین داشتم می‌رفتم، برای اینکه این سختی رو فراموش کنم. از پله‌های هواپیما بالا رفتم و قدم بعدی مو داخل هواپیما گذاشتم. شماره صندلی توی بلیتم رو با شماره صندلی روبروم مطابقت دادم و روی صندلی نشستم. کنار دستم یه آقای تقریبا مسنی نشسته بود. دستم رو زیر چونه‌ام گرفتم و به روبروم نگاه کردم. از پنجره کنار دستم به پایین نگاه کردم. هر لحظه داشتیم از زمین دور می‌شدیم، نفهمیدم کی اونقدر بالا رفتیم که فقط میتونستم ابرها رو ببینم. دلم برای اینجا تنگ می‌شد. دلم برای مامان و بابام تنگ می‌شد. دلم برای هدیه هم، تنگ می‌شد. نگاهم رو از پنجره گرفتم و به داخل هواپیما آوردم. با دیدن مرتضی داخل سالن انتظار لبخندی زدم و دستی براش تکون دادم. مرتضی با دیدن من خوشحال شد و سریع به سمتم دوید. خیلی زود فاصله بینمون پر شد و مرتضی رو در آغوش گرفتم. مرتضی بوی بهشت می‌داد، بویی که هنوز نفهمیده بودم از کجا سرچشمه گرفته! مرتضی: اهلا و سهلا یا محمد! _شکرا، اومدی عراق عربی صحبت می‌کنی، میخوای به ما پز بدی؟ مرتضی لبخندی زد و گفت: -عادت کردم، وقتی بهم زنگ زدی گفتی این ساعت میای اینجا بال در آوردم، دلم برات تنگ شده بود. _شنیدم اینجا برای خودت عیال دست و پا کردی، آره؟ مرتضی لبخندش رو مخفی کرد و گفت: -با اجازه تون! _چه خجالتی هم میکشه، توی مملکت خودمون کسی حاضر نبود از یه کیلومتریت رد بشه اونوقت چی‌شد اینجا؟ مرتضی: دیگه اونطوری‌هام نبود، در ضمن زن عراقی که نگرفتم. _میدونم، خبرا رسیده، سادات خانم چطوره؟ مرتضی: تو دیگه خبرات زیاده، همه خوبن، بیا بریم ماشینم رو بدجا پارک کردم. دستم رو از روی شونه مرتضی برداشتم و دنبالش از فرودگاه بیرون رفتم. مرتضی: خب اول کجا بریم؟ _نگاهی به گنبد حرم امام‌علی(ع) کردم و گفتم: _بریم حرم. مرتضی: چشم، هرچی شما بگی! مرتضی وارد جاده اصلی شد و حرکت کرد. تابلوهایی که فلششون به سمت حرم بود رو می‌خوندم و ذوق می‌کردم. هر لحظه که به حرم نزدیک تر می‌شدیم صدای مداحی عربی بیشتر می‌شد. با واضح شدن گنبد حرم امیرالمومنین(ع) بی‌هوا اشک چشمانم رو تار کرد. چقدر دلم برای این هوا و این حرم تنگ شده بود. یاد اولین باری که به اینجا اومدم افتادم. ادامـه‌دارد . . 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_35 🧡 🎻 هفت سالم بود، نماز خوندن رو اینجا بلد شدم. بابا دستم رو گرفته بود و دنبال خودش منو می‌برد. منم مثل همسن و سالام همه‌اش دنبال بازیگوشی بودم. مدام می‌خواستم یه دسته گلی به آب بدم که ناگهان دستم از دست بابا رها شد. توی جمعیت بابا رو گم کرده بودم. دور خودم می‌چرخیدم و زیر لب می‌گفتم: -بابا، بابا! تلاشم بی‌حاصل بود، بغضم داشت می‌ترکید که به کسی برخورد کردم. داشتم می‌افتادم که دستم رو گرفت. یه روحانی بود که ریش های تقریبا بلندی داشت. کنارش هم چند نفر ایستاده بودند. روحانی چیزی به عربی گفت که متوجه نشدم و با گریه گفتم: _بابا! روحانی حرف بعدیش رو به فارسی گفت: -بابات رو گم کردی؟ از اینکه داشت فارسی صحبت می‌کرد تعجب کردم و سریع سرم رو به میانه تایید تکون دادم. روحانی من رو بلند کرد و توی دستش گرفت. شخصی که کنارش ایستاده بود گفت: -آقا اینطوری خوب نیست، بذاریدش زمین ما پدرش رو پیدا می‌کنیم. روحانی لبخندی زد و گفت: -نه، خودم پدرش رو پیدا می‌کنم. دو تا دستش رو زیر بغلم گرفت و من رو روی گردنش نشوند. مردی که کنارش ایستاده بود دوباره گفت: -آخه اینطوری... روحانی حرکت کرد و جمعیت با دیدن اون روحانی کنار می‌رفتند. روحانی: هروقت پدرت رو دیدی بهم بگو.. مردم همه من رو نگاه می‌کردند و از کنارمون رد می‌شدند. کسی روحانی رو نمی‌شناخت ولی چون اون روحانی من رو روی سرش گرفته بود باعث شده بود جمعیت لحظه‌ای به ما نگاه کنند. با دیدن بابا که داشت از کنار خیابون رد می‌شد فریاد زدم: _بابا، اوناهاش بابام. روحانی به مرد کناریش اشاره کرد که بره بابام رو بیاره! روحانی من رو پایین گرفت و با دستش مچم رو گرفت: -دیگه دست بابات رو ول نکنی ها. با اومدن بابا محکم بغلش کردم. ولی گریه نکردم. به عقب نگاه کردم، روحانی داشت می‌رفت. خواستم دنبالش برم که بابا محکم دستم رو گرفت و گفت: -کجا می‌خوای بری؟ گم میشی دوباره! نگاهم رو از روحانی گرفتم و دنبال بابا راه افتادم. چهره روحانی رو تا به حال به یاد دارم ولی هنوز که هنوزه پیداش نکردم. مرتضی: چیه برادر، تو فکری؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
#علمدارڪمیل
🌷🕊 😂🤭  یہ جا هسٺ: شہید ابراهــیم هادے پُست نگہبانےرو زودتر ترڪ میڪنه👀 بعد فرمانده میگهـ ۳۰۰صلوات جریمتہ📿 یڪم فڪر میڪنه و میگه؛ برادرا بلند صلوات همه صلوات میفرستن برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...😂😂😂😂😂😂😂
حاج قاسم:بزودی فتنه‌هایی پیش روی خواهید داشت ڪه ڪل شهدا آرزوی حضور بجای شما را خواهند داشت! آن‌روز من نیستم، ولی شما پشت آقا را خالی نڪنید🥲
فعال آمریکایی: بمباران در غزه متوقف نشده است. شما تنها کمتر درباره‌اش می‌شنوید چرا که اسرائیل اکثر خبرنگاران را کشته است.
امروز نخبه های هوافضامون شاهکار کردن چنتا ماهواره به فضا فرستادن یکی برای موقعیت یابی بومی مستقل از ماهواره های خارجی بعدی واسه اینترنت اشیا همه اینا طی یک پرتاب توسط ماهواره بر سیمرغ انجام شده ینی چند مرحله ماهواره هارو توی ارتفاع های مختلف قرار داده این یه دست اورد خفنه واسه صنعت فضاییمون🚀🛰💪🏻
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
و چه کسی جز شما شنونده تمام حرف‌هایمان با آغوشی باز بود...:)؟!
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
پس از مرگِ انسان😴 قلب ۵ دقیقه مغز ۲۰ دقیقه پوست ۲ روز و استخوان ها تنها ۳۰ روز سالم میماند. اما کردار نیک تا ابد باقی میماند.🙂🖇 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶָ
بازی تاجکستان با امارات رو دیدین؟؟ دم تاجیکستانی ها گرم😍😍چق چقد خوشحال شدم که امارات باخت😍😂 حقش بود🥲 دیدی اماراتی اشکت در اومد؟؟ دیگه این حرفو نزن😏 با ایران و ایرانی طرفی😌 حالاهم تاجیکستانی ها😌 بردتون مبارک😍🌸
انشاالله هم فردا فلسطین میبره
و برد ایران هم قطعی😍😍
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
خدایا! هدایتم کن! زیرا می‏دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است:) -شهید‌چمران