eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ جمع کرد و با دستاش خودش و بغل کرد امشب هوا عجیب سرد بود بیشتر تو خودش جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه ــــ خانم با صدای پسری نگاهش را به سمتش چرخوند چند پسر با فاصله کمی دورتر از مهیا وایستاده بودن با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آد که مزاحم باشن اما با نزدیک شدنشونِ یکی از همون پسرا با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت ـ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت دوستاش شروع کردن به خندیدن مهیا با اخم گفت ـــ مزاحم نشید و به طرف خروجی پارک حرکت کرد اونام پشت سرش حرکت می ڪردن به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و یکم سرعتش و بیشتر کرد ناگهان دستی و روی بازوش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش رو گرفته شوکه شد ترس تمام وجودش و گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی تونست از دست اونا خلاص بشه مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش و گاز گرفت پسره ام فریاد کشید و دستش و از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودن پسره فریاد و تهدید می کرد ـ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت.. 🌝نویسنده: فاطمه امیری 🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ پاهاش درد گر فته بودن چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پاش کرده بود با دیدن چراغای نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب رو از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تموم شده بود مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اونو از شر این پسرای مزاحم راحت کنه که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن ـــــ سید ، شهاب ،شهاب شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش و فریاد می زد نگران شد اول فکر می کرد شاید مریمه ولی با نزدیک شدن مهیا اونو شناخت مهیا به سمتش اومد فاصله شون خیلی به هم نزدیک بود شهاب ازش فاصله می گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگه ــــ حالتون خوبه ؟؟ مهیا در جواب شهاب فقط تونست سرش و به معنی نه تکان بده شهاب نگرانتر شد ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهه پسرا رسیدن مهیا با ترس پشت شهاب خودش و قایم ڪرد شهاب ازش فاصله گرفت و بهش چشم غره ای رفت که فاصله رو حفظ کنه با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد شهاب با اخم به سمت پسرها رفت ـــ بفرمایید کاری داشتید یکی از پسرها جلو امد ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
هدایت شده از رسائل الشيخة
اعزه محترم ، چند نفر میفرستین اینور ؟ تگ میزارم .
محجبه بودن مثل زندگی بینِ ابرهایی‌ست☁️، که ماه را فقط برای خدایش نمایان میکند🌙:) ♥️
قَمَرخوآنده‌شُدی؛ امّاشُده‌خورشیــدمُحتآجت یاباب‌الحوائج
غیرنجفت‌‌کجاپناهنده‌‌شوم ؟ فرزندهمیشه‌درپناه‌ِپدراست . .
10 قسمت دهم : دستپخت معرکه 🔹 علی چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... - واسه این ناراحتی و می خوای گریه کنی؟ ...😊 🔸دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...😭 با صدای بلند زد زیر خنده ..😄 با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت. 🔸 غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگه یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه !🙄 یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم. می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ها! نه؟! چطوری داری قورتش میدی؟🤔 🔸از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت. 🔷گفت خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋😊 - مسخره ام می کنی؟ 😢 - نه به خدا ... 😕😣 چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد!😧 کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... 🔸گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه. 🔸 قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم! و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود!😞 مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد که منو ببینه. 🔷 مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... 🍳 سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... - برای بار اول، کارت عالی بود 👌 🔸اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... 😞 اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ،برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...😓 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
۱۱ قسمت یازدهم : " فرزند کوچک من " 🔹 هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد... ⭕️ لقبم "اسب سرکش" بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... 🔸چشمم به دهنش بود ،تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... 🔹من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... ✅ علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره ... 🔶خصوص زمانی که فهمید باردارم😌 اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد... 🔹 دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... 🔴 این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد👌 مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه و... 🔸اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️ 🔹فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم و... منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم ... 🔸9 ماه گذشت ... ✳️ 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود😊 اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... 🔸مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت به مادرم گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات ،مژدگانی هم می خوای؟😤 و تلفن رو قطع کرد ... ⭕️مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ... 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
طرف مَحرمه میذاره میره، بعد تو روابط مخفی دنبال تَعَهُّدید؟😂 دقت کردید هر چیزی اَرزون به دست بیاد، اَرزِشِش کمتر دیده میشه؟ :)