eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت‌حـَرم‌اَمـٰام‌رضـٰا، جـاییہ‌ڪہ‌ھـَرچۍبِخواےرو، بـَرات‌خـِیرمیڪنن! حتےاگہ‌خیرنباشھ💔:)!"
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
-
+فاطمیه یعنی؛ پاۍ ولایت بمانیم تا شهادت همچون حضرت مادر فاطمه زهرا 'س'
♦️آتش بس موقت در غزه اجرایی شد 🔹آتش بس ۴ روزه در غزه در چهل و نهمین روز جنگ غزه از صبح امروز اجرایی شد. 🔹سرانجام بعد از گذشت نزدیک به ۵۰ روز از جنگ علیه غزه آتش بس موقت چهار روز در غزه برقرار شد. 🔹این آتش بس قرار بود روز پنج شنبه ساعت ۱۰ به وقت محلی در غزه اجرایی شود که به دلیل آنچه مسائل فنی و لجستیک عنوان شده با یک روز تاخیر از امروز در غزه اجرایی شد. 🔹بر اساس آتش‌بس ۴ روزه قرار است طی آن هرگونه اقدام نظامی دو طرف در طول ایام آتش‌بس متوقف شود. 🔹همچنین قرار است در مقابل هر اسیر اسرائیلی، ۳ اسیر زن و کودک فلسطینی آزاد شوند. 🔹طی ۴ روز آتش‌بس موقت ۵۰ اسیر اسرائیلی آزاد خواهند شد. 🔹همچنین قرار است روزانه ۲۰۰ کامیون مواد غذایی و تجهیزات پزشکی برای همه مناطق در نوار غزه ارسال شود.  🔹بر اساس این توافق، روزانه ۴ کامیون سوخت و گاز مایع ( برای پخت و پز) به غزه ارسال خواهد شد. 
14 قسمت چهارم : "عشق تحصیل" 🔷 یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه😍 🔸 نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ...📚 چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم 😌 عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش !!! 🔸حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم 😊 منم با دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... 🔸 چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ...🙄 یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... - می خوای بازم درس بخونی؟ ☺️ 🔸 از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ؛ زینب رو چی کارش کنم؟🙄 - نگران زینب نباش، اگه بخوای کمکت می کنم.👌🏼 🔸ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... 🔸 علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود . 🔷خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد. مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... 💢اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه!!! 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
15 قسمت پانزدهم :"من شوهرش هستم " 🔸 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد!!! 🔺 صورت سرخ با چشم های پف کرده ! از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی! 🔸 بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش: - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ 😠 به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 💢 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... ✅ علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... اما الان نازدونه علی بدجور ترسیده بود... 🔸علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ☺️ 🔺 قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... 💢 آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... ✅ علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم : - دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده!😤 - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟☺️ 💢همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... ✔️ ⭕️ از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... - لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟😠 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
انسان‌اگ‍ـربرایِ‌وقتش‌برنامه‌ریزی‌نکند ، شیطان برنامه‌ریزی‌میکند😈 غیبت‌ها،تهمت‌ها‌،‌حرف‌هایِ‌بی‌مزه‌و... همه‌این‌ها‌نتیجه‌یِ‌بی‌برنامگی‌است🚶🏻‍♂ . ☆آیت‌‌الله‌حائری‌شیرازی 🌾
مهریہ‌خانومش‌‌حفظ‌کل‌قرآن‌بود نصف‌قرآن‌روحفظ‌کرده‌بود رفت‌سوریہ‌اونجاهم‌قرآن میخوند‌وحفظ‌میکرد :)🌱 _شهید محسن حججی
پـیـامےازطرف‌خـدا : اگـہ‌خودم‌این‌شرایط‌رو سر‌راهٺ‌قرار‌دادم پـس‌خودمم‌از‌میـانش‌ردت‌میکنم...シ