eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥به دختر پسرها یه قرارداد میلیاردی پیشنهاد دادیم 💰💰 همشون از تعجب شاخ درآورده‌بودن!
برای خدا کار می کنی ؟ -آره پس غصه ات چیه ؟!
{🪡🧵} • • ‌ 📿 گاهی دلیلِ اجابت نشدن دعاهامون گِره خـوردن تـو کـارامون، کاراییه کـه کردیم چه حق الناس، چــه حـق الله بیا استغفار کنیم و از اونی که‌ ظلم کردیم حلالــیت بخـــوایم🤝🏻 نمیتونی؟ یـادت نیست؟🤔 براشون مغفرت بخواه، صدقه بده.. خدا بخشنده‌ است؛ بخواهُ جبران کن❤️
ملت ایران : شما غلط میکنید .
آگا‌ه‌ باشید‌ این‌ پوست‌ نازکِ‌ تن ، طاقت‌ آتش‌ دوزخ‌ را‌ ندارد پس‌ به‌ خود‌ رحم‌ کنید . [ امیرالمومنین علیهم السلام ]
شیعه‌‌ ! روز ِپدر به پدر ِزمان عج تبریک گفتی ؟ مولا حق ِپدری‌ به گردنمون دارن .. تبریک فراموش نشه
امشب پیام های تبریک ولادت امام علی علیه السّلام ❤️ به پایان می رسد و ما می مانیم و «اعمال مان» .... اینکه چقدر خود را با انتظارات و تاکیدات رفتاری علی علیه السّلام هماهنگ کردیم ؟ اینکه در محیط کار چقدر مردمی و فعّال هستیم؟ چقدر از رفتار ها و سبک زندگی امیرالمومنین در زندگی شخصی و اجتماعی الگو می گیریم؟ در محیط کار و روابط اجتماعی مغرور🔴 هستیم یا متواضع ؟✅ و شاخص های متعدد دیگر ... یادمان نرود هدف اصلی اهل بیت این است که: اخلاق و رفتار انسانی در وجودمان تقویت شود .. وگرنه تمام پیامهای تبریک و ادعای ارادت مان به اهل بیت صرفا لقلقه زبان است ..... مراقب باشیم .... 👌🏻 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
⭕️ حَسَن فریدون روحانی رد صلاحیت شد ▫️حَسَن فریدون روحانی رِئیس‌جمهور سابق که برای اِنتخابات مَجلس خبرگان رهبری کاندیدا شده بود، اَز سوی شورای نگهبان رد صلاحیت شده هَست. "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
هَی‌میگویَند: " اخَرِش‌چه‌میشَوَد؟ " اخَرِش‌دَستِ‌خُداست، بَدنِمیشَوَد. این‌اَوَل‌راکه‌سِپُردَن‌دَست‌ِتو، دُرُست‌اَنجام‌بِده؛ اخَرِش‌دَستِ‌خُداست‌، بَد‌نِمیشَوَد...(((:❤️‍🩹
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌النّۅرِو‌الذی‌خَلق‌اڶمَہـد؎.... .قبل.از.خواب 😴 ‼ ✅حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از ‌خواب↯ ¹قرآن‌را‌ختمـ ڪنید «³بار‌سورھ‌توحید» ²پبامبران‌را‌شفیع‌خود‌گࢪدانید «¹بار=اللھم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌ و‌عجل‌فرجھم،اللھم‌صل‌علۍ‌جمیع‌ الـانبیاء‌و‌المرسلین» ³مومنین‌‌را‌از‌خود‌راضۍ‌ڪنید «¹‌بار=اللھم‌اغفر‌للمومنین‌و‌المومنات» ⁴یڪ‌حج‌و‌یڪ‌عمرھ‌بہ‌جا‌آورید «¹‌بار=سبحان‌اللہ‌والحمدللہ‌ولـا‌الہ‌الـاالله‌ والله‌اڪبر» ⁵اقامہ‌هزار‌رڪعت‌نماز «³‌بار=یَفْعَل‌ُالله‌ُما‌یَشاء‌ُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُم‌ُ ما‌یُرید‌ُبِعِزَّتِہِ» آیا‌حیف‌نیست‌هرشب‌بہ‌این‌سادگۍ‌از‌چنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:" ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..‌👀✋🏻•• «اللّھُم‌صَل‌عَلۍ‌مُحمد‌وَ‌آل‌مُحمد🔗📓» ‹خدایـٰا‌درود‌فِرسـت‌بَر‌محمد‌و‌خاندان‌او🖤› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(: 💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
امید یعنی خدا❤️‍🩹
‏‌حاج مهدی رسولی حرف قشنگی میزد میگفت؛ شاگردی رو به استادش کرد گفت: چرا ما امام زمانو نمی‌بینیم؟! استادش گفت: برگرد! شاگرد روشو برگردوند استاد گفت:حالا من رو میبینی؟! جواب داد: استاد من رومو برگردوندم؛ آخه چطوری شما رو ببینم؟ استاد گفت: خب روتونو از امام زمان برگردوندید که بتونید ببینیدش...💔 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
قبل از اينكه عقب بكشى به اين فكر كن که سال ديگه اگر الان بى خيال نشى اين موقع چقدر پيش رفتى☺️ هيچوقت جا نزن...!
216_56162185365514.mp3
395.8K
📜ࢪاه‌ࢪهایۍ! -فراموش کردن کسی که دیگ توی زندگیت نیست..!🙂🫀 بعضی وقت ها میخوای یکیو فراموش کنی ولی نمیتونی و فقط عذاب میکشی👩🏻‍🦯 -بعضی وقت ها با دیدن یک عکس یا شنیدن آهنگ یاد گذشته میوفتی و حالت بد میشه✍🏻 «حواست هست که دائما استرس داری و آرامش نداری..!»🎙 🪴حتما گوشش کن چون حرفایی زدم که شاید بتونه کمکت کنه👀 📌قسمت¹   "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
216_56162188999906.mp3
490.5K
📜ࢪاه‌ࢪهایۍ! -فراموش کردن کسی که دیگ توی زندگیت نیست..!🙂🫀 بعضی وقت ها میخوای یکیو فراموش کنی ولی نمیتونی و فقط عذاب میکشی👩🏻‍🦯 -بعضی وقت ها با دیدن یک عکس یا شنیدن آهنگ یاد گذشته میوفتی و حالت بد میشه✍🏻 این حس تورو درک میکنم و اومدم اینجا تا بهت کمک کنم🙂🫀 اینجا یکم باهات حرف زدم و توصیه میکنم گوشش کن🖐🏻 📄قسمت²  "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
232_56162186423175.mp3
494K
📜ࢪاه‌ࢪهایۍ! -فراموش کردن کسی که دیگ توی زندگیت نیست..!🙂🫀 بعضی وقت ها میخوای یکیو فراموش کنی ولی نمیتونی و فقط عذاب میکشی👩🏻‍🦯 -بعضی وقت ها با دیدن یک عکس یا شنیدن آهنگ یاد گذشته میوفتی و حالت بد میشه✍🏻 این حس تورو درک میکنم و اومدم اینجا تا بهت کمک کنم🙂🫀 اینجا یکم باهات حرف زدم و توصیه میکنم گوشش کن🖐🏻 📄قسمت³ "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
📜ࢪاه‌ࢪهایۍ! -فراموش کردن کسی که دیگ توی زندگیت نیست..!🙂🫀 بعضی وقت ها میخوای یکیو فراموش کنی ولی نمی
ࢪاه‌ࢪهایۍ! فراموش کردن فرد گذشته زندگیت..! خیلی ها میخوان یکیو فراموش کنن ولی نمیتونن و سخته🙂❤️‍🩹 ما اینبار راجب فراموش کردن فرد قبلی زندگیت صحبت کردیم🤷🏻‍♀️ امیدوارم بدردتون بخوره...👩🏻‍🦯🌱 از شما دوستان میخوام حتما این فایل گوش کنین🖐🏻🙃 اینو من به عنوان یه خواهر بهتون میگم؛حواسمون باشه به خودمون و دلمون👩🏻‍🦯🌱 ●این فایل ها امیدوارم دست همه برسه.. ○این فایل رو انقدر انتشار بدین تا به دست هر کسی که درگیر این مشکل هست برسه🚶🏻‍♀️ ♻️از شما دوستان میخوام توی انتشار این فایل صوتی کمک‌کنین و برای دوستانتون و کسایی که میشناسین ارسال کنین توقع از همتون دارم🕊
نظرتون رو نسبت به این ویس ها حتما ناشناس بگید وقتی گوش دادید https://harfeto.timefriend.net/17002145405446
22.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕯ته‌ تغاری خاندان 📜این خاندان بدهکار کسی نمیمونن و اگه یک قدم براشون برداری،ده قدم برات برمیدارن😉🤝🏻 ⏱حواستون هست دارین برای پسر کی کار میکنین؟ 🪤این کلیپ حتما ببین و با فرستادن برای کسایی که میشناسی تو انتشارش کمک کن🙂🫀 "@Sarbazeharamm_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
سلامممم ؛ امروزجمعه اس ختم صلوات داریم برای فرج وسلامتی اقاامام زمان(عج) شماهم ب عشق امام زمان عج هرچقدر ک صلوات فرستادین علام کنید اجرکم عندالله تاامشب ساعت 24  فقط وقت دارین. حتی یه دونه هم فرستادین اعلام کنین  پیوی ایشون👇🏻 @sarbaz123567
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ چشمانش رابسته بود و سرش را به دیوار سرد معراج شهدا تکیه داده بود،نفس عمیقی کشید که بوی خوش گلاب،کمی از آشوب وجودش را کم کر د. امروز هم مثل ده روز قبلی هر روز به معراج آمده بود ،اینجا احساس آرامش خاصی می کرد،در این مدت از خیلی کارهایش عقب افتاده بود وکمتر کسی در این ده روز با مهیا حرف زده یا حتی او را دیده مهیا بیشتر وقت خود را در معراج سپری می کرد و بقیه وقت را در اتاقش با عکس های دونفرهایشان می گذراند. از رفتن آرش سه روزی گذشته بود ،در این مدت نامزد آرش را چند باری در معراج دیده بود و راحت متوجه شد که از رفتن ارش چه بر سر دخترک امده. باصدای گوشیش نگاهش را به گوشی دوخت با دیدن شماره شهین خانوم ،نگاهش را از گوشی گرفت و به تابو ت شهید گمنام دوخت،که صدای گوشی قطع شد ،اما بلافاصله دوباره صدای گوشی مهیا در فضای خلوت معراج پیچید ،مهیا نگران نگاهی به اسم شهین خانم نگاهی انداخت،و در دلش غوغایی افتاد ،نکند خبری از شهاب رسیده؟؟ سریع تماس را جواب داد و تا خواست سلام کند صدای گریه ی شهین خانم به گوشش رسید. شهین خانم بین گریه هایش مدام اسم شهاب را تکرار می کرد ،مهیا دیگر مطمئن شد اتفاقی افتاده ،حتی جرات پرسیدن سوالی را نداشت می ترسید جوابی که به سوالش داده بشه اونی نباشه که او میخواهد . تماس قطع شد و مهیا با صورت اشکی شوکه در جایش خشک شده بود ،دوست نداشت چیزی را که شنیده بود باور کند ،چشمانش را محکم روی فشار داد و در دل دعا می کرد که ای کاش چشمانم را باز کنم همه ی این اتفاقات یک کابوس باشند ،اما با باز کردن چشمانش،صدای گریه هایش سکوت فضا را شکست. دستانش را به دیوار تکیه داد تا بتواند از جایش بلند شود ،باید به انجا می رفت و می فهمید چه بر سر شهابش آمده که همچین شهین خانم را بی قرار کرده بود.د از معراج خارج شد صدای گوشیش را می شنید اما هیچ توجه ای به آن نکرد و برای اولین تاکسی که دید دست تکان داد تاکسی که سر کوچه ایستاد ،مهیا سریع کرایه را داد و به سمت خانه شهاب دوید و به فریاد های پیرمرد که از مهیا می خواست بقیه پولش را ببرد توجه نکرد،در باز بود سریع وارد شد و خودش را به داخل خانه رساند. شهین خانم با دیدن مهیا به سمتش پرواز کرد ،مهیا با دیدن چشم های سرخ شهین خانم دیگر نتوانست تحمل کند و روی زانو هایش افتاد ،شهین خانم سریع روبه رویش زانو زد مهیا با گریه روبه شهین با التماس گفت: ــ شهین جون بگو؛قسمت میده بهم بگی همه چیو،بگو چه بلایی سر شهابم اومده شهین خانم که از شدت گریه نمیتوانست حرفی بزند،سرمهیا را در آغوش گرفت و با هق هق مهیا را همراهی کرد،بین گریه هایش بوسه هایی بر روی سر مهیا نشاند،از صمیم قلب خوشحال بود که همچین عروسی دارد،در این مدت که شهاب نبود ،خیلی دلتگش شده بود ،خودش هم نمی دانست که چرا وقتی مهیا را می دید یا او را در آغوش می گرفت آرام می گرفت و احساس می کرد که شهاب را دیده و درآغوش گرفته. مهیا از شهین خانم جدا شد و با چشمان سرخ و خیس در چشمان شهین خانم خیره شد ،و آ ام زمزمه کرد: ــ بگید چی شده؟دارم میمیرم قلبم درد گرفت قسمتون میدم بگید چی شده مهیا دیگر نمی توانست تحمل کند درد زیادی را تحمل کرده بود احساس می کرد فلبش از شدت درد هر لحظه ممکن بود از کار بایستد ،و برای رهایی از این درد دوست داشت بلند جیغ بزند و از درد دوری شهاب بگوید . با صدای بلندی همراه گریه که دل هر بی رحمی را به رحم می آورد گفت : ــ دارم میمیرم ،چرا درک نمیکنید از دوری شهاب دارم میمیرم ،بهم بگید چه به سر شهابم اومده شهین خانم نتوانست حرفی بزند فقط آرام گفت : ــ برو تو اتاق شهاب ،اونجاست ببینش و گریه اجازه نداد ،حرف هایش را به پایان برساند ،مهیا با خوشحالی از جا بلند شد ،باورش نمی شد شهاب در اتاقش باشد سریع به طرف پله ها دوید و به سمت اتاق شهاب رفت اما قبل از اینکه در را باز کند به این فکر کرد،اگه شهاب برگشته چرا شهین خانم انقدر بی قرار بود ؟ اگر آمده بود شهاب حتما با شنیدن صدایش پایین می امد ؟ مهیا قدمی برگشت و زیر لب گفت: ــ هیچ چیز طبیعی نیست 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ مهیا چشمانش را بست و در را باز کرد اما با دیدن تابوتی که در وسط اتاق بود و شهاب با صورت بیرنگ در آن آرام خوابیده بود از حال رفت سریع چشمانش را باز کرد اما دیگر اثری از تابوتی که در خیالش به او فکر کرده بود،نبود سرش را بالا اورد که نگاهش در دو چشم مشکی نگران دوخته شد و تنها توانست زیر لب آرام زمزمه کند ؛ ــ شهاب شهاب با صورتی که از درد جمع شده بود با دیدن عزیز دلش لبخندی زد و دوباره روی تخت نشست. مهیا ناباور به شهاب که روی تخت نشسته بود خیره شده بود ،شهاب دستانش را طرف مهیا دراز کرد و با لبخند به قیافه ی مهیا خیره شد؛ ــ بیا جلو دختر خوب،من نمیتونم بلند بشم بیا مهیا ناخوداگاه نگاهش به سمت پای شهاب که در گچ بود ،کشیده شد دوباره سرش را بالا آورد که اینبار نگاهش به دست پانسمان شده شهاب دوخته شد . ــ چرا خشکت زده دختر؟این همه گریه کردی،گه بیای اینجا به من زل بزنی؟؟ مهیا با دو قدم خودش را به شهاب رساند و کنارش روی تخت نشست،باورش برای مهیا خیلی سخت بود ،نمی توانست اتفاقات را هضم کند همه چیز خیلی سریع رخ داده بود ،با شنیدن صدای شهاب از فکر بیرون آمد: ــ صداتو شنیدم،نمیدونی وقتی صدای گریه هات و فریادتو شنیدم چه به سرم اومد ،با اینکه اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم اما بلند شدم که خودت اومدی مهیا که دیگر آمدن شهاب را باور کرده بود ،با یادآوری درد قلبش در دقایق قبل اشک هایش دوباره سرازیر شدند و کم کم صدایش اوج گرفت و درآغوش همسرش از دردی که در این مدت تحمل کرده بود زجه زد،گله کرد از نبودش،از بی خبر گذاشتنشون،از این ده روز شوم گله کرد،زجه زد،فریاد زد و شهاب با اینکه بی قراری و بی تابی های مهیا به خصوص اشک هایش او را نابود می کرد اما اجازه داد که همسرش کنار او آرام شود ،درکش می کرد خیلی سخت بود ،برای او که یک مرد بود خیلی سخت گذشته بود،دیگر برای مهیا که از او بی خبر بود ،دردش و سختی اش قابل تصور نبود. مهیا آرام شده بود اما بی صدا اشک می ریخت دیگر از درد قلبش خبری نبود و احساس می کرد آرامشی سراسر وجودش را فر ا گرفته،شهاب ارام گفت: ــ خوبی مهیا؟ ــالان که هستی خوبم،خیلی خوبم شهاب لبخندی زد و مهیا را از خود دور کرد و با لبخند نگاهی به چهره ی او انداخت ،مهیا دستش را بالا آورد و زخم ابروی شهاب را نوازش کرد و آرام با صدای لرزانی گفت: ــ کجا بودی شهاب؟تو این ده روز چه اتفاقی افتاد،چه بلایی سرت اومده؟؟ شهاب به چشمان خیس مهیا که آماده ی بارش بودند خیره شد و با اخم گفت : ــ یه قطره اشک بریزی ،به مولا قسم هیچی تعریف نمیکنم مهیا نفس عمیقی کشید و سری تکون دادشهاب لبخندی زد و دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد : ــ شب رفتیم عملیات اول یه گروه شیش نفره وارد عمل شد که من یکی از اونا بودم اما درگیری پیش اومد و بین ورود ما و گروه بعدی فاصله زیادی افتاد ،ما فقط شیش نفر بودیم و اونا الله اعلم ...، من اولین نفر بودم که تیر خوردم ،اونم تو کتفم نگاه مهیا سریع به کتف شهاب کشیده شد! ــ تیراندازی برام سخت شده بود ،دوتا از بچه ها بلافاصله تیر خوردن وشهید شدند منو اون سه نفر عقب نشینی کردیم ولی اونا دنبالمون اومدن ،از منطقه دور شده بودیم و به روستایی نزدیک شده بودیم که یه تیر دیگه تو پام خوردم ،خون زیادی از دست داده بودم و سرم گیج می رفت لحظه آخر فقط احساس کردم روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیده مهیا منتظر به صورت شهاب خیره شده بود، شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛ ــ وقتی به هوش اومدم تو یه خونه تو روستا بودم،مثل اینکه فک میکنن من مردم و به دنبال اون سه نفر میرن و الان فهمیدم که اون سه نفر هم شهید شدند ،تو این فاصله دو تا از پیرمردای روستا متوجه من میشن و منو به خونشون میبرن،اول تعجب کردم چون میدونستم این منطقه تحت کنترل داعشه و اونا چطور جرات کردند منو اینجا اوردن چون ممکن بود هر لحظه خونه رو تفتیش کنن وقتی از اونا پرسیدم گفتن که داعشیا فهمیدن من زنده ام و در به در دنبال من هستن اما خوشبختانه خانه ی یکی اهالی روستا مخفیگاه زیر زمینی داره و منو اونجا قایم کردند ــ چرا این کارو کرده بودند اگر اونا میفهمیدن بی شک همه اهالی روستارو میکشتن!! ــ منم تعجب کردم اما بعد پیرمرد برام تعریف کرد که داعشیا چند از دخترای جوون روستارو میربن که بچه های ما متوجه میشن و طی یه عملیات دخترارو سالم برمیگردونن و اهالی روستا همیشه خودشونو مدیون بچه ها ی ما میدونن و با این کار میخواستن یه جوری جبران کنن ــ چرا شهین جون اینقدر بی تابی می کرد پس؟؟من فک میکردم تو... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙 ❄💙❄💙❄ 💙❄💙❄💙❄💙
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_26 🧡 🎻 فاطمه: ازش خواستگاری کردی؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _ولی چه فایده؟ اون از من متنفره! فاطمه: میخوای به مامانت بگم؟ _چی بگی؟ فاطمه: اینکه تو دلت یه جای دیگه‌ست و قراره خواستگاری فردارو کنسل کنه. با تکرار جمله های محمد توی مغزم توی فکر رفتم. محمد حتی به من فکر هم نمی‌کنه. چطور میشه؟ اشک توی چشمانم رو پاک کردم و گفتم: _به کسی چیزی نگو، این قضیه رو همینجا چال کن. فاطمه: چطور می‌تونی؟ تو مگه محمدرضا رو دوست نداری؟ _نمی‌دونم، نه از‌ محبت های دیروزش، نه از رفتار های امروزش. فاطمه: به خاطرش بجنگ. _بس کن فاطمه، فراموشش کن، منم می‌خوام فراموشش کنم، انگار که اصلا نبوده! فاطمه: آدم کسی رو که دوست داره نمی‌تونه فراموش کنه. لباس‌هام رو داخل کمد گذاشتم و به چادر گل‌گلی تا شده روی تخت نگاه کردم. با باز شدن در اتاقم فاطمه وارد اتاق شد. فاطمه: لباساتو پوشیدی؟ _نه، هنوز زوده. فاطمه: اگه برای من خواستگار اومده بود من از صبح آماده منتظر می‌موندم. فاطمه روی تخت نشست و وزنش رو روی دستش انداخت. نگاهم رو از پنجره به حیاط انداختم و به شماره محمدرضا نگاه کردم. آخرین تماس دیروز 8:34 دلم هنوز با محمد بود، خودم رو با اینکه محمد هنوز جوابی بهم نداده گول می‌زدم و هر لحظه امیدوار تر از لحظه قبل بودم. به ساعت دیواری که عقربه هاش مثل من نای حرکت کردن نداشتن نگاهی کردم و نفسم رو بیرون دادم. با صدای پچ‌پچ پرستار های بخش متوجه شدم که رضا همه چیز رو جار زده! نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق رضا قدم برداشتم و تقّی به در اتاق زدم. رضا: بفرمایید. در اتاق رو باز کردم و رو به رضا گفتم: _آقای نجفی، میشه یه لحظه تشریف بیارید بیرون؟ رضا: جانم چیزی شده؟ _بیاید عرض می‌کنم. رضا: خب بفرمایید بنشینید حرف می‌زنیم. _لطفا با من بحث نکنید، یه لحظه بیاید. رضا: چشم، هرجور مایلید. رضا از پشت میزش بلند شد و روبروم ایستاد. رضا: می‌شنوم. نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم: _چرا هنوز هیچی نشده رفتید کل بیمارستان رو پر کردید که ما نامزدیم؟ رضا: بدکاری کردم؟ کسی چیزی بهتون گفته؟ _اینکه هیچکس بهم چیزی نمیگه عذابم میده، همه هی پچ‌پچ‌پچ‌پچ، شاید من نخوام تا زمان معلومش کسی بدونه که شما خواستگار منی! رضا: زمانش که معلوم نیست، ولی چشم، از این به بعد هرکی چیزی گفت خودم باهاش برخورد می‌کنم. _لازم نکرده، اینطوری پشت سرم حرف در میارن که فلان فلان، لطفا از این به بعد بیشتر حواستون رو جمع کنید، روز خوش! چند قدمی برداشتم که رضا گفت: -ببخشید هدیه خانم؟ _مگه همین الان بهتون نگفتم. رضا: آهان شرمنده، خانم مقدم، می‌خواستم بدونم نمی‌خواید نظرتون رو راجع خواستگاری دیشب بدید؟ _گفتم که فکر می‌کنم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱